bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

۳۱
مرداد
۰۲

پافنگ

زد رو ترمز. دستش برد زیر صندلیش. قفل فرمون کشید بیرون. در باز کرد. پرید بیرون. به سمت عقب ماشین دوید. کنار در سمت راننده ماشین عقبی ایستاد. با مشت رو شیشه دودی ماشین عقبی کوبید. داد زده: بده پایین..
شیشه دودی با مکثی آرام آرام پایین رفت. زیبارویی آرام آرام از آنطرف شیشه دودی پدیدار شد. خون به جوش آمده مرد هم آرام آرام سرد و سرد شد. 

 قفل فرمان آرام آرام، به مانند پافنگی به کنار شلوار جین خمره ایش و کفش های آدیداس فیکش چسبید. زل زده به زن لرزان پشت فرمان گفت: خانوم از شما بعیده. ماشالله. 

زن که چسبیده بود به گوشه رینگ جون دوباره گرفت. لبی شیرین کرد: ببخشید تو رو خدا. خسارتش هر چی باشه بروی چشم
مرد که تا به حال گردن فراز کرده بود و راست ایستاده بود، با زبان گرم زن کمر خم کرد و دست گذاشت رو پنجره ماشین و می خواست دلبری رو با دلبری جواب بده که چشش افتاده به مرد جوانی خوش چهره که کنار خانوم، چسبیده بود به صندلی و با کمر خم کردن مرد مهاجم،  کمر راست کرده بود. 
مرد: من خودم آشنا دارم. ماشین می برم عین روز اولش تحویل میدم. قول میدم. 
مرد به جوان خیره شد. از بیانش عقش گرفت. سری به سمت زن تکان داد. آرام از پنجره فاصله گرفت. نگاهی به سپر شکسته سمندش انداخت و گفت: منتظر افسر می مونیم

 

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

زینت پیشگو

نصفه شبی غلتی زدم. یه لحظه چشام باز شد. یکی تو تاریکی زل زده بود بهم.  ترسیدم. از جا پریدم. چسبیدم به دیوار.

روحه گفت: چه خبرته مگه جن دیدی؟!

صدای مامانم بود.

گفتم: مامان تویی؟

گفت:پس میخواستی کی باشه؟!

گفتم: این وقت شب تو اتاق من چکار می کنی؟!

مکثی کرد. پریشان گفت: خوابه بدی دیدم کیا..

پرسیدم:مگه بابا نیست؟

گفت: چرا هست ولی

بلند شد. نشست رو تختم. بغلم کرد. لحظه ای به من خیره شد و پرسید:

-می خوای خود کشی کنی؟!!

متعجب پرسیدم: چی؟ چی میگی؟

گفت: خواب دیدم خودتو کشتی..

و دوباره شدیدتر بغض کرد.

خندم گرفت. بغلش کردم و گفتم: من و خودکشی؟ جوان ناکامم یادت رفته..

میخواستم اذیتش کنم ادامه دادم: ببینم با چی خودمو کشتم؟!

یهو جدی شد و پرسید:

- چرا پرسیدی چه جوری خودمو کشتم؟ حتمن بهش فکر کردی؟ آره؟ بهش فکر کردی؟

گفتم: چی می گی؟ خوب کنجکاو بودم ببینم خوابت چه جوری بوده..

سری تکان داد. لبخند تلخی زد و گفت:

-با تفنگ رو دیوار

متعجب گفتم: چی؟! اون قدیمیه؟! اونکه فشنگ نداره..پنجاه ساله کسی باهاش تیر در نکرده. خوابت چپه خیالت راحت..

مطمئن گفت: چه ربطی داره؟ حتمن رفتی گشتی یه جایی فشنگشو پیدا کردی، بعدم خودتو کشتی دیگه

گفتم: همچین میگی کشتی، انگار الان سر قبرم نشستی ..مامانم، قربونت بشم، من زندم،  علاقه ای به مردن ندارم، بدم میاد ازش.. بدم میاد.. حالا بلند شو برو بخواب..به قول خودت خواب زن چپه..

محکم پرسید: یادت میاد خوابی دیده باشم و چپ باشه؟

یادم رفته بود. زینت پیشگو روبروم نشسته. خواب دیده بود عمو تو دریا غرق شده. حالا تو دریا نه ولی موقع شنا تو استخر سکته کرد و رفت ته آب. تا بیرون کشیدنش مرد. از این خوابها زیاد می دید که توش هم شادی بود مثل عروسی این و اون و هم عزا. هم مریضی و بدبختی. البته خوابهای بدش بیشتر بود.

