bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

داستان کوتاه" بابا جان داد"

شنبه, ۷ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۰۵ ب.ظ

بابا جان داد

چهار نفر سیاه پوش با صورت پوشیده ریختن تو خونمون.

پنج نفرمون و یه گوشه جمع کردند. فرماندشون گفت: یکی از بین خودتون انتخاب کنید

بابام گفت: هر چی پول بخواین بهتون میدم فقط به خانواده من کاری نداشته باشین. 

دیالوگش زیادی کلیشه ای بود. تازه پولش کجا بود. فکر کنم برا همین یارو خندید و گفت: تو داوطلب میشی؟

بابا گفت:داوطلب چی؟

میخوایم سرتو ببریم. فیلم بگیریم تا درسی بشه برا سایرین.

بابام لرزید. من و منی کرد. نگاهی به ما انداخت و تکرار کرد:  هر چی پول بخواین..

یارو حرفشو برید. گفت: یکی رو انتخاب کنید

ما نگاهمون به بابا بود

بابا یواش گفت: باشه من داوطلب ولی بعد من کی میخاد خرجتون و بده؟

 من گفتم: من کار پیدا می کنم.

 دو تا داداشه کوچکترم خندیدن. گفتم:چه وقته خندیدنه؟

بابام گفت: خنده داره دیگه.چهل سالت شده کو کارت. هنوز من دارم خرجیتو میدم

گفتم: اولن چهل سالم نشده. دوما میخای من و بدی دم تیغ خوب رک راست بگو

بابام گفت: من بدمت دم تیغ؟ چی می گی؟ قراره برای خانواده فداکاری کنی. می فهمی؟

گفتم: خوب آره فداکاری رو می فهمم ولی ولی..

بابام گفت: ولی چی؟

ولیشو نمی دونستم

برادر کوچیکم گفت: ولی می ترسه؟

گفتم: درست حرف بزن. ترس چیه؟ ولی شاید بشه باهاشون حرف بزنیم . شاید با گفتگو حل بشه

بابام گفت: برو حرف بزن حلش کن.

مکثی کردم. جدیت بابا باعث شده به سمت چهار نفر سیاه پوش بر گردم. قدمی پیش گذاشتم. نگاهی به سیاهپوش های نقابدار ترسناک انداختم. چهار نفری دور میز آشپزخونه نشسته بودند. مشغول پذیرایی از خودشون بودن. هلوهایی که بابا عصری خریده بود از یخچال بیرون کشیده بودن و مشغول غارتشون بودند. بابا دو کیلو هلوی آبدار خریده بود و قرار بود نفری روزی یکی بخوره. مامان کلی سر اینکه چرا هلوی به این گرونی خریده بود باهاش بحث کرد. نامردا داشتن تمومش می کردن. ذهنم درگیر هلوها بود که یه دفعه یکی از سیاه پوشها متوجه نگاه خیره من شد. سرشو چرخوند. هلوی بزرگ و آبدار رو یه جوری می خورد که آب از لب و لوچش آویزون شده بود. سریع سرمو برگردوندم و آروم گفتم: با قاتل جماعت نمیشه گفتگو کرد

داداش وسطیم گفت: ترسو

مامان پرید وسط و گفت: ترسو چیه با داداش بزرگت درست صحبت کن. راس میگه با این آدما میشه حرف زد

بابام گفت: بیا هی پشتش دراومدی که نشسته ور دلت تکونم نمی خوره

سیاهپوشه که هلو رو کامل غورت داده بود و نگاهش هنوز به من بود، داد زد: منتظریم

بابا گفت: ببینید سعید و حمید که بچن گناه دارن

گفتم: کجا بچن؟ سعید هفده سالشه.. حمیدم سیزده

بابا گفت: حمید همیشه معدلش بیسته. سعیدم اختراع ثبت کرده

با عصبانیت گفتم: باشه من داوطلب.

بابام گفت: تنها کار مثبتی که می تونی برای خانواده بکنی همینه

مامان گفت: مگه میذارم. دختر نشون کردم براش.. چی می گی مرد؟

بابا گفت: خودش گفت من داوطلب...هر چند یه چیز پروند دیگه..اصلا  ببینید سارا که اصلا. زنه. غیرت چی میشه؟ می مونه...

مامان حرفشو برید گفت: بین ما فقط سارا زنه و غیرت شاملش میشه؟

بابا گفت: منظورم فعلا بچه هاست عزیزم.. سعید و حمیدم که آینده درخشانی..

حرفشو بریدم رو به سیاه پوش کردم گفتم: آقا من داوطلب

مامان گفت: نخیرم.. نه آقا هنوز به نتیجه نرسیدیم

گفتم: در هر صورت بی خاصیت جمع منم. آخرم من انتخاب میشم پس کشش ندین. غیر مامان بقیه گفتمو لایک کردن و با نگاه ملتمسانه بهم خیره شدن.

مامان گفت: بی خاصیت چیه؟ هر کی گفته غلط کرده. اصلن قرعه کشی می کنیم

بقیه اعتراض کردن. اصرار داشتند حالا که من از دهانم پریده که داوطلب میشم، دیگه کشش ندی.  مامان مخالف بود می گفت باید قرعه کشی بشه.

بابا گفت: خانومم پسرت داره خودش فدای خانواده می کنه. برای اولین بار داریم همگی بهش افتخار می کنیم. بذار به خواستش برسه.

می خواستم بگم خواستم اصلا این نیست و از سر استیصال دارم داوطلب میشم که برای اولین بار حس کردم نگاه بقیه خانواده بهم متفاوته. یه حسی تو نگاهشون می خوندم که قبلا ندیده بودم. ولی ..

اصلا دوست نداشتم بمیرم. چرا من؟ می خواستم اینو داد بزنم که به دفعه بابا رو کرد به سیاه پوشها و گفت: انتخاب کردیم.

مامانم پرید من بغل کرد. بقیه همه من دور کردند و دستشون انداختن دور من.

سیاه پوشه به سمت ما اومد. من از توی جمع کشید بیرون. مامان شیون سر داد. بقیه هم سعی می کردن نشون بدن که ناراحتن. تنها نگاه بابا بود که متفاوت بود. سری تکان میداد با لبخند که با بغضی مخلوط شده بود. نمی دونم شاید بلاخره داشت بهم افتخار می کرد. برای همین وادادم.

 من بردن گوشه حیاط. چشامو با پیشانی بندی مشکی بستند. سرمو گوشه باغچه گذشتن. صدای بیرون کشیدن خنجری از غلاف رعشه به تمام وجودم انداخت. با نزدیک شدن تیغ خنجر به زیر گلوم دیگه انگار قالب تهی کرم.  دیگه طاقت نیاوردم . می خواستم فریاد بکشم آقا من نمی خوام فداکاری کنم من نمی خوام بمیرم که صدایی پیش دستی کرد. بابا اومد تو حیاط گفت: من داوطلب میشم. بذارین بره. از تعجب داد زدم و از خواب پریدم. مدتها بود بابا رو نمیدیدم. اون روز صبح بعد از سالها خوب نگاش کردم. چقد پیر شده. برای اولین بار بدون دلیل بغلش کردم. تعجب کرد. فقط گفت: خونه نشینی دیونت کرده پسر. کیفش برداشت و رفت سر کار.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری

داستان

داستان کوتاه

عاشقانه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی