داستان کوتاه زینت پیشگو
زینت پیشگو
نصفه شبی غلتی زدم. یه لحظه چشام باز شد. یکی تو تاریکی زل زده بود بهم. ترسیدم. از جا پریدم. چسبیدم به دیوار.
روحه گفت: چه خبرته مگه جن دیدی؟!
صدای مامانم بود.
گفتم: مامان تویی؟
گفت:پس میخواستی کی باشه؟!
گفتم: این وقت شب تو اتاق من چکار می کنی؟!
مکثی کرد. پریشان گفت: خوابه بدی دیدم کیا..
پرسیدم:مگه بابا نیست؟
گفت: چرا هست ولی
بلند شد. نشست رو تختم. بغلم کرد. لحظه ای به من خیره شد و پرسید:
-می خوای خود کشی کنی؟!!
متعجب پرسیدم: چی؟ چی میگی؟
گفت: خواب دیدم خودتو کشتی..
و دوباره شدیدتر بغض کرد.
خندم گرفت. بغلش کردم و گفتم: من و خودکشی؟ جوان ناکامم یادت رفته..
میخواستم اذیتش کنم ادامه دادم: ببینم با چی خودمو کشتم؟!
یهو جدی شد و پرسید:
- چرا پرسیدی چه جوری خودمو کشتم؟ حتمن بهش فکر کردی؟ آره؟ بهش فکر کردی؟
گفتم: چی می گی؟ خوب کنجکاو بودم ببینم خوابت چه جوری بوده..
سری تکان داد. لبخند تلخی زد و گفت:
-با تفنگ رو دیوار
متعجب گفتم: چی؟! اون قدیمیه؟! اونکه فشنگ نداره..پنجاه ساله کسی باهاش تیر در نکرده. خوابت چپه خیالت راحت..
مطمئن گفت: چه ربطی داره؟ حتمن رفتی گشتی یه جایی فشنگشو پیدا کردی، بعدم خودتو کشتی دیگه
گفتم: همچین میگی کشتی، انگار الان سر قبرم نشستی ..مامانم، قربونت بشم، من زندم، علاقه ای به مردن ندارم، بدم میاد ازش.. بدم میاد.. حالا بلند شو برو بخواب..به قول خودت خواب زن چپه..
محکم پرسید: یادت میاد خوابی دیده باشم و چپ باشه؟
یادم رفته بود. زینت پیشگو روبروم نشسته. خواب دیده بود عمو تو دریا غرق شده. حالا تو دریا نه ولی موقع شنا تو استخر سکته کرد و رفت ته آب. تا بیرون کشیدنش مرد. از این خوابها زیاد می دید که توش هم شادی بود مثل عروسی این و اون و هم عزا. هم مریضی و بدبختی. البته خوابهای بدش بیشتر بود.
این شد که تو فامیل بهش میگن زینت پیشگو و حالا خواب خودکشی بچشو دیده بود. رعشه ای که به وجودش افتاده بود به من سرایت کرد. از مرگ مث سگ می ترسیدم. خودکشی؟!! تا حالا سر سوزنیم بهش فک نکرده بودم. زینت به فکر فرو رفت. چه باید کرد.شروع به بازجویی کرد. چی شده؟ مشکلی خاصی داری؟ غمی رو دلته و اینجور چیزا؟
بی خیال تر از اون بودم که گرفتار غم و مشکل اینجور چیزها بشم. مامانم می دونست. بیشترین دعواش با من سر این بود که چرا من اینقده بی خیالم؟! افتاده بودم تو سرازیری ولی نه زنی نه بچه ای نه کار درست حسابی. اون بیشتر غم داشت تا من. ولی فکر می کرد یه چیزی رو ازش پنهون می کنم. یا شاید مخفیانه فکر زن افتاده تو کلم. عاشق شدم. معشوق بهم جواب نداده. چون سنم بالا رفته، پولو خونه و ماشین برا عاشقی کردن ندارم. بنابرین قصد خودکشی دارم. دو ساعتی باهاش حرف زدم تا فهمید من همون آدم بی خیال همیشگی هستم. ولی چرا باید خودمو بکشم؟! هیچی دیگه معمای بزرگی شده بود برای من و زینت. خواب مامان چپ نبود ولی همیشه استثنا وجود داره. نه؟ من که قصد خودکشی ندارم. اصلا و ابدا. ولی..بهتر بود احتیاط کنیم. بیشترین زمانی که طول می کشید خواب مامان تعبیر شه یه هفته بود. بهتر بود تو این یه هفته از خونه بیرون نرم. همیشه یکی کنارم باشه. تا اگه قصد خودکشی داشته باشم؛ اگر قصد داشته باشم که اصلا ندارم؛ مانعم بشه. نمیشد به بقیه اعضای خانواده چیزی بگیم. این شد که مامان شد نگهبانم. اون شب تو اتاقم بیدار موند. ولی من خوابم نبرد. نزدیک صب مامان خوابش برد. قبل از اینکه بابا بره سر کار از خواب بیدارش کردم. همین که فهمید هنوز زندم خوشحال شد. شب بعدم تا بابا خوابید اومد تو اتاقم. حرف زدیم. مواظبم بود. ولی خوابم نبرد. می ترسیدم بخوابم تو خواب خودمو خفه کنم. و البته هزار فکر و خیالی که باعث شده بودم دیگه نتونم مثل همیشه بی خیال باشم. مامان یه ساعت بعد از خستگی خوابش برد. نمی تونستم بخوابم حتی به کمک دیازپام. بیست و چهار ساعت گذشت هنوز خودکشی نکرده بودم. همیشه جلو چشم مامان بودم. شب سوم صدای بابا دراومد به مامان احتیاج پیدا کرده. مامان قول داد بر می گرده. برنگشت. صبح هراسان سری زد ولی خودکشی نکرده بودم. چهار چشمی مواظب خودم بودم. دقیقه ای یه بار تو آینه به خودم نگاه می کردم. باید مطمئن می شدم زندم. سه روز گذشت. زندم. چهار روز گذشت. زندم. پنجمی و ششمین روز رو هم با خوشحالی و با چشمانی باز پشت سر گذاشتم. یه هفته گذشت خودکشی نکرده بودم ولی صبح که از رو تختم بلند شدم تا زنده بودنمو در آینه ثبت کنم محکم خوردم زمین. یه هفته بی خوابی تمام توانمو گرفته بود. تا رسوندنم بیمارستان خواب زینت پیشگو تعبیر شد.
(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)
وایییی
دقیقا اونجاش که هی میگفت نخوابیدم گفتم این از بی خوابی میمیره تهش :))))
خ خوب بود XD