این شد که تو فامیل بهش میگن زینت پیشگو و حالا خواب خودکشی بچشو دیده بود. رعشه ای که به وجودش افتاده بود به من سرایت کرد. از مرگ  مث سگ می ترسیدم. خودکشی؟!! تا حالا سر سوزنیم بهش فک نکرده بودم. زینت به فکر فرو رفت. چه باید کرد.شروع به بازجویی کرد. چی شده؟ مشکلی خاصی داری؟ غمی رو دلته و اینجور چیزا؟

بی خیال تر از اون بودم که گرفتار غم و مشکل اینجور چیزها بشم. مامانم می دونست. بیشترین دعواش با من سر این بود که چرا من اینقده بی خیالم؟! افتاده بودم تو سرازیری ولی نه زنی نه بچه ای نه کار درست حسابی. اون بیشتر غم داشت تا من. ولی فکر می کرد یه چیزی رو ازش پنهون می کنم. یا شاید مخفیانه فکر زن افتاده تو کلم. عاشق شدم. معشوق بهم جواب نداده. چون سنم بالا رفته، پولو خونه و ماشین برا عاشقی کردن ندارم. بنابرین قصد خودکشی دارم. دو ساعتی باهاش حرف زدم تا فهمید من همون آدم بی خیال همیشگی هستم. ولی چرا باید خودمو بکشم؟! هیچی دیگه معمای بزرگی شده بود برای من و زینت. خواب مامان چپ نبود ولی همیشه استثنا وجود داره. نه؟ من که قصد خودکشی ندارم. اصلا و ابدا. ولی..بهتر بود احتیاط کنیم. بیشترین زمانی که طول می کشید خواب مامان تعبیر شه یه هفته بود. بهتر بود تو این یه هفته از خونه بیرون نرم. همیشه یکی کنارم باشه. تا اگه قصد خودکشی داشته باشم؛ اگر قصد داشته باشم که اصلا ندارم؛ مانعم بشه. نمیشد به بقیه اعضای خانواده چیزی بگیم. این شد که مامان شد نگهبانم. اون شب تو اتاقم بیدار موند. ولی من خوابم نبرد. نزدیک صب مامان خوابش برد. قبل از اینکه بابا بره سر کار از خواب بیدارش کردم. همین که فهمید هنوز زندم خوشحال شد. شب بعدم تا بابا خوابید اومد تو اتاقم. حرف زدیم. مواظبم بود. ولی خوابم نبرد. می ترسیدم بخوابم تو خواب خودمو خفه کنم. و البته هزار فکر و خیالی که باعث شده بودم دیگه نتونم مثل همیشه بی خیال باشم. مامان یه ساعت بعد از خستگی خوابش برد. نمی تونستم بخوابم حتی به کمک دیازپام. بیست و چهار ساعت گذشت هنوز خودکشی نکرده بودم. همیشه جلو چشم مامان بودم. شب سوم صدای بابا دراومد به مامان احتیاج پیدا کرده. مامان قول داد بر می گرده. برنگشت. صبح هراسان سری زد ولی خودکشی نکرده بودم. چهار چشمی مواظب خودم بودم. دقیقه ای یه بار تو آینه به خودم نگاه می کردم. باید مطمئن می شدم زندم. سه روز گذشت. زندم. چهار روز گذشت. زندم. پنجمی و ششمین روز رو هم با خوشحالی و با چشمانی باز پشت سر گذاشتم. یه هفته گذشت خودکشی نکرده بودم ولی صبح که از رو تختم بلند شدم تا زنده بودنمو در آینه ثبت کنم محکم خوردم زمین. یه هفته بی خوابی تمام توانمو گرفته بود. تا رسوندنم بیمارستان خواب زینت پیشگو تعبیر شد.  

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

 

