bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

داستان کوتاه یک دزدی عاشقانه

جمعه, ۶ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۳۷ ب.ظ

یک دزدی عاشقانه

وارد خانه شد. مشکلی برای ورود بدون مجوز نداشت. با سوراخ سنبه های خانه کاملن آشنا بود.  قبلن راننده آقا، ؛صاحب خانه؛ بود. چون عاشق دخترش شده بود، اخراج شد.  از یخچال یه نوشیدنی برداشت. در تاریکی، وسط هال نشست و مشغول نوشیدن شد. عجله نداشت. می دونست هر سال این موقع سفر اروپا هستند. برای رسیدن به این نقطه و این حس خوب انتقام یه سال برنامه ریزی کرده بود و حالا وسط خاک دشمن بود. این خانه ی شاهانه بزرگ یه مرد نگهبان مسلح و سه سگ بگیر داشت که همگی بیهوش شده بودند. سیستم هشدار هم از کار افتاده بود. برای دزدیدن یه گنجینه خانوادگی اینجا بود. گنجینه ای که فقط شایعاتی در موردش شنیده بود. تمام قدرت و ثروت و شکوه این خانواده به خاطر یه طلسم بسیار قدیمی بود. طلسمی که یادگار هزار ساله خانواده بود. آقا، صاحب خانه به این طلسم عقیده داشت. همیشه همراهش بود جز زمانی که قصد خروج از کشور داشت. طلسم شی بارزش اتیغه ای بود؛ که ممکن بود موقع خروج یا در حین سفر متهم به قاچاق بشه؛ برای همین در سفرهای خارجی همراهش نبود. اون شب تمام خانه رو زیر رو کرد. ولی طلسم نیافت. اگه طلسم و پیدا می کرد می تونست از قدرتش برای رسیدن به دختر آقا استفاده کنه. طبق شایعات بین کارگرها و کارمند های صاحب خانه، طلسم دست هر کسی باشه قدرتی بهش میده که می تونی هر کسی رو اراده کنه در اختیار بگیره. هوا داشت روشن میشد ولی خبری از طلسم نبود. به تنها اتاقی که به خودش اجازه نمی داد وارد بشه اتاق دختر بود. موقع باز کردن در همه اتاقها، اتاق دختر شناسایی کرده بود ولی وارد نشده بود. فکری آزارش میداد. شاید طلسم در اتاق دختر باشد. مدتی با خودش درگیر بود. سرانجام خودش را راضی کرد به اتاق دختر هم سری بزنه. حس ورود به اتاق دختر مثل حس دیدن او بود. تپش قلبش زیاد شد. آرامش و خودخواهی همیشگیش از بین رفت. با حیا وارد شد. وسط اتاق دختر  رسید. سرش پایین بود. وسط خاک معشوقه بود و حس اسارت داشت. چند ثانیه نتونست سرش و بلند کنه. وجودش دو نیمه شده بود و درگیری به اوج رسیده بود. احترام یا پیشروی. باید تصمیم می گرفت. یا خاک معشوقه رو فتح می کرد. زیر رو می کرد. طلسم پیدا می کرد و بر می گشت. یا از سر احترام و ارادت و امانت داری به معشوقه به هیچ کدام از وسایل حتی نگاه نمی کرد. شعاعی از نور خورشید تازه طلوع کرده از لای به لای پرده بر صورتش افتاد. وقت نداشت. سرش و کمی بلند کرد اما.. طلسم شد. با بلند کردن سر، بعد از یک سال دوباره نگاهش با معشوقه گره خورد. دیگه نتونست چشم ازش برداره. عکس بزرگی از معشوقه بر روی دیوار لبخند زنان به او خیره شده بود. سرانجام معشوقه به او لبخند زد. و فرو ریخت. درگیری های دو نیمه درونش پایان یافت. آرام شد. آرام تر. اینقدر آرام که تا ساعتها نتونست تکان بخورد. تا دست بند به دستانش خورد و از اتاق مانند مجسمه ای بیرون کشیده شد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی