bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۳۲ مطلب توسط «بیژن حکمی حصاری» ثبت شده است

۳۱
مرداد
۰۲

پافنگ

زد رو ترمز. دستش برد زیر صندلیش. قفل فرمون کشید بیرون. در باز کرد. پرید بیرون. به سمت عقب ماشین دوید. کنار در سمت راننده ماشین عقبی ایستاد. با مشت رو شیشه دودی ماشین عقبی کوبید. داد زده: بده پایین..
شیشه دودی با مکثی آرام آرام پایین رفت. زیبارویی آرام آرام از آنطرف شیشه دودی پدیدار شد. خون به جوش آمده مرد هم آرام آرام سرد و سرد شد. 

 قفل فرمان آرام آرام، به مانند پافنگی به کنار شلوار جین خمره ایش و کفش های آدیداس فیکش چسبید. زل زده به زن لرزان پشت فرمان گفت: خانوم از شما بعیده. ماشالله. 

زن که چسبیده بود به گوشه رینگ جون دوباره گرفت. لبی شیرین کرد: ببخشید تو رو خدا. خسارتش هر چی باشه بروی چشم
مرد که تا به حال گردن فراز کرده بود و راست ایستاده بود، با زبان گرم زن کمر خم کرد و دست گذاشت رو پنجره ماشین و می خواست دلبری رو با دلبری جواب بده که چشش افتاده به مرد جوانی خوش چهره که کنار خانوم، چسبیده بود به صندلی و با کمر خم کردن مرد مهاجم،  کمر راست کرده بود. 
مرد: من خودم آشنا دارم. ماشین می برم عین روز اولش تحویل میدم. قول میدم. 
مرد به جوان خیره شد. از بیانش عقش گرفت. سری به سمت زن تکان داد. آرام از پنجره فاصله گرفت. نگاهی به سپر شکسته سمندش انداخت و گفت: منتظر افسر می مونیم

 

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
مرداد
۰۲

صحنه ای از نمایشنامه جاسوس(نویسنده بیژن حکمی حصاری)

-------------------------------------------------------------------------------------

 

مهدی: چون چی دکتر..؟

صدای زنی( از پشت صحنه): آره چون چی دکتر ؟

 ناگهان صحنه انگار پاز می شود. مهدی و محمود از حرکت باز می ایستند. سرجایشان خشک و بی حرکت می مانند. دکتر به سمت صدا می چرخد. صدای باز شدن در ورودی سنگر می آید. زنی با روپوش سفید و لباس خاکی و بوت نظامی وارد صحنه می شود. او سارا است. حدودا بیست و چهار ساله. کشیده و تا حدودی بلند قد. با آنکه در لباس جنگ است و روسری سیاه رنگی دور سرش محکم گره زده و سر و صورتی خاک آلود دارد ولی جذاب و دل فریب. با پوزخندی بر لب. به محمود که نزدیک به او ایستاده است و خشکش زده می رسد. دور او می چرخد. صورتش را به او نزدیک می کند و به او خیره می شود

زن: حاج محمود.. نزدیک شدن بهش خیلی سخت بود. بخت یارت میشد و باهاش رودرو میشدی، باهاش حرف می زدی سرشو بلند نمی کرد. یه ماه طول کشید تا باهاش چشم تو چشم شدم. اونم به خاطر وضعیت یکی از همرزماش بود. داشتم براش توضیح می دادم که چی شده؟..

که یه دفعه از کوره در رفت( مانند محمود با صدایی کلفت) قصه برام سر و هم نکن خانوم .می خوام زنده بمونه. از دست بدمش جنگ باید تعطیل کنیم برگردیم خونه. ( لبخندی می زند) وقتی عصبانی میشه جذاب میشه. برای اولین بار اون سرش بالا بود و من سرم پایین. داد و بیدادش که تموم شد. سرمو بلند کردم. زل زدم تو چشاش و گفتم: (گذشته در لحظه اجرا می شود. سارا رو به محمود حرف می زند. محمود که تا این لحظه بی حرکت بود. دوباره جان می گیرد. سرش را پایین می اندازد و گوش می دهد)

سارا: سر من داد نزنید آقا. قصه کدومه؟ دارم شرح حال میدم. با این شرایط باید این برادر سریع منتقلش عقب. اینجا کاری از دست ما برنمیاد. تمام. برگشتم و رفتم سراغ تخت بعدی. ( جایش را کمی عوض می کند.)

زیرچشمی می پاییدمش. چند لحظه بهم خیره شد. شکه شده بود. بایدم میشد. کی جرات داره رو حرف حاج محمود حرف بزنه. نگاهی به اطرافش و سربازاش انداخت و با یه اشاره فرستادشون بیرون چادر. مکثی کرد و اومد سراغم( محمود به سمت او می رود) و گفت:

محمود: خطو بستن هیچ راهی نداریم برشگردونیم عقب. لطفا همینجا هر کاری می تونید براش بکنید.

محمود مدتی خیره به سارا می ماند. سارا سری تکان می دهد. محمود آرام به سرجایش بر می گردد. بی حرکت سرجایش می ماند.

سارا: آروم شده بود. دیگه حاج محمود نبود. فهمیدم. سرمو بلند کردم و برای اولین بار باهاش چشم تو چشم شدم. ملتمسانه نگام می کرد. گفتم: اجازه بدید دکتر فرهاد بیدار شه ببینش. نمی دونم میشه کاری کرد یا ولی تلاشمون می کنیم. ( رو به دکتر) یادته..درست همون روزی بود که چهل هشت ساعت نخوابیدی بودی و یه دفعه از حال رفتی. وقتی اسم تو رو آوردم یه دفعه دوباره شد همون حاج محمود. این دکتر تو این وضعیت خوابه؟ گفتم: چهل هشت ساعت بیدار بوده. از هوش رفت یه سرم بهش وصل کردیم. بذارید یکم بخوابه. اطراف نگاه کرد و سریع به سمت چادر تو دوید. یادته..

دکتر به سارا خیره شده است. با همان صورت بدون حس. سارا از محمود فاصله می گیرد. به مهدی می رسد. کنار او می ایستد.

                        سارا: و از اون روز دیگه حاج محمود شرم نداشت که مستقیم تو چشام نگاه کنه. اما ..

به مهدی خیره می شود. سر حاج مهدی پایین است. سارا سعی می کند به پایین آوردن سرش روبروی چشمای حاج مهدی قرار گیرد ولی نمی تواند

                        سارا: خیلی سرسخته...

از مهدی فاصله می گیرد به سمت دکتر می رود و دور او می چرخد.                                  

سارا: ببخشید که اجراتون متوقف کردم. ولی یه معشوق واقعی باید سر وقت، سر بزنگاه سرو کلش پیدا بشه و به داد عاشق برسه. (دکتر پوزخندی می زند) می تونی پوزخند بزنی. می تونی انکار کنی. سعی کنی حستو سرکوب کنی ولی من که می دونم توقلبت چه خبره. برای همین می خوام یه لطفی بهت بکنم. می خوام درست تصمیم بگیری.

لحظه ای روبرو دکتر می ایستد به او خیره می شود، سری تکان داده به سمت ابتدای سن می رود. رو به تماشاچیان.

سارا: دکتر دو تا انتخاب بیشتر نداره. (برمی گردد رو به دکتر) دو تا انتخاب دکتر. یا من لو بدی. همینکاری که داشتی می کردی. داشتی می گفتی می دونی جاسوس کیه. خودت افتادی تو تورش و بعد حاج مهدی ازت بپرسه اسمشو بگو و تو اسم من بگی..سارا بهرامی سرپرستار درمانگاه صحرایی( سکوتی)فک می کنی اگه من لو بدی چه اتفاقی میفته ها؟

به سمت دکتر می رود به او خیره می شود. دکتر هم به او خیره می شود.

سارا: بذار اینجوری اجرا رو ادامه بدیم. قضیه شکل اول: اینکه دکتر فرهاد تصمیم می گیره من لو بده..شروع کنیم؟ دوست داری؟ (دکتر چیزی نمی گوید. سارا بر می گردد به سمت تماشاچیان) خیلی کم حرفه، اصلا اینشو دوست نداشتم. بی خیال دکتر. اینجوری ادامه می دیم. دکتر تصمیم می گیره من لو بده.            