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

چله برون تهمینه


به قلم فردوسی کبیر خواندیم که رستم در پی اسبش به سمنگان رسید. آنجا تهمینه به او ابراز عشق کرد و رستم وتهمینه به عقد هم درآمدند. رستم مدتی کوتاهی کنارتهمینه ماند. چندی بعد چون کارهای پهلوانی زیادبود، برگشت ایران. تهمینه ماند وپهلوانی که در شکم داشت. اما چند ماه بعد و ساعاتی تا شب چله همان سال، مادر تهمینه شروع به گله گذاری کرد که این چه شوهریه تو کردی؟ رفته و خبری ازش نیست. انگار نه انگار یه زن پا به ماه داره و این حرفا..
شاه سمنگانم از پشت بانو درآمد و بردخترش خرده گرفت.
تهمینه گفت: لطفا در زندگی من دخالت نکنید، رستم پهلوان ایران است و کارهای مهمتری برای انجام دادن دارد.
بانوی سمنگان گفت: این چه حرفیست دختر؟ زن و زندگی آدم از هر کاری مهمتر است. مگر چقد راه است. می تواند هفته ای یه بار بخورد تو سرش، ماهی یه بار بیاید وبه زن و بچه اش سری بزند و برود. من مادرم می دانم وقتی پا به ماه می شوی، شوهر کنار باشد انگار دنیا را داری..
شاه گفت: حداقل به رسم دیرین می توانست برای شب چله به خودش زحمت بدهد یک سری به ما بزند. سال اول است. همه انتظار دارند. احترام می گذاشت و چلگی می آورد..
تهمینه گفت: من رستم را همینجوری که بود خواستم وعاشقش شدم. همین برایم کافیست. همین که زن پهلوان ایران باشم برایم کافیست
بانو گفت: یعنی چه؟ عشقی که کنار آدم نباشد دیگر چه فایده دارد
تهمینه گفت: کنارم هست. در قلبم. هرروز با یادش بیدار میشوم و هر شب به یادش می خوابم
شاه گفت: اینها دیگر شعار است دخترکم..مردی که کنار زنش نباشد

تهمینه حرف شاه را برید و داد زد: خواهش می کنم تمامش کنید، من مشکلی با این وضعیت ندارم شما چرا دایه ی عزیزتراز مادر شده اید

بانو گفت: مادرت هستم. جوش می زنم وقتی می بینم دختر عزیزتر از جانم دائم گوشه خانه نشسته و به قول خودت قط به یاد شوهرش روز و شب می گذراند.

تهمینه گفت: نمی خواهد جوش بزنید. تنها یادش نیست. با هم در ارتباط هستیم. دست خطش هم مرا آرام می کند

شاه پرسید: مگه به هم نامه می دهید؟

تهمین:آری

بانو با تعجب گفت: دروغ می گوید هیج کجای شاهنامه اشاره ای به نامه نگاری رستم و تهمینه نشده جز بعد تولد فرزندش

 

 

تهمینه دیگر طاقت نیاورد از جا پرید گفت: من زن رستم پهاون ایران هستم. همینکه فرزندی از او در شکم دارم مرا کافیست. دیگرهیچ نمی خوام هیچ. تمامش کنید

و ازدر اتاقش با ناراحتی بیرون زد

شاه گفت: مجبور است این را بگوید کدام زن دوست ندارد شوهرش کنارش باشد. یا حداقل گاهی به او سری بزند

بانو گفت: آری امشب همه منتظرن رستم برای تهمینه چلگی بیاورد..آبرویمان می رود

شاه گفت: بهانه ای می آوریم دیگر.. می گوییم رستم نامه ای فرستاده و عذرخواهی کرده چون در حال رزم با غول سیاه یا سفید یا یه چیزی هست دیگر..

بانو گفت: نمی دانم تو و دخترت دهن مهمانان را ببندید من حوصله نیش و کنایه را ندارم..

و بانو با نارحتی اتاق را ترک کرد و شاه به خود گفت: دختر بی‌راه نمی گوید همینکه رستم داماد آدم، اسمش روی دختر آدم باشد خود افتخاریست. نیامد به ورزش که نیامد.. ولا

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

بودن یا نبودن

پرده دوباره بالا رفت. بازیگر معروف وارد صحنه شد. به گوشه ای از صحنه رفت. مکثی کرد و رو به افق فریاد زد:

-بودن یا نبودن مسئله این است.

ناگهان در سکوت سالن یکی از ته سالن داد زد:

- دادن یا ندادن مسئله این است.

بقیه تماشاچی ها برگشتن وبه عقب نگاه کردن. ولی بازیگر که درنقش فرو رفته بودتوجهی نکرد. منولوگش را ادامه داد و بلندتر گفت:

- آیا شایسته ترآن است..

دوباره کلامش بریده شد. اینبار صدای ته سالن بلندتر از صدای بازیگر پیچید:

- آیا شایسته ترآن نیست که چکتو پاس کنی وقال قضیه بکنی یا همین الان پلیس خبر کنم وآبرورزی کنم.

با این فریاد بازیگر از نقش بیرون پرید به سمت تماشاچیان گامی برداشت. به جماعت خیره شد. لبخندی زد. سری تکان داد. خنجری که در غلاف بقل لباسش بود را بیرون کشید و گفت:

- مردن، آسودن سرانجام همین است و بس.

خنجر را در پهلو فرو برد. فریاد تماشاچیان بلند شد..

