bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

۰۶
آبان
۰۱

مادربزرگ عاشق

مادربزرگ در حال احتضار همه فرزندانش و فراخوند. دختر و پسر دورش حلقه زده بودن. ما بچه هام از پشت پنجره سرک می کشیدیم

مادربزرگ گفت: یه حقیقتی رو میخام فاش کنم

گوشا همه تیز شد.

مادربزرگ با صدای لرزان گفت: بعد مرگ آقاتون خواستگار زیاد داشتم. شماها همه رو رد کردین. گفتین ننمون شوهر نمیخاد. ولی من شوهر میخواستم. از حاجی خدابیامرز خیری ندیدم. هر چی دیدم توپ و تشر بود. ولی روم نمیشد بهتون بگم. پنهونی شوهر کردم.( با مکثی ادامه داد) شدم زن اصغر آقا

از بین خاله ها یکی فریاد زد: چی؟

خاله کوچیکه جیغ زد. خاله بزرگه صورتش و خنجول کشید. دایی وسطی با کف گرگی زد تو پیشونیش. مجلس داشت به هم می ریخت که مادربزرگ برای اولین بار تو عمرش با تمام توانش  داد زد: خفه...( بقیش و نتونست بگه). نفس عمیقی کشید و چند ثانیه طول کشید تا ادامه داد: بهش خبربدین. اگه اومد مراسم ختم حرمتشو نگه دارین

اصغر آقا راننده شخصی پدربزرگ بود. هیچ وقت زن نگرفت. شایعه شده بود عاشق خانم( مادربزرگ) شده. مدتی هم اخراجش کردن ولی دوباره به اصرار مادربزرگ برگشت. با مرگ پدربزرگ شد باغبون خونه.

مادربزرگ لبخندی زد و به سختی گفت: خوشبختم چون عاشق میمیرم

 و چشاشو بست.

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

عاشق سمج

ساعت دو بعد از نیمه شب زنگ بل بلیه خونه ممتد به صدا در اومد. یعنی کی می تونه باشه این موقع شب؟ لخو لخ تا دم در حیاط رفتم.

از پشت در داد زدم: کیه؟

 صدای نالان گفت: منم باز کن

باز منه. حتمن باید باز کنم. باز نکنم از پشت در داد میزنه: کریم به خدا ایرانی نیستی

در و باز نکرده وحید هراسان پرید تو. نفس نفس میزد.

 گفتم: هو..چته؟

نشست. ولو شد. پرسیدم: چه مرگته؟

گفت:یکم آب بده

دستشو گرفتم بردمش تو. لباساش خاکی شده بود. سر زانوی راستش پاره شده بود. آبی بهش رسوندم. نفسش بالا اومد. با دستای لرزونش سیگاری روشن کرد. صب کردم آروم شه. پرسیدم:

  • این چه وضعیه؟ چی شده؟

چند تا پوک محکم به سیگار زد و گفت:

  • دیر رسیدم خونه. کلید نداشتم. گفتم حتمن ندا خوابه. از بالای در رفتم تو. پای تی وی خوابش برده بود. تا صدای در سالن شنید از خواب پرید. ترسید. تا میخواستم بگم منم، گذاشت به داد بیداد  وگفت:
  • تو؟ تو خونه من چکار می کنی؟

جیغ زد و کمک، کمک. هر چه خواستم توضیح بدم فایده ای نداشت تا به خودم بیام، زن و مردی میانسال سر و کلشون پیدا شد. همسایه ها ریختن. نمی دونم چه جوری فرار کردم..

مکثی کرد و گفت: سیا چی شده؟ چرا ندا اینجوری کرد؟

گفتم: سیگارتو بکش. آروم شو بهت میگم..

سه ماه بود زنش که حق طلاق داشت ازش جدا شده بود.  هنوز باورش نمیشه عشقش، تمام زندگیش، به این راحتی ترکش کرده باشه. قبلا طبقه پایین خونه پدرزنش زندگی می کرد. دفعه دوم بود که خواب نما شده بود. توهم زده بود که هنوز با ندا زندگی می کنه و از دیوار خونه بالا رفته بود. دفعه قبل با کلی خواهش تمنا و تعهد و ضمانت  نرفت زندان نمی دونم این دفعه چی میشه؟

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

عاشق بودن یا نبودن مسئله این است؟

در اتوبان خلوت نیمه شب از پشت زدم به یه پارس مشکی رنگ اسپرته شیک.  سپر عقبشو شکستم. با دیدن راننده و همراهش زیر گلوم احساس سنگینی کردم. یه غول با یه نیمچه غول عصبی پیاده شدن. تا به خود بیام نیمچه غول از پشت فرمون بیرونم کشید. بلندم کرد و کوبید روی کاپوت پراید درب داغونم و گفت:

  • فاتحته بخون بچه سوسول.

یقه پیرهنمو مث افساری چسبیده بود. احساس خفگی می کردم. با ریشتر کم می لرزیدم. غول دو متر قد و دو متر پهنا داشت. با ریشی بلند و موهایی دم اسبی. جلو سپر شکسته زانو زده بود. دستشو رو شکستگی سپر گذاسته بود و نوازش میکرد. با صدایی خفه و خش دار گفت: چکارش کنیم نوید؟

غول کوچیکه رو به رییس گفت: هر چی امر کنید سلطان

و بغل گوشم گفت: این ماشین عشقه سلطانه. میدونی چکار کردی؟ سپر عشقشو شکستی.

با ناله زاری گفتم:اشتباه کردم. حواسم نبود. یعنی فکرم درگیر بود

گفت: خفه..

غول کوچیکه از بیانم چندشش شد. سلطان؟! نمی دونم اسمش سلطان بود یا یه جور صفت بود. منتظر حکم سلطان بودیم. بعد چند دقیقه عزاداری گفت: عشق در برابر عشق

اینو گفت و با بغضی که سعی می کرد پنهان کنه رفت تو ماشین نشست..

پرسیدم: منظورشون چی بود؟

غول کوچیکه گفت: تا حالا کسی جرات نکرده رو عشق سلطان خش بندازه ولی تو تو از پشت بهش خنجر زدی سوسول. عشقت کیه؟ عشقت چیه؟

نمی فهمیدم چی میگه. تو  فکر این بودم چه جوابی بدم که گوشیم زنگ خورد. نگاهی به گوشی رو داشبورد انداختم. غول کوچیکه متوجه حواس پرتیم به گوشی شد. پرید گوشیو ورداشت. نگاهی به گوشی انداخت. عشقم داشت زنگ میزد..

غول کوچیکه گفت: عشقته؟! جواب بده بده بگو بیاد اینجا

گفتم:منظورت چیه داداش

گفت: سپر عشق سلطان شکستی باید یه جایی از عشقتو بکشنم

متعجب گفتم: ها؟!!

گفت: عشق در برابر عشق

گفتم: آخه چه ربطی به اون داره داره، خسارتشو میدم

بلند گفت: جواب بده سلطان حرفش حرفه

با ناله گفتم: آخه اون بدخت چرا باید تاوان گیجی من و پس بده

کلی التماس کردم. از عشقم گفتم. از اینکه دختر مردم چرا باید تاوان اشتباهه من و پس بده. خودم هستم. نزدیک بود زار بزنم که راضی شد بره با سلطان حرف بزنه به جای عشقم دست منو بشکنه. بعد چند دقیقه گپ با سلطان برگشت. مث گوسفندی پس کلمو چنگ زد و به سمت سلطان برد. دستمو گذاشت رو پنجره ماشین و می خواست از آرنج بشکنه. غول کوچیکه دستشو نود درجه بالا برد. می خواست ضربه بزنه که سلطان گفت: ولش کن.

غول کوچیکه اطاعت کرد. سلطان ادامه داد: اگه عاشق نبودی امشب زنده نمی موندی

پارس سلطان که دور شد. واژه عشق همه ذهنمو پر کرده بود. دوسال بود با رویا بودم. اصرار داست اسمشو با کلمه عشقم سیو کنم. مث خودش. امشب سر اینکه قرار ادامه این رابطه چی بشه دعوامون شد. ذهنم درگیر دعوای با رویا بود که زدم به سپر عشق سلطان. عاشق بودن یا نبودن؟ مسئله این است. نبودم ولی چون بودم زندم. شماره عشقمو گرفتم....

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

فرار

خواب بود. گوشیش زنگ خورد. بیدار شد. جواب داد. بهمن پشت خط بود. گفت: پشت درم آقا.

  آقا پالتوشو انداخت رو شونش. اسلحشو گذاشت تو جیب پالتو. رفت سمت حیاط. در و باز کرد.

با عصبانیت به بهمن گفت:

-ساعت نداری همرات ؟

بهمن دستپاچه و نگران بود. گفت: ببخشید..می دونم ولی...

من منی کرد و گفت: فردا قراره بیاد

آقا خوابش پرید. خودش و جمع جور کرد و پرسید:

-رییس؟

بهمن گفت: آره..یه ساعت پیش زنگ زد گفت هفت صبح فرودگاه باشم..

بهمن مکثی کرد. همه شجاعتشو و جمع کرد و چیزی که می خواست بگه رو به زبون آورد: داریم میرم

آقا شَک کرده بود. حتی بهش تذکر داده بود. نگاهی به ماشین جلو خونه که با شیشه های دودیش داخلش دیده نمیشد انداخت. می دونست ولی پرسید:

-با کی؟

بهمن گفت: می دونی؟

آقا یقه ی بهمن و گرفت و کشیدش تو خونه. در و پشتش بست و گفت: تف تو روحت..بهت هشدار دادم احمق...خودکشیه

بهمن خیره به چشمان آقا ، محکم، بدون لکنت گفت: اونم دوستم داره

آقا یقشو رها کردو  به سمت در پرتش کرد. با پوزخندی گفت: الاغ.. الاغ..این دختر قبلا معامله شده

بهمن گفت: می دونم می دونم.. ولی داریم میریم

هر دو به هم خیره شدند. در فاصله یک متری هم بودند. هر دو حواسشون به اسلحه کمری همراهشون بود. قبل اینکه دست آقا بره سمت جیب پالتوش، اسلحه بهمن رو به پیشونیش بود.

بهمن گفت: شرمنده آقا.. ببخشید. ولی.. خودت گفتی می تونستی برگردی به بیست سال قبل آذر و به خاطر مزخرفی به نام تعهد به کار و تعهد به سیستم نمی کشتی

 بلیطی از جیبش بیرون آورد و گذاشت کنار باغچه و گفت: بهتره تو هم نمونی آقا

بهمن مثل بچش بود. برای همین بهش می گفت آقا. تا هم پدری توش باشه هم بزرگی.

بهمن عقب عقب رفت و از در خارج شد. نازی دوست دختر رییس بود. دختر مختر دور ورش زیاد بود. ولی نازی سوگلیش بود. بتش بود. بهمن عاشق نازی شده بود و حالا داشت باهاش فرار می کرد.

رییس برای نجات از ورشکستگی قرار بود بتشو به شریک عربش بفروشه. قرارداد امضا شده بود. قرار بود فردا معامله انجام شه.

آقا هم می موند مرده بود. در که بسته شد نگاه آقا به بلیط گوشه باغچه گره خورد. چندی بعد سرشو تکون داد. احساس کرد دیگه توانی برای فرار نداره. انگیزه ای نداشت ولی از یه چیری خوشحال بود. بهمن مثل خودش نشد.

  • بیژن حکمی حصاری