به سمت در خروجی می رود و از در خارج می شود. با خارج شدن سارا و به هم خوردن در دوباره صحنه جان می گیرد. دکتر که سمت در خیره شده است متوجه نگاه خیره مهدی می شود

                        حاج محمود: کجایی دکتر؟ گفتی می دونی جاسوس کیه؟ خوب کیه؟

                        مهدی: بگو دکتر

                        دکتر: سارا بهرامی...

با آوردن نام سارا بهرامی حاج مهدی از همه بیشتر شکه می شود. خنده اش می گیرد.....

نویسنده: بیژن حکمی حصاری

  • بیژن حکمی حصاری
۰۱
مرداد
۰۲

سکانسی از فیلم نامه بلند بی صورت(ثبت شده در بانک فیلم نامه خانه سینما)

 

داخلی-بالکن –خانه نرگس/خارجی-ماشین مهراب


نماهایی در دو صحنه زیر به شکل موازی به هم کات می شود. نرگس که درون ماشین با مهراب صحبت می کند و شیرین که پشت به خورشید در حال غروب در ضد نور ایستاده است. خورشید آرام آرام پایین می رود.
شیرین زیر لب کلمه "بی بی" را آرام و ملتمسانه تکرار می کند. ابتدا آرام اما در حدی که بشنویم. آرام و ملتمسانه و آهنگین. دوربین در ضد نور به او نزدیک می شود. هر چه دوربین به او نزیک تر می شود، صدایش را کمتر می شنویم. کم کم تنها تکان خوردن لباهایش را می شنویم. و کم کم صدایش از التماسی آهنگین به فریاد خفه و اگزجره شده تبدیل میشود. به بسته کامل او که می رسیم. انگار کم فریادها را غورت داده و لبها دیگر تکان نمی خورد. فقط خشم درون که توان بیرون ریختن ندارد در عضلات چهره اش منعکس شده. صورتی پر از خشم و بغضی که کم کم از دل این خشم نمایان می شود


خارجی- ماشین مهراب


 از دور از زاویه دید شیرین، به بی ام دبلیو مهراب، نزدیک می شویم که در این کوچه بمبست و باریک غریبه به نظر می رسد. نرگس و مهراب درون ماشین نشسته اند. شیشه ها بالاست و صدایی نمی شنویم. سکوت مطلق و تنها صدای آرام و ملتمسانه " بی بی" گفتن شیرین که به روی این صحنه کشیده می شود.
نرگس حرف می زند و مهراب مرتب سرش به تایید حرف های نرگس تکان می خورد. {با هر تایید او به نمای صحنه قبل کات می شود. لحظه ای سراغ شیرین می رویم. به او نزدیک می شود و دوباره به این صحنه کات می شود.} مهراب با قیافه حق به جانب سرش پایین است و درست در لحظه ای که می خواهد با تایید سر به نرگس اطمینانی بدهد، سرش را بلند می کندt به او نگاهی می کند و سری تکان می دهد. کم کم به توشات نرگس مهراب می رسیم. جایی که نرگس لحظه ای سکوت می کند. مهراب سر بلند کرده و دو دستش را روی چشمانش می گذارد. لحظه ای صحبت می کند و نرگس با مکثی، لبخندی رضایت بخش می زند.


خانه نرگس/چندی بعد


نرگس در خانه را باز می کند و وارد می شود. شیرین رو بالکن ایستاده است. نگاه خیره اش باعث می شود پیرزن دم در بایستد و به او خیره شود. پیرزن آرام به سمت دختر و نگاه خیره، پرسشگر و سرزنشگرش حرکت می کند. روبروی    او می ایستد.
        دختر        قبول کردی؟
        نرگس        می خوام با خیال راحت بمیرم
        دختر        و من با خیال ناراحت زنده بمونم
        نرگس        نمی ذارم کسی ناراحتت کنه
        دختر        بی بی نارحتم
        نرگس        بدون من می خوای چکار کنی؟
        دختر        تو چهل سال بدون من چکار کردی؟
        نرگس         فرق داره..فرق داره..( پورخندی می زند و کم کم می خندد و دیالوگ را تکرار می کند)

صدای خنده شیرین کم کم به حق حق تبدیل می شود. دختر از پیرزن جدا می شود و به سمت گوشه دیگر بالکن رو به خورشید تنها سرخی از آن باقی مانده می ایستد. پیرزن مکثی می کند به سمت او می رود. کنار او می ایستد. دستش را می گیرد و نوارش می کند
        نرگس        می شناسمش. نااهل نیست.
        دختر        ساده ای بی بی

نویسنده: بیژن حکمی حصاری

  • بیژن حکمی حصاری
۳۱
تیر
۰۲

برشی از نمایشنامه "در انتظار شیرین"

اقتباسی آزاد از " در انتظار گودو"

----------------------------------------------------------------------------

نوید گامی به سمت سعید بر می دارد. خیره سمت او می ایستد.


نوید:  گوش بده. من و تو باید به یه توافقی برسیم، شیرین فک نکنم بیاد


 سعید: میاد


 نوید: اگه می خواست بیاد که من تو رو با هم روبرو نمی کرد، چی می گن اینجور وقتا؟ آها توپو انداخته تو زمین ما

 سعید : به من قول داده میاد پس میاد


 نوید:/پوزخندی می زند/ خودتو زدی به اون راه، شاید بیاد ولی وقتی من تو تکلیفمون مشخص بشه، باید به توافقی برسیم

 

سعید: توافق؟ حتما توافق اینکه که من کوتاه بیام، نه داداش حتی اگه از زبون خودش بشنوم


نوید: نه  حتمن که این نیست ولی ...بین به نظرت دختره..؟

 

سعید: منظورت شیرینه دگه؟


نوید: هنوز انتخابشو نکرده روش حساس شدی؟

 

سعید:از نظر من انتخابشو کرده داره. امتحان می کنه ببینه کم میارم یا نه


نوید: یکم واقع بین باش، از نظر من دخت... یعنی شیرین شاخیه برا خودش، کلی طرفدار داره، لاکچریه../ حرفش بریده می شود/


سعید:خوب باشه، تو فکر کردی با کی طرفی؟


نوید: قصد توهین ندارم ولی به نظرم کبوتر با کبوتر باز با بازه دیگه نیست


سعید: بی خیال. بی مزه شده دیگه. انتظار هر چیزی رو داشتم غیر از اینکه واستم اینجا و باز بحث لوس و تکراریه پولدار و فقیر و کبوتر و باز بشنوم. بی خیال داداش دورش گذشته. عوضش کن  

 
نوید: اتفاقا همیشه همینه بوده همینم هست، هر چی پول بدی آش می خوری سرجاشه.


سعید: خوب دقیقن من اینجا باید بگم ....آها؟ / صدایش در گلو می اندازد/ تو از اون آدمایی که فک می کنی رابطه ها رو هم میشه با پول خرید/ مکثی می کند مانند خودش می گوید/ پس چرا اینجایی یه قیمتی میدادی نتونه رد کنه


نوید: به این شوری که تو میگی نه ولی مهمه، همش پول نیست ولی بی مایه فتیره


سعید: صدرصد. به اندازه مایش موجوده


نوید: مظنه عشق تو بالا شهر تا پایین شهر یکی نیست


سعید: می دونم، مظنه بازار دستمه، اگه واقعن یه ماه باهاش حرف می زدی می شناختیش که اهل این نیست که تو عشق چتکه دستش بگیره


نوید:اتفاقا چون میشناسمش می گم خودتو گول نزن


سعید: آره خودم گول می زنم. اصلا دوست دارم خودمو گول بزنم تو مشکلی داری؟


نوید: نه راحت باش ولی وقتی خودتو گول میزنی واقعیت خوب نمی بینی. کاربقیه رو سخت می کنی. تو توافق به مشکل بر می خوریم


سعید: توافق؟/ می خندد/ ببین رفیق تو که مطمئن بودی بازی رو بردی برا چی اومدی؟ هماهنگ می گردی باهاش دم در خونه تحویل می گرفتیش، چرا این همه به خودت زحمت دادی؟


نوید:/ با لبخندی نشان می دهد از این متلک خوشش امده است/ خوب بود، ولی اول فکر رقیبی در این سطح و نمی کردم یعنی اصلا فکر رقیب و نمی کردم. دوم به نظر همه چی معلومه شیرین قصد داشته ..نه باشه اصلا فک کن شیرین می خواسته من چشام باز شه، یعنی فرض محال که محال نیست، آره فک کن شیرین می خواسته من چشام باز شه، راهنماییم کن قراره چیو ببینم چشام باز شه؟/ سرش را به اطراف می چرخاند کمی جلوتر می رود با دقت سعید را ورانداز می کند/  من که چیزی نمی بینم، کو چیزی که ببینم و کف بر شم،  چیزی که بفهمم آره بابا رقیب یه سر و گردن سرتره.. نه چیزی نمی بینم. تو چی؟ آها صب کن فک کنم تو چشات خوب باز شد یعنی همین که...

نویسنده: بیژن حکمی حصاری

 

  • بیژن حکمی حصاری
۲۴
تیر
۰۲

رمان برتای من(در حال چاپ)

 

صفحه ای از رمان:

 


وقتی یه متر پرت شد جلوم، فهمیدم پام به چی خورده. از اون آدما  هستم، که باید مدام بهش تذکر بدی، مواظب جلو پات باش. زنم همیشه میگه: کی می خوای بزرگ شی؟ چهل سالت شده هنوز مثل بچه ها سر به هوایی.
خنده دار بود. راست می گفت. هفته ای یه بار به خاطر همین سر به هوا بودن زمین میخورم.
یه کلت کمری رو با پام پرت کرده بودم. سنگینشو تو ضربه ای که ناخواسته بهش زده بودم حس کردم. متوقف شدم. از دور نگاهش کردم. شاید اسباب بازی بچه ها بود. موقع بازی تو خیابون گمش کردن. ولی.. سنگین بود.
 معمولن بین ساعت هشت تا نه از سر کار بر می گردم. از مترو که پیاده میشم تا برسم خونه یه ساعتی طولش میدم. مسیرمو دور می کنم تا زنم سریال شبانه تلوزیون دیده باشه و مجبور نباشم باهاش بشینم و از اینکه این عاشق اون شده و بهش نرسیده یا اون بنده خدا زندگیش در حال فروپاشی هست به خاطر اینکه عاشق یکی دیگه شده، غصه بخورم.
مسیر خلوتی رو انتخاب می کنم به جای اینکه از خیابون اصلی برم. خیابونی رو میرم که نیاز نباشه از پیاده رو برم و مدام مواظب باشم به این یا اون نخورم. از جایی میرم که بتونم از گوشه خیابون قدم بزنم و همزمان ماشین های پارک شده گوشه خیابون نگاه کنم. خونه ها رو نگاه کنم. حدس بزنم صاحب اون دوست شش کیه؟ یا نه صاحب اون سانتافه کیه؟ چه شکلیه؟ زنش چه شکلیه؟ چه کارست؟ ماهی چقدر در میاره که تونسته سانتافه بخره؟ عاشق زنشه؟ یا نه از اینکه زنش تنها دلخوشیش سریال دلدادگان یا دل باختگانه متنفره؟
کلی هم با خودم حال می کنم. کلی خیال پردازی. بدم نیست. سریع برم خونه چیکار؟ و از پنج سال پیش که اومدیم این محله و منم شدم رباتی که صبح ساعت شش از خونه میزنه بیرون و بوغ شب بر می گرده، تنها تفریحم و تنها ساعاتی که تو خودمم و تنهام و دنیای خودمو دارم، همین یه ساعت پیاده روی تا خونست. و تا به حال هیچ مانعی عجیب غریبی جلو سبز نشده بود. به چیز میز زیاد خوردم. سر به هوا بودن خیلی کار دستم داده ولی. یه اسلحه رو با پام پرت نکرده بودم.

 


خیلی وقته دیگه تفنگ ترقه ای و کلن اسباب بازی دور بره بچه ها ندیدم یا خیلی کم دیدم. همه چیز ریخته شده تو تب لتا. کمی جلوتر رفتم. دوست داشتم چیزی بیشتر از یه تفنگ ترقه ای باشه. برا همین ..
 نگاهی به دور برم انداختم و آرام به سمت اسلحه حرکت کردم. تا اون موقع اینجور تجربه ای نداشتم. نمی دونستم وقتی پام تو خیابون بخوره به یه اسلحه چکار باید بکنم؟ البته شاید اسباب بازی باشه؟ اگه نباشه چی؟
تا این لحظه که به این سن رسیدم، تو خیابون پام به یه تفنگ ترقه ای هم نخورده. من که تو بچگی هیچ وقت تفنگ ترقه ایم رو تو خیابون ول نکردم. کنارم نبود خوابم نبرد. مگه میشه یه بچه تفنگ ترقه ای رو تو خیابون جا بذاره؟
اگه ترقه ای نباشه چی؟ واقعی باشه؟ مگه میشه؟ فک کنم در طول تاریخ یعنی از زمان ساخته شدن کلت کمری اینجور اتفاقی پیش نیومده که یکی تو خیابون راه بره، پاش بخوره به یه اسلحه... البته..  شاید در شورش های داخلی بوده...
نمی دونم شاید تو فیلم ها اتفاق افتاده باشه. ولی حالا یه اسلحه به پای من خورده و پرت شده یه متری جلوم. کیف پولی دسته اسکناسی، کارت عابر بانکی که رمزش توش نوشته شده مثل گنجی که از آسمون برام افتاده باشه که معمولن به پای نمی خوره. اگرم می خورد باز همینکه می خواستم برش دارم و بگم خدا بده برکت، کلی عذاب وجدان می ریخت سرم. نکنه ماله یه بدبختی باشه که پول عمل بچشو به هزار بدبختی جور کرده و هزار نباید و نکن و گناه و اینا. خنده داره.
 آدمی که تو زندگیش همیشه به انتظار معجزه است، از این سناریوها زیاد برای خودش می چینه. ولی اسلحه. تا حالا تو رویاهم جایی نداشت. یعنی تو هیچ کدوم از خیالبافی های شبانم جایی نداشت. اونم وقتی صدای خور خور زنم بلند میشه و معلومه تو خواب داره به این فکر می کنه که محند به ریحان میرسه یا نه؟

ولی واقعیت روبروم همین بود. جلوم یه کلت کمری بود. یه سلاح کمری مشکی رنگ که یه جاهاییش رنگ پریدگی داشت. معلوم بود کارکرده است. فک نکنم ترقه ای بشه. سنگینشو حس می کردم.
خیابون منتهی به خونمون اون وقت شب خلوت بود.آروم آروم بهش نزدیک شدم ....

 

  • بیژن حکمی حصاری
۲۳
تیر
۰۲

طرح نمایشنامه کمدی موزیکال" آسانسور" به همراه صحنه ای از نمایشنامه

 

نوید 20 ساله برای دیدن عشقش به سمت آپارتمان او می رود. عشق او مهتاب کلید را از پنجره برای او پرتاب می کند. نوید باید دزدکی وارد مجتمع شده. با آسانسور به طبقه دهم رفته و عشقش را در نیمه شب ملاقات کند. درست در شبی که خانواده مهتاب در مسافرت هستند. اما مشکل بزرگ این است که در این مجتمع که اکثر خانواده های مذهبی زندگی می کنند. کسی نباید بویی ببرد.کسی از آمدن نوید با خبر شود. آبروی خانواده مهتاب می رود و قیامت می شود. همه چیز به خوبی به نظر پیش می رود. اما.. 

اما درست در یک طبقه مانده تا نوید به دیدار مهتاب برسد آسانسور گیر می کند و فاجعه آغاز می شود. اگر زنگ هشدار زده شود همه با خبر می شوند. نوید چگونه باید از این مخمصه بدون اینکه کسی مطلع شود نجات یابد؟ 

........... 

(پرده ای از نمایشنامه) 

نوید: دروغ چیه؟ مگه نمی بینی، تصویری دارم باهات حرف می زنم الاغ. اینا ببین..( داد می زند)
گوشی همراهش را به اطراف می چرخاند
صدای سعید: عشق بازیگری هستی دیگه. واقعا خوب فیلم بازی می کنی؟ از کجا معلوم که آسانسور گیر کرده؟ ایستگاه کردی منو. حتمن تو آسانسور مجتمع خودتونی. گفتی زنگ بزنم سعید اسکول بازی
نوید : اوسکول بازی چیه؟ بیا ببین اینم چراغ هشداره آسانسور.. روشنه.. بیا اینم شماره َطبقات.. کوری؟ بین هشت و نه  گیر کرده
صدای سعید: بین هشت و نه؟
نویذ: آره
صدای سعید: واقعا بین هشت و نه؟
نوید: اره
صدای سعید: آها پس تو باقرزاده گیر کردی
نوید: چی؟
نوید: فیلم سن‌پطرزبورگ یادت نیست. پیمان قاسم خانی میگه یه دانشمند  ایرانی یه عدد بین هشت و نه کشف کرده که اسمشو گذاشتن باقرزاده. و الان بخوای تا ده بشماری باید اینجوری بشماری، یک دو سه چهار پنج
نوید عصبی داد می زنذ: سعید الاغ سعید خر سعید بی نا...
صدای سعید: خفه شو یه لحظه بابا. تا چند شمرده بودم... اه.. از دوباره باید بشمارم... یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت باقرزاده نه و ده. الانم تو طبقه باقرزاده گیر کردی. می دونی چرا گیر کردی؟
نوید: سعید من دارم خفه میشم تو شر سر هم می کنی.. خواهش می کنم
صدای سعید: ببین برای اینکه نجات پیدا کنی باید بفهمی چرا گیر کردی؟
نوید: ( نوید مستاصل با صدای لرزان) چرا گیر کردم؟
صدای سعید: چون آسانسوره قدیمیه. عدد باقرزاده چون جدید کشف شده براش تعریف نشده( و با صدای بلند زیر خنده می زند)
نوید:( ملتمسانه) سعید خواهش می کنم. بخدا دارم نفس کم میارم.
صدای سعید: باشه باشه. نوکرتم. رفیق برای همین لحظاته. بذار زنگ بزنم جواد و شهاب و دنی هم بیان بالا حال میده دور هم یه فکری هم به حال تو می کنیم
نوید: سعید من دارم می میرم تو چی می گی؟ حال کنیم چیه؟
صدای سعید: بخدا همین مسخره بازیها همش خاطره میشه بعد با خودت می گی.. حیف..
نوید : اوسکل اگه همینجوری زر بزنی بعدی برای من وجود نداره
صدای سعید: تو سگ جون تر از این حرفایی. البته.. (مکث می کند) بدم نیست ها. الان تو تو آسانسور بمیری بنظرت روی آگهی ترحیمت می نویسن جوان ناکام؟
نوید: سعید بخدا حالم بده..
صدای سعید : کاش تو برگشتن آسانسور گیر می کرد، اینجوری حداقل ما رفیقا می دونستیم ناکام نبودی.. نوید مشنگ میگن بهت الکی نیست دیگه بلدی نیستی کی تو آسانسور گیر کنی ..  می رفتی بالا.. می زدی.. ت
نوید: سعید( فریاد بلندی می کشد)
صدای سعید : چه خبرته بابا تو قبر که گیر نکردی، آسانسور دیگه.. چه داد و بیدادی راه انداخته.. می دونی من تا حالا چند بار تو آسانسور گیر کردم
نوید:(کاملا واداده و مستاصل) تو تو آسانسور گیر کردی؟
صدای سعید: ها بابا. یه بارم نه.. همین به ماه پیش.. اوه اوه صب کن صب کن
دنی و شهاب اومدن بالا..اوه اوه کر کر خنده شروع شد...

نوید از سر بدبختی پوزخندی می زند و جلوتر رفته رو به تماشاچیان میخواند:

نویسنده: بیژن حکمی حصاری

  • بیژن حکمی حصاری
۱۳
تیر
۰۲

نویسنده شو

 

با من هر چه در ذهن دارید روی کاغذ بیاورید. انجام کلیه سفارشات نوشتاری شما، در مدیوم های مختلف:

داستان کوتاه، رمان، قصه، فیلم نامه، نمایشنامه و زندگینامه و پایان نامه های رشته های سینما و تیاتر.

 

 

کار توسط من نوشته می شود ولی شما نویسنده اثر خواهید بود.

مالکیت معنوی اثر قانونا به شما واگذار می شود.

با امکان بازنویسی رایگان تا رسیدن به کیفیت مورد نظر شما.

نویسنده: دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران. با ده سال سابقه. 

زیر نظر موسسه فرهنگی هنری معتبر دارای مجوز از اداره ارشاد.

شماره تماس: 09190227124

  • بیژن حکمی حصاری
۱۰
تیر
۰۲

رمان "جن زاده" بخش اول

سرازیر شدن. به روستا رسیدن. از ماشین پیاده شدن. خانه بزرگ رمال، در چوبی دو لت بزرگی داشت. دری قدیمی که شاید به لطف از ما بهترون هنوز نو و سرپا بود. زیبا از ماشین پیاده شد. محافظ مسلحش چند متری به اطراف حرکت کرد. وارسی کرد. اختر دست خانومشو گرفت. سری به نشان قوت قلب دادن به خانومش، تکان داد و هر دو به سمت در بزرگ خانه حرکت کردند.

روی در بزرگ خانه دو کوبه بزرگ فلزی بود. مردکوب و زن کوب. تفاوت جنسیت کوبه ها با سایز آنها مشخص میشد. مرد کوب بزرگ و کت و پهن با تزئیناتی مینیمال و زن کوب، کوچک و ظریف و پر از حکاکی . مرد کوب در لنگه چپ در بود . زن کوب در لنگه راست در. اختر که در مورد رمال از فامیلش زیاد شنیده بود جلو رفت و زن کوب در را دوبار پشت سرهم نواخت. با آنکه کوبه کوچک بود ولی صدای بلند اما دلنشینی از آن خارج شد که باعث تعجب سه نفر شد. مدتی منتظر ماندند خبری نشد. شاید باید دوباره بر در بکوبند. ولی اختر می دانست باید منتظر بمانند این خانه قانون و مقررات خاص خودش را دارد. پنج دقیقه گذشت. تنها اختر بود که از این انتظار متعجب و خسته نبود. اصرار زیبا برای دوباره کوبیدن را با توجیهاتی که می دانست رد کرد. اما در زندگی هیچ کس زیبا را منتظر نگه نداشته بود. اعیان زاده بود که همه چیز برایش مهیا بود. تنها انتظار طولانی مدت زندگیش دیدن دوباره کورش بعد از مراسم خواستگاری بود. صبرش لبریز شد و قصد داشت به سمت ماشین برگرده که ناگهان در با صدایی بلند و دهشتناک باز شد. تنها یک لنگه از در بصورت کامل باز شد.  با باز شدن در کسی ظاهر نشد. کسی پشت در نبود. نیمی از راهرو منتهی به باغ خانه کامل دیده می شد. زیبا، اختر و محافظ که جلو در ایستاده بودند، متعجب بودند و منتظر. نگهبان آماده، دست بر اسلحه ی زیر کتش، قدمی به پیش گذاشت سرکی به داخل خانه کشید. جز راهروی سنگ فرش با دیوارهای گچی تزیین شده با نقاشی های عجیب که بیشتر شبیه مینیاتورهای سورئالی بود، کسی یا چیزی بیشتری دیده نشد. سر برگرداند رو به زیبا کرد گفت: خانم کسی نیست. اختر دوباره دست خانمشو فشرد و اضافه کرد: نبایدم کسی باشه..خدمه این آدما رو کسی نمی بینه..

زیبا با ترسی که نمی خواست در برابر ندیمش بروز بده لحظه ای به اختر خیره شده و برگشت به سمت در نگاهی کرد. 

اختر گفت: خانم جان ترس به دلتون راه ندین. به اختر اعتماد کنید اگه بدونم کوچکترین خطری براتون داره غلط بکنم ازتون بخوایم برین داخل ..من اینقد اومدم اینجاها، اینقد از این چیزا دیدم که برام عادی شده ..بهتون گفتم این یارو خیلی کارش درسته.. 

دست دیگشم گذاشت روی دست راست زیبا و نوازشی کرد.

گفت: خانم جان راه بیفتین من با شمام. تا حالا از من بدی دیدین. دروغ دیدین. بدی براتون خواستم خدا نکرده. راه بیفتین فداتون بشم

زیبا به اختر خیره شده بود. آره اختر همیشه همراه و همدمش بود. 

بعد ازدواج، کورش بهش اجازه داد ندیمشو با خودش بیاره. جدا از اینکه یه غلام گوش به فرمان بود و به قول خود اختر جونش برا خانومش در می رفت، یه رابطه هم بینشون شکل گرفته بود. مادر زیبا از اون خانوما بود که بیرون خونه از خود خونه براش مهمتر بود. اگه سفر خارجی نبود حتمی شب در میون پارتی و مهمونی و یه دورهمی چیزی دعوت بود.