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

روح خبیث و سرکش من

ساعت دو تا چهار بعد ازظهر، بهترین لحظات روزانگی منه. در مغازه رو می بندم. نهار و بعد خواب . اما امروز دو زنگ تلفن بد موقع، هم گند زد به  بهترین لحظاتم، هم رابطه من و روحی رو شکراب کرد.

  چشام می رفت رو هم، روحی هم میزد بیرون. ولش میکردم رو میلاد بود. منظورم برجشونه. میرفت حسرت خوری.

 شهرستان بودم، رویا تو کار نبود. خیلی ازم دور میشد، محض یکم فاصله گرفتن از کالبد به قول خودش فاسدم می چسبید به سقف. ولی تازگی هرزه شد بود.

چشام تازه رفته بود رو هم. روحی هم زده بود بیرون. از من که خارج میشه انگار از زندان رها شده. دستا رو باز کرد و با سرعت به سمت سقف اوج گرفت که بزنه بیرون. با اولین زنگ مزاحم چرتم پاره شد.

مکثی کردم.گفتم بی خیال زینگگ. صدای روحی هم میومد که جون مادرت ورندار.

گفتم: ورنمی دارم برو

دیگه داشت کامل از سقف خارج میشد که یه دفعه به کلم زد: نکنه رییس باشه. پیش میاد این وقتا زنگ بزنه. روحی لرزش گرفت.

داد  زد: خوب باشه. بلند نشو بلند نشو

تهدید کرد.

گفتم: اگه رییس باشه چی؟ شاید پشت در باشه

پیش اومده وقتی کرکره مغازه پایینه، میاد پشت در زنگ میزنه به تلفن مغازه تا کرکره رو بدم بالا.

نباید ریسک می کردم. روحی کمر به پایین سقف رد کرده بود. بدجور نگام میکرد. عربده می زد: نه بلند نشو.

نباید به حرفش گوش بدم شاید واقعی رییس باشه. خواستم بلند شم که یه دفعه روحی خودشو از سقف کشید بیرون. چرخید. داد زدم: نه روحی نه.

وای خدا با پا میخاد بیاد تو. نه.

از کالبدم خارج میشد، برگشتنی که خوب دلی از حسرت درآورده بود، شاد و شنگول با کله پایین می یومد، چرخی می زد. دقیقن مماس بر من قرار میگرفت و وارد میشد. حالا با پا از کلم قرار وارد بشه. حال منو یه زن در حال زا می فهمه. وقتی می فهمه قرار بچه با پا به دنیا بیاد. وقتی عصبیش می کردم این شکلی تلافی می کرد. چنان با پا پرید تو کلم که تمام تنم تیر کشید. تا خودشو پایین کشید و سر جاش قرار گرفت دو سه بار به اندازه بیست سانتیمتر از زمین فاصله گرفتم و دوباره پخش زمین شدم. فقط عربده می زدم: مامان. تا وقتی آروم گرفت. با زنگ تلفن دوم کامل از جا پریدم و فهمیدم چه مصیبتی نازل شده. جواب تلفن و دادم.

مشتری گفت: شب تا چه ساعتی هستین؟

عصبی گفتم: شما بیا دوازده به بعدم هستیم. کلی جاخالی هم کلی نثارش کردم.

تلفن  محکم کوبیدم. ساعت سه و بیست دقیقه بود. چرت نیمروز و نمیزدم تا ده شب بی حال و خسته بودم . دراز کشیدم چشمام و بستم. روحی خیره شده بود به سقف. قیافش نشون می داد شده یه روح خبیث و سرکش. آروم، من من کنان سر صحبت و باهاش باز کردم: نیم ساعت وقت داریم. میشه یه چرت زد.

محل نداد. دوباره تکرار کردم. توجهی نکرد. داشت تا سه نشه بازی نشه میشد که دهن باز کرد و گفت:

  • زر بزنی رفتم و دیگم برنمی گردم

پرسیدم: کجا؟

گفت: خونه صاحبم. این چه شامس مزخرفی بود که میون این همه آدمیزاد، خدا باید من تو جسم تو بدمه؟! فکرم مشغوله. خفه شو دارم دنبال  جواب میگردم

قاطی کرده بود. ولی واقعن به اندازه ی نیم ساعت خواب لازم داشتم. باید مخش میزدم بزنه بیرون. گفتم: ببین روحی جان من بیا و نیم ساعت بزن بیرون. خستم، خواب لازمم. ببین اصلا یه قول مردانه. دست بده دست بده (دست نداد یه لایکم فرستاد). قول میدم بیدار شدم، یعنی از لحظه ای که بیدار شدم، اینقد کار خوب و ثواب بکنم و سمت کوچکترین گناه نرم که یه هفته ای چرک و کثافتم بریزه. صیقل صیقل بشی. بشی یه روحی فابریک سفید. مثل روز اول که تو من دمیده شدی.

