تولد مادربزرگ
برای تولد مادربزرگ چی بخریم؟ دنبال جواب بودیم که مزه دهنشو فهمیدم. خونه مادربزرگه ویلایی بود. حیاطی با صفا داشت. چون میداد برای کار. این بود که هفته ای سه چهار روز اونجا بودم.
- گوشی هوشمند؟
این سوال رو همه با هم تو دوره همی فامیلی با صدای بلند گفتند و به هم خیره شدند.
گفتم: آره. میگه خانومای محل گروه زدن. می خان برن روضه، زیارت قبور، هر خبری هست اونجا اطلاع رسانی می کنن. منم همیشه دیر خبردار میشم. بیشتر وقتا جا می مونم.
با خودمون گفتیم بی راه نمی گه. مثلن پیام می دن فردا روضه ابولفضلی خونه اقدس خانوم اینا. نیازی هم نیست به همه تلفن بزنن. بعد از شوری تصویب شد. گوشی رو خریدیم و طی یک جشن باشکوه تقدیم مادربزرگ کردیم. همه ی درگاه های مجازی روش نصب کردیم. تا صبح نوه ها به نوبت بیدار موندن و مادربزرگ در کار با گوشی هوشمند اوستا شد. به گروه فامیلی اضافه شد. پرکار بود. خواب نداشت. دست به فورواردش خوب بود. آروم آروم پیشرفت کرد. سر از اینستا در آورد. با آیدیه زیبای تنها. با عکس پروفایلی از خدابیامرز بابابزرگ. اوایل عکسهای روضه، کاروان زیارتی و زیارت قبور می ذاشت. فامیل هم خوشحال. چون دیگه مادربزرگ از اینکه بچه هاش بهش سر نمیزدن گله نمی کرد.
ماهی گذشت. کم کم تو پیج اینستاش عاشقانه هایی با پس زمینه دشت و دمن هم اضافه شد. چندی بعد فعالیتش کم شد. گفتیم داغ بود فهمید خبری نیست. هر وقت خونش بودم گوشی خیلی کم دستش می گرفت. تا اینکه یه روز اومد تو اتاق پدربزرگ که شده بود اتاق کارم و گفت: این پسره چطوره؟
پیج یه جوانه حدود سی ساله با اندام ورزیده رو نشونم داد. از اونا که بهشون می گن سیکس پک. پرسیدم: این کیه؟
گفت: فالوورمه؟
گفتم: چی؟
محرم اصرارش بودم. پیج جدیدی باز کرده بود به نام زیبا هزار و چهارصد. عکس پروفایلش کلوزآپ یه خانم فرنگیه بلوند و زیبا بود. نزدیک سه هزار فالوور داشت.
پرسیدم: این پیج جریانش چیه؟
گفت: عزیز فدات شه واقعی که از ما گذشته دیگه. مجازی که می تونیم جوونی کنیم.
نذاشت حرفی بزنم. پرسید: نظرت در مورد پسره چیه؟
گفتم: خوشتیپه. برا چی می پرسی؟
گفت: چند شبه دارم باهاش حرف می زنم.
گفتم: یعنی چی مادربزرگ این جای پسرته..
گفت: اِ تو هم چه ربطی داره. دوره زمونه عوض شده. دیگه سن اهمیتی نداره.
گفتم: خوب داری بهش دروغ می گی. اگه خواست ببیندت چی؟
خیلی خونسرد گفت: یه کاریش می کنم. شاید رفتم سراغ یکی دیگه. اینجوری یه هم صحبت که دارم.
هیچی دیگه مادربزرگ شصت سالمون از دست رفت. واقعی رفت. آخه چندی نگذشت که بهم پیام داد:
عزیزت دورت بگرده، ناراحت نشی ها ولی دیگه اینجا نیا.
(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)
- ۰ نظر
- ۱۰ تیر ۰۲ ، ۰۸:۴۶