زیبا هم ته تقاری خونه بود. هاجر مادر زیبا بعد شش شکم زاییدن برای محمد بزرگ مهر به قول خودش از خانه داری دلزد شده بود. می خواست برای خودش زندگی کنه. منتظر موند زیبا قد بکشه. زیبا ده سالش که شد، بزرگ نیای بزرگ خاندان با سکته مغزی که کرد، خونه نشین شد. هاجرم انگار منتظر طغیان بود. گفت: من حوصله خونه رو ندارم می خوام برم دنیا رو ببینم. جهانگردیشم به مهمونی رفتناش اضافه شد و از ده سالگی اختر شد ندیمه و دایه زیبا. 

و حالا وقتش بود. اطمینان داشت مادری کنارشه. لبخندی به اختر زد و به سمت در بزرگ حرکت کردند. محافظ با تکان سر اختر وارد خانه شد. زیبا و اختر پشت سر او به آرامی وارد شدند. نقش و نگارهای رو دیوارها و سقف هم می تونست ترسناک باشه هم شاید آرامش بخش...گاهی فرشته ای با دسته گلی می دیدی، گاهی ماری که گردن کشیده. آنطرف تر زبانه آتش از دهانی مثلا اژدهایی. سمتی دیگر، دیوار نگاره ای بزرگ از چشمانی درشت و زیبا. تنها چشمانی خیره که جنسینتش معلوم نمیشد. هم جذاب بود هم هولناک. تلاطم و ترس و آرامش همراه این سه نفر بود. بلاخره به باغ بزرگ حیاط رسیدند. چنارها و سپیدارهای قد برافراشته کت و پن. همه چیز حیاط از طراوت و زیبایی حکایت داشت. انگار وسط این کویر با بهشتی روبرو شده باشند. گل های رنگارنگ مریم و رز و محمدی اینجا و آنجا. چندین نشیمنگاه یه نفره و دو نفره که با سنگ درست شده بود ولی با پوست گوسفند راحت جلوه می کرد. غرق دیدن باغ بودند که صدایی سه نفر را به خود آورد

صدا: بفرمایید بالا..

در مورد جنسیت این صدا نمی شد یا قطعیت صحبت کرد. صدای دورگه ای که اگه زن بودی صدای زن می شنیدی. مرد بودی مردانه می شنیدی. زیبا که صدای زنی را در این فضای هولناک شنید کمی آرام گرفت. محافظ با صدای محکم و رسایی که شنیده بود، برگشت نگاهی به دو زن انداخت مکثی خواست. راه افتاد راهروی که از کنار دیوار می گذاشت را با گام های محکمش ادامه دارد تا به ایوان رسید. ایوانی با ستون های بزرگ سنگی. سنگ های سیاه اما درخشش کبودی سنگ ها چشم نواز بود. کسی روی ایوان بزرگ خانه نبود. برگشت به سمت زیبا اطمینان خاطری داد. زیبا و اختر به راه افتادند. زیبا و اختر نیز به پلکان منتهی به ایوان رسیدند. باید پنج پله طی می شد تا به ایوان وارد شوند. محافظ به راه افتاد. زیبا و اختر به دنبالش. وارد ایوان شدند. همه چیز این خانه در عین قدیمی بودن، شاداب و سرزنده و تر و تمیز بود. انگار به خاطر ورود این چند نفر خانه برق انداخته شده بود. شایدم خدمتکاران وظیفه خودشان را به خوبی انجام می دهند. به سمت در ورودی حرکت کردند. باز هم خبر از استقبال نبود. به جلو در ورودی رسیدند. در باز شد. دری چوبی ولی بسیار زیبا. پر از معرق کاری و شیشه کاری هایی با رنگ هایی زیبا. دو لتی بزرگ. در که باز شد باز هم کسی اطراف دیده نشد و بازم هم تنها صدایی: بفرمایید داخل

اندرونی خانه شکل و معماری قدیمی داشت. راهروی که به سالن بزرگی ختم میشد. و اتاقهای زیادی که اطراف بود. در همه اتاقها بسته بود.خانه با وسایل اندکش زیبا چیدمان شده بود. چیزی به اسم مبل و میز و صندلی در خانه دیده نمیشد. فرش های دست بافی زیبا کف خانه  انداخته شده بود. دور تا دور با بالشت ها و متکاهایی قرمززنگ. که با روپوش کوچک سفید رنگی، چیدمان شده بود. روی روپوش سفید رنگ طرحهای متفاوتی دیده میشد. گاهی گلی سرخ .گاهی خارچه ای با گل های قرمز. گاهی یک پری.

 آنطرف تر بالاتر در جایگاهی شاید خاص، که مخصوص بزرگ خانواده بود، همان متکاها اما دو تا روی هم گذاشته شده بود. بر روی آن پارچه سفید رنگی بود و سوزن دوزی که غول سیاه کریهی که سر به سجده گذاشته بود را نمایش می داد. در گوشه ای از این سالن هم زیبا و هم ترسناک  میز معرق کاری شده بزرگی گذاشته بودند. پارچه ای قدیمی با نقش های عجیب و هندسی روی آن انداخته بودند. چیزی شبیه بار خانه. انواع شربت ها و میوه ها روی آن قرار داشت. زیبا و اختر و محافظ غرق رنگ و لعاب سالن بودند که باز هم تنها صدایی.

صدا: بفرمایید بشینید. از خودتون پذیرایی کنید. راه زیادی اومدید حتمی تشنه اید. شربت ها تازه درست شده و خنک است بفرمایید

سه نفر متعجب به هم نگاه کردند. سه نفر نه. اختر که تجربه رفت و آمد به اینجور جاها را رو داشت به راحتی فضا و رو درک کرد. به سمت بار کوچک سالن رفت. نگاهی به نوشیدنی ها انداخت و گفت: خانم جان چی میل دارین؟ شربت سکنجبین خوبه؟

زیبا به اختر نزدیک شد. محافظ هم گامی پیش گذاشت و روی به اختر گفت: اجازه بدین اول من تست کنم

زیبا گفت: چرا کسی بیرون نمیاد؟ برا تو عجیب نیست

اختر گفت: خانم جان بهتون گفتم که اینجور آدما مث شما کلی خدم حشم دارند ولی مث من نیستن..خدمتکارشون دیده نمیشن. ادمیزاد نیستن. فقط خود آقا می تونه ببینشون

زیبا گیج و منگ نگاهی به اطرافش انداخت. نشست. به بالشتی قرمز رنگ بزرگ کنار دیوار که تصویر فرشته ای زیبا بر آن به زیبایی نقش بسته بود تکیه داد. محافظ از شربت سکنجبین خانم نوشید. مدتی صبر کرد و بعد در لیوان شیشه ای دیگری برای زیبا شربت ریخت و تقدیم کرد. اختر شکمو مشغول شد. تا به حال این همه نوشیدنی یک جا ندیده بود. از هر کدام اندکی ریخت و مزه کرد

اختر: خانم چه طعمی. معلومه کار آدمیزاد نیست..بخورین من همین شربت سکنجین براتون با وسواس درست می کنم ولی این کجا و اون کجا

زیبا با تردید اندکی از شربت سکنجبین و سرکشید. اختر بی راه نمی گفت. شربت همان سکنجبین بود ولی با طعم و بوی بی نظیری. با ولعی خاص تمام شربت و سر کشید و دوباره دلش خواست. لحظه ای زیبا از این حرکتش متعجب شد. اختر خواست دوباره براش لیوان را پر کنه که گفت: نه بسه و دوباره مثل یه خانم اصیل وقارشو حفظ کرد. اختر لیوانی شربتی که پر کرده بود خودش سرکشید. محافظ هم انگار فراموش کرده بود برای چی اینجاست مدام از شربت های مختلف می خورد. صدایی باز شدن در شنیده شد. نگاها به سمت در شاهانه انتهای سالن چرخید. در کامل باز شد ولی اختلاف نوری سالن و داخل اتاق به قدری زیاد بود که تنها نور شدیدی از داخل اتاق بیرون زده میشد. با باز شدن در اتاق صدایی شنیده شد

صدا: خانم زیبا بفرمایید داخل

زیبا و اختر و محافظ ، که با باز شدن در از جا پریده بودن نگاهی به هم انداختن. محافظ به سمت در حرکت کرد

صدا: شما و اختر خانم بیرون در بمونید لطفا

محافظ مکثی کرد و گفت: خانم تنها وارد اتاق نمیشن

صدا گفت: اگه اعتماد نداری راه برگشت را بلدید

اختر به سمت محافظ رفت جلوش ایستاد و گفت: چیزی نیست من قبلن اینجا بودم. خانم میره داخل باهاش صحبت می کنه برمیگرده. گه مشکلی باشه خودم اجازه نمی دم خانم بره داخل. برو بشین

محافظ نگاهی به خانمش انداخت. زیبا کمی تردید داشت. اما با تکان سر مطمن اختر به محافظ اشاره کرد که بشینه. محافظ با نگاهی به اختر به سمت دیگر سالن رفت و ایستاد. زیبا حرکت کرد و به اختر رسید. اختر با دو دستش دست راست زیبا را فشرد و گفت: قانونه خانم کسی نباید با شما بیاد تو ..باید تنها باشین باهاش..چیزی برای ترسیدن وجود نداره اگه به اختر اعتماد دارین برید تو..