چیزی نگفت و چند ثانیه بعد یه نگاه عاقل اندر احمقی بهم کرد که حساب کار دستم اومد. عصبی گفت:

  •  بلند شو گم شو .تا سه میشمارم چشات هنوز بسته باشه به لقا الله پیوستم..

تهدیداش جدی بود. مجبور شدم چشامو باز کنم. دست پرورده خودمه کثافت زنگار بسته. حالا باید تا ده شب چرت بزنم. تف تو روحم..

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

بابا جان داد

چهار نفر سیاه پوش با صورت پوشیده ریختن تو خونمون.

پنج نفرمون و یه گوشه جمع کردند. فرماندشون گفت: یکی از بین خودتون انتخاب کنید

بابام گفت: هر چی پول بخواین بهتون میدم فقط به خانواده من کاری نداشته باشین. 

دیالوگش زیادی کلیشه ای بود. تازه پولش کجا بود. فکر کنم برا همین یارو خندید و گفت: تو داوطلب میشی؟

بابا گفت:داوطلب چی؟

میخوایم سرتو ببریم. فیلم بگیریم تا درسی بشه برا سایرین.

بابام لرزید. من و منی کرد. نگاهی به ما انداخت و تکرار کرد:  هر چی پول بخواین..

یارو حرفشو برید. گفت: یکی رو انتخاب کنید

ما نگاهمون به بابا بود

بابا یواش گفت: باشه من داوطلب ولی بعد من کی میخاد خرجتون و بده؟

 من گفتم: من کار پیدا می کنم.

 دو تا داداشه کوچکترم خندیدن. گفتم:چه وقته خندیدنه؟

بابام گفت: خنده داره دیگه.چهل سالت شده کو کارت. هنوز من دارم خرجیتو میدم

گفتم: اولن چهل سالم نشده. دوما میخای من و بدی دم تیغ خوب رک راست بگو

بابام گفت: من بدمت دم تیغ؟ چی می گی؟ قراره برای خانواده فداکاری کنی. می فهمی؟

گفتم: خوب آره فداکاری رو می فهمم ولی ولی..

بابام گفت: ولی چی؟

ولیشو نمی دونستم

برادر کوچیکم گفت: ولی می ترسه؟

گفتم: درست حرف بزن. ترس چیه؟ ولی شاید بشه باهاشون حرف بزنیم . شاید با گفتگو حل بشه

بابام گفت: برو حرف بزن حلش کن.

مکثی کردم. جدیت بابا باعث شده به سمت چهار نفر سیاه پوش بر گردم. قدمی پیش گذاشتم. نگاهی به سیاهپوش های نقابدار ترسناک انداختم. چهار نفری دور میز آشپزخونه نشسته بودند. مشغول پذیرایی از خودشون بودن. هلوهایی که بابا عصری خریده بود از یخچال بیرون کشیده بودن و مشغول غارتشون بودند. بابا دو کیلو هلوی آبدار خریده بود و قرار بود نفری روزی یکی بخوره. مامان کلی سر اینکه چرا هلوی به این گرونی خریده بود باهاش بحث کرد. نامردا داشتن تمومش می کردن. ذهنم درگیر هلوها بود که یه دفعه یکی از سیاه پوشها متوجه نگاه خیره من شد. سرشو چرخوند. هلوی بزرگ و آبدار رو یه جوری می خورد که آب از لب و لوچش آویزون شده بود. سریع سرمو برگردوندم و آروم گفتم: با قاتل جماعت نمیشه گفتگو کرد

داداش وسطیم گفت: ترسو

مامان پرید وسط و گفت: ترسو چیه با داداش بزرگت درست صحبت کن. راس میگه با این آدما میشه حرف زد

بابام گفت: بیا هی پشتش دراومدی که نشسته ور دلت تکونم نمی خوره

سیاهپوشه که هلو رو کامل غورت داده بود و نگاهش هنوز به من بود، داد زد: منتظریم

بابا گفت: ببینید سعید و حمید که بچن گناه دارن

گفتم: کجا بچن؟ سعید هفده سالشه.. حمیدم سیزده

بابا گفت: حمید همیشه معدلش بیسته. سعیدم اختراع ثبت کرده

با عصبانیت گفتم: باشه من داوطلب.

بابام گفت: تنها کار مثبتی که می تونی برای خانواده بکنی همینه

مامان گفت: مگه میذارم. دختر نشون کردم براش.. چی می گی مرد؟

بابا گفت: خودش گفت من داوطلب...هر چند یه چیز پروند دیگه..اصلا  ببینید سارا که اصلا. زنه. غیرت چی میشه؟ می مونه...