زیبا نگاهی به اختر انداخت. نگاه مطمن اختر را می شناخت. سری تکان داد. اختر از جلو راهش کنار رفت. زیبا به آرامی به سمت اتاق گام برداشت. در چهارچوب لحظه ای مکث کرد. دوباره برگشت به اختر نگاهی انداخت. اختر لبخندی زد و با سر تاییدی داد. اختر وارد اتاق شد. هنوز اختلاف نور زیاد بود و زیبا تنها جلو پاشو می دید. چند گامی که برداشت در خود به خود بسته شد. با بسته شدن در زیبا ترسید. می خواست برگرده اما دوباره صدایی شنید

صدا: می دونم یکم اینجا عجیب غریبه ولی ترس به دلتون راه ندین خانم. بفرمایید

(ادامه دارد)

نویسنده: بیژن حکمی حصاری

  • بیژن حکمی حصاری
۱۰
تیر
۰۲

روسری قرمز. قسمت اول

ما جوونای پا به سن گذاشته، زن گرفته یا نگرفته که دل باختهای جگر سوختمون، زن نگرفتن، هر گاه صحبت از زن به میون میاد ناخوداگاه فقط یه اسم و یه تصویر می بینیم. شیرین روسری قرمز. یه پری که از زمان ظاهر زدنش تا ناپدید شدن کمتر از یک ماه طول کشید ولی در همین مدت، روستایی آرام و الکی خوش را به هم ریخت، همه رو از خواب خرگوشی که سالها گرفتارش بودند، بیدار کرد و مهمتر کلی دله شکسته؛ که دیگه هیچ چینی بند زنی نتونست سرهمشون کنه؛ بر جای گذاشت و ناگهان... 

انگار برگشت به دنیای پریها. 

شیرین تنها فرزند بزرگترین مشروب ساز ناحیه بود. اکبر پدرش، دائم الخمری بود که یا سرش توی دیگ جوشان انگور بود یا توی شیشه مشروبش. چاق زشت رویی که به تخفیف اونم به خاطر شیرین قدش از یک ونیم تجاوز نمی کرد. و به خاطر همین قد کوتاه و چاق و چله بودنش، اکبر گرده هم صداش میزدن. 

شیرین ده ساله نشده بود یه روز باباش به خاطر ترکیدن زودپز تقطیر می میره. هیچکس جرات نمی کرد بره غسلش بد. برای خاکسپاریشم کسی نرفت. می گن زنش خودش غسلش داده خودشم دفنش کرده. آخه این خونواده تو ده به خاطر اینکه نسل اندر نسل تو کار نجاسات بودن منفور بودن و خودشون هم مثل کار بارشون نجس اعلام شده بودن. به همین خاطر کسی  با اونا رفت و آمددی نداشت.

البته اینم به خاطر عوض شدن دوره زمونه بود که در نقل قول بزرگترای ده شنیده بودیم تو دوره ای، اجداد این اکبر و فک فامیلش که حالا پخش و پلا شده بودن، توی ده کبکبه و دبدبه ای داشتن و جز اخوان انصار و  بزرگان زمان بودن .حالا چه شده بود که اکبر این شغل حرامی رو بر  نجس خوانده شدن و بی آبرویی ترجیه داده بود بماند. اما از یکی از پیریای ده شنیدم که همینکه ورق برگشت و کار اکبراقا نجس اعلام شد، آشنایان و فامیلش که همه از این دیار درحال رفتن بودن بهش توصیه می کنند یا با اونا از این ولایت بره، یا دست از این کار برداره و توبه کنه. ولی در حال مستی شعری دست و پا شکسته که معلوم نبود سر کدوم بساط شنیده می پرونه که دیگه اصرار نمیکنن:

من بی می ناب زیستن نتوانم  بی باده، کشیدِ بارِ تن نتوانم

من بنده آن دَمَم که ساقی گوید   یک جام دگر بگیر و من نتوانم

اکبر عرقی که می میره شیرین می مونه و ننش. که اونم حال روز خوبی نداشت و توی این چند سال زندگی با اکبر نقش کتک خور بد مستی هاش بازی میکرد .تفلک اونم از خجالت اینکه قیافه تار و مار شدشو کسی نبینه از خونه خیلی کم بیرون می یومد. .شیرینم هیچکی ندید تا یه روز  سوار بر موتور اژی که از باباش به ارث رسیده بود، ظاهرشد. حال اینکه دختری که چهارده پونزده سال بیشتر سن نداشت و  هیچکی ندیده بودش یا نمی خواستن ببینن که هر چی متعلق به اکبر عرقی بود نفرین شده ی مردم ده بود و به چشم نجاست بهش نگاه می کردن چه جوری یه دفعه موتور سواری اونم با موتور اژ یاد گرفته خودش معمایی حل نشده باقی موند.

 

موتور اژ موتور روسی بزرگی بود که فقط مخصوص کوه و دشت بیابان ساخته شده بود. موتور قدرتمندی که به اِیژ روستا هم معروف بود. چون فقط بدرد روستا می خورد. موتوری که حداقل چند برابر شیرین وزن داشت. حالا دیگه  از اون زمان بیست سالی می گذره و حکایت شیرین جایگزین حسین کرد شبستری و امیر ارسلان توی لافگاها ی ده شده.

درست اولین روزی که شیرین از خونه بیرون اومد با روسری قرمزی که با یه دور، دور گردنش،  اونو پشت سرش گره زده بود، مردم ده روی موتور دختری دیدن که تا به حال وصفشو تو حکایات پری ها شنیده بودن. 

شاید یه غریبه بوده.

اون روز صبح همه ی ده صحبت از یه پری می کردن که از خونه اکبر عرقی با موتور با یه روسری قرمز و یه اورکت امریکایی و یه بوت کهنه بیرون اومد و از ده خارج شده. ظهر نشده همه جا صحبت از این ماجرا و پری موتور سوار شد. خونه  اکبر عرقی هیچکی رفت و آمد نداشت. کسی فکر نمی کرد این پری که صحبت از اون تمام ده گرفته و حتی موذن ده هم از اذان سر وقتشش باز مونده شیرین باشه. خوره فضولی افتاد  توی جون این ولایت که این یارو کی بوده؟ حال کی بماند؟ دختره سوار موتور شده؟!!

آخه تو ولایت ما دخترا به خاطر مسائل موکده دین و شرع، حتی سوار الاغ هم نمی شدن و این کار فقط از حرامیها برمی یومد. تا اینکه دوباره دمدمای غروبه همون روز، دوباره همون ماهرو با موتور اژ یه بار دیگه از جلو مردمی که  از سر زمین بر گشته بودن و توی لاف گاه ده جمع شده بودن رد شد. و این بار موذن ده در راه رفتن به مسجد عقل از کف داد و همونجا نرسیده به مسجد شروع به اذان گفتن کرد.

نکنه این ..شیرین؟ ..نکنه شیرینه؟

نکنه شیرینه؟اره حتمی شیرینه؟ ولی از اکبر بی ریخت همچین پری یی؟!! اما دختر دیگه ای توی خونه اکبر عرقی نیس؟! اونروز عصر کتاب امیر ارسلان را باز نکرده بستن و تحقیق پیرامون این موجود پریوار و مهمتر اینکه چطور جرات کرده سوار موتور بشه رو آغاز کردن. لافگاه که همه روزه با اذان مغرب تعطیل می شد اون روز تا پاسی از شب ادامه پیدا کرد و به قولی نماز همه قضا شد. کسی هم به خودش اجازه نمی داد سری به خونه اکبر عرقی بزنه و از اصل ماجرا اطلاع حاصل کنه. نتیجه بحث علما و بزرگان ده اون شب به این جمله ختم شد که این ماهرو به احتمال زیاد همون شیرینه. که تا حالا هیچ یک از افراد روستا ندیده بودش. البته شخصی را مامور کردن تا در مورد صحت و صقم قضیه تحقیق کند. واگر این پری همان شیرین دختر آن حرامیه خدابیامرز!! بود او را فراخوانده تذکراتی در مورد قانون و مقررات روستا بهش داده بشه.

اما ما جوونای سیاه سوخته، پاچه ورمالیده و تازه شاش کف کرده ده که زیاد در قید و بند نجاسات تایین کرده بزرگان ده نبودیم و چند تایی از ما نمک خورده اکبر عرقی بودیم با شنیدن این حکایت هر کدوم تو دلش هول و ولایی به پا شد. که این شیرین کیه؟ چرا تا حالا خبری ازش نبوده؟ چه جراتی داره سوار موتور شده. حتمی خیلی دل داره؟چه شکلیه؟ از دختر مش رحیم خوشکلتره؟ اون یکی با خودش گفت: از دختر کریم قصابم خوشکلتره؟ خلاصه هر کدوم از ما رعنای لپ قرمزه، چاقه، لاغر و سفید و سبزه ی خودشو که نشون کرده بود بزودی بشه رفیق حجلش،  با شیرین قیاسی ذهنی کرد و نتیجه هایی گرفتیم. حتمی قدش از  زهره، زهرا، مریم و...بلندتره که می تونه سوار موتور اژ شه. اطمینان داشتیم هیچ کدام از رعناهای ما پاهاشون به رکاب موتور بزرگی مثل موتور اژ نمیرسه. 

و از همه اینها همه مهم تر تا صبح مدام این سوال تو ذهنمون بود: خیلی خوشکله؟

 بیشتر ما فقط داستان یه پری که امروز در ده ظاهر شده رو شنیده بودیم. چون از کله صبح تا غروب خورشید، سر زمین در حال بیگاری برای باباها بودیم. غروبم که میشد دیگه حوصله بزرگترا و لاف های تمام نشدنیشونو نداشتیم. پاتوقی داشتیم خارج روستا. امنکده ای که توش هر غلطی می تونستیم بکنیم و مطمئن بودیم به گوش دلواپسان روستا نمیریسه. اون شب در امنکده هر کدوم نقل قولی از این پری گفتیم. اما همین نقل قول ها آنقدر ما را کنجکاو کرده بود که تصمیم گرفتیم فردا کله ی صبح، اذون نگفته از خواب بیدار بشیم و توی مسیر حرکت شیرین قرار بگیریم و همه چیز خودمون ببینیم. اون شب همه ی ما تا صبح شیرین ساختیمو دیدیم و حتی بعضی از ما که آتیششون تند بود یه حجلم باهاش رفتن. 

صبح اذون نگفته همه پاورچین پاورچین از روی سر ننه،  بابا، خواهر و برادر رد شدیم و خودمونو توی مسیر حرکت شیرین قرار دادیم. البته هر کسی سعی می کرد خودشو پشت دیواری، تیر برقی، خرابه ای چیزی مخفی کنه تا از دید بقیه پنهون بمونه و هر کسی شیرینو با نگاه تک تنهای خودش شکار کنه. اما همین که شیرین آمد و رد شد همه انگشت به دهن، هاج و واج چشم تو چشم شدیم .همه لال شده بودیم. اون روزی کسی با کسی کلمه ای نگفت. نکته جالب توی این شور و شیدایی سری بود که از مسجد بیرون افتاده بود و به همان حال مانده بود و یک بار دیگه نماز صبح مردم به گردنش افتاد.

اون روز توی ده ، سر هر زمین دعوای پدر پسرا به راه بود. هیچکی دل به کار نمی داد .همه لنگ لوک از سر کار برگشتیم. یکی کلوخی تو کمر‌ش خورده بود. یک با ضربه چوبی لنگ میزد و.. هیچکدوم ما از کتک بی بهره نبودیم. ولی دیگه هیچکی دمدمای غروب زیر ایوون یا توی باغ یا خرابه ای به انتظار یارش نرفت. همه توی جاده اصلی ده به انتظار ورود شیرین بودن. جاده  اصلی از وسط ده رد می شد و به قبرستان ختم می شد و بقیه ده در بالا و پایین این جاده قرار گرفته بود. قبرستان بر روی تپه ای مشرف بر ده بود و از هر جای ده قابل رویت. و در پشت قبرستان خونه ی شیرین بود. خونه ای که بعد از اینکه ورق زمانه برگشت به اونجا تبعید شدن .اون روز کوچه پس کوچه های ده خلوت بود. دلدارهای قدیمی همه چشم انتظار از گوشه در به انتظار پیدا شدن یار. اما بی خبر از اون ور بازار. تنها جایی توی ده که ما نرینه های تازه پشت لب سبز شده پیدامون نمی شد همین لاف گاها بود. ولی امروز خورشید از پشت قبرستون طلوع کرده بود. همه توی لاف گاه که توی مسیر اصلی ده قرار داشت جمع شده بودیم به علاوه ی کسانی که اصلا توی این مکان پیداشون نمی شد.  مث چندتایی از ریش سفیدای ده که سعی می کردن با حرکت خیلی نرم و قدمهای ریز اینو به بقیه القا کنند که در حال حرکت به سمت مسجدن. البته بدبختا نمی دونسستن که توی این شوریده بازار کی به کیه. و واقع ماجرا هم همین بود شیرین که اومد و رد شده و همه بعد از چند دقیقه ای دوباره زمینی شدن، متوجه بابام شدم که روم ولو شده. همان روز بعد  از نماز، بزرگ ده لاف گاه نشینی رو چون مکانی برای چشم چرونی شده بود حرام اعلام کرد. و در رد و حرام شمردن لاف گاه نشینی سخن ها گفت. ولی نمی دونست ترک عادت موجب مرض است..

ده آروم، به هم ریخت. حالا ده پونزده جوون بودن که همه سرگردون یه پری موتور سوار شده بودن. یه پری که هیچکی نمی دونست صبح زود با خورجینی که عقب موتورش انداخته کجا میره.. 

شایعه شده بود که شیرین زده تو کار باباش و هر روز نجاسات می بره روستاهای اطراف آب می کنه و برمی گرده. ولی برا ما مهم نبود چکار میکنه.  زیبا و بسیار زیبا رو همه فقط تو قصه مادربزرگا می شنیدیم و فقط می شنیدم که در دیاری شاهزاده بود بی نهایت زیبا که از غرب و شرق عالم براش خواستگار می یومد و بر سرش جنگ ها در گرفته بود. شیرین همان شاهزاده قصه ها نبود ولی همان اندکی که پنهانی آنهم در حال حرکت از او دیده بودیم شک نداشتیم که دختری بود که از قصه ها اومده بود.

هیچکی از ماها دیگه حال کار کردن روی زمین و نداشت همه از سر کار فراری بودیم.کم کم هر کدوم از ما مخفیانه به قبرستون که پشتش خونه شیرین بود نزدیک می شد. حتی بعضی از ماهاکه نامزد دار بودیم به جای اینکه شبارو با اهل و عیال بگذرونیم، اطراف قبرستون  تا صبح بو می کشدیم. به امید اینکه سری از پنجره بیرون بیاره یا روی ایوون خونش که مشرف به قبرستون بود چرخی بزنه و بتونیم نگاهی به قد و بالاش بندازیم. قدی و بالایی که دیگه شانس دیدنش برای هیچکی از ماها تکرار نشد.