مامان حرفشو برید گفت: بین ما فقط سارا زنه و غیرت شاملش میشه؟

بابا گفت: منظورم فعلا بچه هاست عزیزم.. سعید و حمیدم که آینده درخشانی..

حرفشو بریدم رو به سیاه پوش کردم گفتم: آقا من داوطلب

مامان گفت: نخیرم.. نه آقا هنوز به نتیجه نرسیدیم

گفتم: در هر صورت بی خاصیت جمع منم. آخرم من انتخاب میشم پس کشش ندین. غیر مامان بقیه گفتمو لایک کردن و با نگاه ملتمسانه بهم خیره شدن.

مامان گفت: بی خاصیت چیه؟ هر کی گفته غلط کرده. اصلن قرعه کشی می کنیم

بقیه اعتراض کردن. اصرار داشتند حالا که من از دهانم پریده که داوطلب میشم، دیگه کشش ندی.  مامان مخالف بود می گفت باید قرعه کشی بشه.

بابا گفت: خانومم پسرت داره خودش فدای خانواده می کنه. برای اولین بار داریم همگی بهش افتخار می کنیم. بذار به خواستش برسه.

می خواستم بگم خواستم اصلا این نیست و از سر استیصال دارم داوطلب میشم که برای اولین بار حس کردم نگاه بقیه خانواده بهم متفاوته. یه حسی تو نگاهشون می خوندم که قبلا ندیده بودم. ولی ..

اصلا دوست نداشتم بمیرم. چرا من؟ می خواستم اینو داد بزنم که به دفعه بابا رو کرد به سیاه پوشها و گفت: انتخاب کردیم.

مامانم پرید من بغل کرد. بقیه همه من دور کردند و دستشون انداختن دور من.

سیاه پوشه به سمت ما اومد. من از توی جمع کشید بیرون. مامان شیون سر داد. بقیه هم سعی می کردن نشون بدن که ناراحتن. تنها نگاه بابا بود که متفاوت بود. سری تکان میداد با لبخند که با بغضی مخلوط شده بود. نمی دونم شاید بلاخره داشت بهم افتخار می کرد. برای همین وادادم.

 من بردن گوشه حیاط. چشامو با پیشانی بندی مشکی بستند. سرمو گوشه باغچه گذشتن. صدای بیرون کشیدن خنجری از غلاف رعشه به تمام وجودم انداخت. با نزدیک شدن تیغ خنجر به زیر گلوم دیگه انگار قالب تهی کرم.  دیگه طاقت نیاوردم . می خواستم فریاد بکشم آقا من نمی خوام فداکاری کنم من نمی خوام بمیرم که صدایی پیش دستی کرد. بابا اومد تو حیاط گفت: من داوطلب میشم. بذارین بره. از تعجب داد زدم و از خواب پریدم. مدتها بود بابا رو نمیدیدم. اون روز صبح بعد از سالها خوب نگاش کردم. چقد پیر شده. برای اولین بار بدون دلیل بغلش کردم. تعجب کرد. فقط گفت: خونه نشینی دیونت کرده پسر. کیفش برداشت و رفت سر کار.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

پس غیرت چی میشه؟!
با اینکه این آرش بود که عاشق بچه بود، ولی وقتی فهمید ناتوانی از خودشه، سست شد. همیشه فکر می کرد اینقدر کامل هست که نگار کم کسری، روحی، روانی و جسمی نخواهد داشت. از یه سال پیش که افتادن دنبال درمان نازایی، کم کم حس کرد کامل بودن و مرد بودنش داره میره زیر سوال. اما به خاطر عشق به نگار به روش نمی آورد. تا رسیدن به مرحله آخر. که دکتر تنها راه باروری رو اسپرم اهدایی تشخیص داد و سعید فرو ریخت. برای فرافکنی بحث غیرت پیش کشید.
داد زد: فکر نمی کردم عشقمون به اینجا بکشه.پس غیرت چی میشه؟!

داد و بیداد را انداخت و به اندازه یک سال سکوت بهانه آورد و فریاد زد. هر چه دکترش و نگار تلاش کردن با تشریح درست این روش باروری و بیان نظرات مراجع آرامش کنن بی فایده بود. مدتی غیبش زد.

امروز صبح طبق معمول روزانگیش به قصد رفتن به سر کار از مسافرخانه ای که مدتی بود در آن پناه گرفته بود، بیرون زد. اما روی پل عابر پیاده که رسید مطمئن شد دیگه به خانه بر نمی گرده.
جمله ای رو مدام تو ذهنش تکرار می کرد: من برای نگار کامل نیستم

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

اولین خواستگار

پاشو گذاشت رو گاز. دو تا سبقت گرفت و تا چراغ قرمز شد رسید به دویست و شش مشکی رنگ. بوغ زد. بازم بوغ زد. راننده زن دویست و شش متوجه شد. مرد اشاره کرد شیشه رو بده پایین. شیشه دویست شش رفت پایین. مرد نگاهی به زن انداخت و با لبخندی گفت: سلام

زن متعجب گفت: سلام ..جانم؟

مرد پرسید: نشناختین؟

زن به مرد خیره شد و چشم ابرویی تنگ و گشاد کرد و گفت: نه به جا نمیارم

مرد مکثی کرد. مدتی به زن خیره شد. لبخند تلخی زد. عذرخواهی کرد. رو بر گرداند و شیشه رو داد بالا. زن متعجب پوزخندی زد. شیشه رو داد بالا. با خودش گفت: وای چه برخورد بهش

اما ذهنش درگیر سوال مرد شد. هر چه خواست بی توجه باشه نشد. برگشت به مرد که نیم رخش دیده میشد خیره شد و چند ثانیه ای گذشت تا شیشه رو داد پایین و بوغی زد. مرد رو برگرداند. زن ازش خواست شیشه رو بده پایین. شیشه سمند رفت پایین و زن بپرسید: شما؟

مرد می خواست چیزی بگه که چراغ سبز شد. ماشین پشت سر ممتد  بوغ میزد. مرد بلند گفت: رز سفید 

و دور شد. زن آرام به راه افتاد. رز سفید گل مورد علاقش بود ولی این کی بود؟ حتمن براش گل خریده. ولی مدتها بود مردی براش گل نخریده بود. مدتها بود مردی تو زندگیش نبود.

به خونه که رسید رفت تو اتاقشو و شروع کرد به نبش قبر کردن. مردایی که اومدن تو زندگیش و رفتن و مرور کرد.  تا رسید به اولین خواستگارش. با خودش گفت: آره خودش بود. کسی که بیست بار، سبد رز سفید خرید و اومد خواستگاری.  مادرش همیشه میگفت: همون خواستگار اول رد کردی آهش گرفت و بختت بسته شد. شایدم بیراه نمیگفت ده ساله از اون موقع گذشته و هنوز رز سفید یادش بود. خندید و گفت: بیست بار رز سفید خریده بایدم یادش بمونه. خندش آرام تغییر کرد و غمی بر چهرش نشست.

-کاش ..

با خودش فکر کرد کاش چی؟ کاش کاش..شمارشو می گرفتم..چه جوری؟ نمی دونستم کیه؟ کاش پلاکشو بر می داشتم..شب از نیمه گذشته بود و هنوز به کاش هایش ادامه می داد.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

یک دزدی عاشقانه

وارد خانه شد. مشکلی برای ورود بدون مجوز نداشت. با سوراخ سنبه های خانه کاملن آشنا بود.  قبلن راننده آقا، ؛صاحب خانه؛ بود. چون عاشق دخترش شده بود، اخراج شد.  از یخچال یه نوشیدنی برداشت. در تاریکی، وسط هال نشست و مشغول نوشیدن شد. عجله نداشت. می دونست هر سال این موقع سفر اروپا هستند. برای رسیدن به این نقطه و این حس خوب انتقام یه سال برنامه ریزی کرده بود و حالا وسط خاک دشمن بود. این خانه ی شاهانه بزرگ یه مرد نگهبان مسلح و سه سگ بگیر داشت که همگی بیهوش شده بودند. سیستم هشدار هم از کار افتاده بود. برای دزدیدن یه گنجینه خانوادگی اینجا بود. گنجینه ای که فقط شایعاتی در موردش شنیده بود. تمام قدرت و ثروت و شکوه این خانواده به خاطر یه طلسم بسیار قدیمی بود. طلسمی که یادگار هزار ساله خانواده بود. آقا، صاحب خانه به این طلسم عقیده داشت. همیشه همراهش بود جز زمانی که قصد خروج از کشور داشت. طلسم شی بارزش اتیغه ای بود؛ که ممکن بود موقع خروج یا در حین سفر متهم به قاچاق بشه؛ برای همین در سفرهای خارجی همراهش نبود. اون شب تمام خانه رو زیر رو کرد. ولی طلسم نیافت. اگه طلسم و پیدا می کرد می تونست از قدرتش برای رسیدن به دختر آقا استفاده کنه. طبق شایعات بین کارگرها و کارمند های صاحب خانه، طلسم دست هر کسی باشه قدرتی بهش میده که می تونی هر کسی رو اراده کنه در اختیار بگیره. هوا داشت روشن میشد ولی خبری از طلسم نبود. به تنها اتاقی که به خودش اجازه نمی داد وارد بشه اتاق دختر بود. موقع باز کردن در همه اتاقها، اتاق دختر شناسایی کرده بود ولی وارد نشده بود. فکری آزارش میداد. شاید طلسم در اتاق دختر باشد. مدتی با خودش درگیر بود. سرانجام خودش را راضی کرد به اتاق دختر هم سری بزنه. حس ورود به اتاق دختر مثل حس دیدن او بود. تپش قلبش زیاد شد. آرامش و خودخواهی همیشگیش از بین رفت. با حیا وارد شد. وسط اتاق دختر  رسید. سرش پایین بود. وسط خاک معشوقه بود و حس اسارت داشت. چند ثانیه نتونست سرش و بلند کنه. وجودش دو نیمه شده بود و درگیری به اوج رسیده بود. احترام یا پیشروی. باید تصمیم می گرفت. یا خاک معشوقه رو فتح می کرد. زیر رو می کرد. طلسم پیدا می کرد و بر می گشت. یا از سر احترام و ارادت و امانت داری به معشوقه به هیچ کدام از وسایل حتی نگاه نمی کرد. شعاعی از نور خورشید تازه طلوع کرده از لای به لای پرده بر صورتش افتاد. وقت نداشت. سرش و کمی بلند کرد اما.. طلسم شد. با بلند کردن سر، بعد از یک سال دوباره نگاهش با معشوقه گره خورد. دیگه نتونست چشم ازش برداره. عکس بزرگی از معشوقه بر روی دیوار لبخند زنان به او خیره شده بود. سرانجام معشوقه به او لبخند زد. و فرو ریخت. درگیری های دو نیمه درونش پایان یافت. آرام شد. آرام تر. اینقدر آرام که تا ساعتها نتونست تکان بخورد. تا دست بند به دستانش خورد و از اتاق مانند مجسمه ای بیرون کشیده شد.

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

شیرین و فرهاد

بعد از جر و بحثی طولانی شیرین وسایل ضروریشو ریخت تو یه کوله و به سمت در خروجی حرکت کرد. فرهاد که در مبل فرو رفته بود، هرزگاهی با عصبانیت چیزی می پراند. با نزدیک شدن شیرین به در خروجی آپارتمان از جا پرید. به دنبالش حرکت کرد. مدام تهدید می کرد. چیزایی مثل رفتی دیگه برنگرد و اینا. شیرین توجهی نکرد. در و باز کرد. خارج شد. در و محکم بهم کوبید. فرهاد پشت در ماند. دستش روی دستگیره بود. لحظه ای دستگیره را کمی فشار داد ولی منصرف شد. با مکثی به داخل برگشت. از آینه قدی روی دیوار رد شد. ولی ناگهان ایستاد. چیزی دیده بود؟ نه انگار چیزی ندیده بود. برگشت. روبروی آینه قدی قرار گرفت. چشاش وزغی شد. چند باری جلو و عقب رفت. مات و مبهوت به آینه خیره شده بود. به آینه کاملا نزدیک شد. مسخره بود. خودش را در آینه نمی دید. پوزخندی زد. سرش را بشدت تکان داد. بی فایده بود. چشمانش را بست و با مکثی باز کرد. باز هم تصویرش در آینه دیده نمی شد.خندش گرفت. خندش بیشتر شد و بیشتر. ناگهان زنگ در  به صدا درآمد. رویای فرهاد پاره شد. با زنگ دوم فرهاد به خود آمد. آرام از من در آن ناپیدا نگاهشو گرفت و به سمت در رفت. در و را باز کرد. شیرینش پشت در بود

شیرین گفت: شناسناممو یادم رفت

فرهاد مستاصل کنار رفت. شیرین وارد شد و به سمت انتهای خانه رفت. فرهاد نگاهش به آینه بود.آرام دوباره به سمت آینه برگشت. با مکث  و ترسی خودش را جلو آینه قرار داد.  تصویرش در آینه دیده شد. آرام گرفت. به خودش در آینه خیره شد. در آیینه شیرین را دید که از کنارش عبور کرد و به سمت در خروجی رفت.  فرهاد به سمت در برگشت. شیرینش در رو باز کرد. فرهاد من و منی کرد و قبل از اینکه شیرین در و ببنده با لحن آرام گفت:

  • شیرین.. متاسفم... یه لحظه صب کن

شیرین نگاهی به او انداخت و بدون اینکه در را ببندد دور شد. فرهاد به دنبالش دوید.

  • بیژن حکمی حصاری