 کل کار و بار ده رو دوش ما جوونا سوار بود و یه دفعه همه از کار فراری شدند. از طرفی دخترای دم بخت  و نامزدای چشم انتظار همه توی خونه زانوی غم بغل گرفته بودن. علما و بزرگان نشستن تا برای این شوریدگی و فرار از کار و یار ما چاره بیندیشند. در دهی که هر روز چندین چند مراسم از نشون کردن و عقدی و عروسی برگذار می شده حالا مدتی بود صدای دهل و سورنایی شنیده نمی شد. چون به بهانه مختلف مراسم عقد و عروسی مدام به تعویق می افتاد..

القصه بزرگان جلسه پشت جلسه گذاشتن و به ایین و مسلک توسل جستن که با این مشکل چه کنیم ودر این قسم معما با ریش سفیدان  شور کردن و در نهایت روز بعد جارچی نتیجه را گزارش داد. کفر در حال رخنه در بین جوانان شما مردم است. اگر از کار پدریش دست برداشته باشه و  به اختیار یکی از این جماعت؛ که معلوم  نشد کدوم جماعت مد نظر هست؛ در بیاد پاک خواهد شد و می تواند در روستا بماند وگرنه باید روستا را ترک کند..

و البته بعدن فهمیدیم خودشونم دواطلب هایی در نظر گرفته بودن برای پاکسازی پری!!!

با شنیدن این خبر ما هم بیکار ننشستیم. همان شب در امنکده دور هم جمع شدیم. جایی که به نظر میرسید هر کدام از ما منی است سینه چاک که او قهرمان این قصه خواهد بود و اوست که پری را از چنگال غول سیاه نجات خواهد داد. 

امنکده غاری بود خارج روستا. غاری که که بر حسب یه  کنجکاوی کشف شد. در زمستان به تعقیب خرگوشی به سوراخی رسیدیم و برای از دست نرفتن شکار،  کندیم و کندیم و به ورودی غار بزرگی رسیدیم. و شد پناگاهی برای آزادی های یواشکی. از بین پانزده نفر جوان رعنا، تنها هفت نفر دل اینو داشتن که با خاموش شدن چراغ خانه، راهی امنکده بشن. هفت نفری که به هفت خبیث معروف بودند. اون شب شش نفرمون سرموقع رسیدم. هر کدوم  از ما یه من آنم که رستم بود پهلوان شده بود. صداشو تو گلو انداخته بود و چنین میکنم چنان می کنم راه انداخته بود. زمینه ی انقلاب داشت چیده میشد که اسی پیداش شد. اسمش اسفندیار بود. قد و هیکلش از همه ما کوچکتر بود. ولی بین ما به اسی افکار معروف بود. مخ گروه بود. پدرش یکی از ریش سفیدان روستا بود. اسی برای ما مثل یه نفوذی بود. اخبار و تصمیمات بزرگان با فاصله زمانی کمی دستمون بود. اسی که پیداش شد همه خفه شدیم.  ازجلسه گفت و اینکه مهترین مشکل بزرگان روستا اینکه شیرین چکار می کنه نیست؟ مشکل ما ها هستیم؟.. همه متعجب پرسیدم: منظورت چیه؟نگاهی به ماها انداخت و گفت: کل جوونای دم بخت روستا عاشق یه دختر شدن. همه افتادیم دنبال یه دختر. حتی اونایی که نامزد دارن، نشون کردن، همه حرفشون شده شیرین. به نظرتون این مشکل نیست؟

تا حالا اینجوری تو دهنمون نخورده بود. در ضمن اینکه همه عاشق شیرین بودیم و لی خوبیش تا این لحظه این بود که هر کسی سعی می کرد یه جوری وانمود کنه که شیرین و آدم حساب نمی کنه..و حالا...دقیقا به خاطر همین بهش می گفتیم اسی افکار. حرف اسی چند دقیقه ای سکوت مرگباری بر امنکده حاکم کرد. تا اینکه دوباره خودش سر صحبت باز کرد: یا باید همه بی خیال شیرین بشیم برگردیم سر زمین و کار و یار...یا از بینمون یکی انتخاب بشه و بره خواستگاری شیرین. مادرش راضی شده.

همه داد زدیم : چی؟ و اسی ادامه داد: چند نفر از از خانومای روستا رفتن با مادرش صحبت کردن. گفته در خونم بروتون بازه هر کی میخاد می تونه بیاد خواستگاری دخترم. انتخاب با خودشه. ولی اگه فکر کردین بزور دخترمو به یکی میدم یا می تونین با بد نام کردن و داد بیدا ما رو از ده بندارین بیرون کور خوندین..

به هم خیره شدیم و باز هم سکوت. و.. چند دقیقه بعد هر هفت نفر با هم گفتیم: دوستی سر جاش ولی من کوتاه نمیام. و هر کسی باز منی شد و جنگ تازه آغاز شد...(ادامه دارد)

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۱۰
تیر
۰۲

تولد مادربزرگ

برای تولد مادربزرگ چی بخریم؟ دنبال جواب بودیم که مزه دهنشو فهمیدم. خونه مادربزرگه ویلایی بود. حیاطی با صفا داشت. چون میداد برای کار. این بود که هفته ای سه چهار روز اونجا بودم.

- گوشی هوشمند؟

این سوال رو همه با هم تو دوره همی فامیلی با صدای بلند گفتند و به هم خیره شدند.

گفتم: آره. میگه خانومای محل گروه زدن. می خان برن روضه، زیارت قبور، هر خبری هست اونجا اطلاع رسانی می کنن. منم همیشه دیر خبردار میشم. بیشتر وقتا جا می مونم.

با خودمون گفتیم بی راه نمی گه. مثلن پیام می دن فردا روضه ابولفضلی خونه اقدس خانوم اینا. نیازی هم نیست به همه تلفن بزنن. بعد از شوری تصویب شد. گوشی رو خریدیم و طی یک جشن باشکوه تقدیم مادربزرگ کردیم. همه ی درگاه های مجازی روش نصب کردیم. تا صبح نوه ها به نوبت بیدار موندن و مادربزرگ در کار با گوشی هوشمند اوستا شد. به گروه فامیلی اضافه شد. پرکار بود. خواب نداشت. دست به فورواردش خوب بود. آروم آروم پیشرفت کرد. سر از اینستا در آورد. با آیدیه زیبای تنها. با عکس پروفایلی از خدابیامرز بابابزرگ. اوایل عکسهای روضه، کاروان زیارتی و زیارت قبور می ذاشت. فامیل هم خوشحال. چون دیگه مادربزرگ از اینکه بچه هاش بهش سر نمیزدن گله نمی کرد.

ماهی گذشت. کم کم تو پیج اینستاش عاشقانه هایی با پس زمینه دشت و دمن هم اضافه شد. چندی بعد فعالیتش کم شد. گفتیم داغ بود فهمید خبری نیست. هر وقت خونش بودم گوشی خیلی کم دستش می گرفت. تا اینکه یه روز اومد تو اتاق پدربزرگ که شده بود اتاق کارم و گفت: این پسره چطوره؟

پیج یه جوانه حدود سی ساله با اندام ورزیده رو نشونم داد. از اونا که بهشون می گن سیکس پک. پرسیدم: این کیه؟

گفت: فالوورمه؟

گفتم: چی؟

محرم اصرارش بودم. پیج جدیدی باز کرده بود به نام زیبا هزار و چهارصد. عکس پروفایلش کلوزآپ یه خانم فرنگیه بلوند و زیبا بود. نزدیک سه هزار فالوور داشت.

پرسیدم: این پیج جریانش چیه؟

گفت: عزیز فدات شه واقعی که از ما گذشته دیگه. مجازی که می تونیم جوونی کنیم.

نذاشت حرفی بزنم. پرسید: نظرت در مورد پسره چیه؟

گفتم: خوشتیپه. برا چی می پرسی؟

گفت: چند شبه دارم باهاش حرف می زنم.

گفتم: یعنی چی مادربزرگ این جای پسرته..

گفت: اِ تو هم چه ربطی داره. دوره زمونه عوض شده. دیگه سن اهمیتی نداره.

گفتم: خوب داری بهش دروغ می گی. اگه خواست ببیندت چی؟

خیلی خونسرد گفت: یه کاریش می کنم. شاید رفتم سراغ یکی دیگه. اینجوری یه هم صحبت که دارم.

هیچی دیگه مادربزرگ شصت سالمون از دست رفت. واقعی رفت. آخه چندی نگذشت که بهم پیام داد:

عزیزت دورت بگرده، ناراحت نشی ها ولی دیگه اینجا نیا.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری