bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۳۲ مطلب توسط «بیژن حکمی حصاری» ثبت شده است

۱۰
تیر
۰۲

خرده دعواهای زن و شوهری-محند

خانومشون که غرق تی وی بود، گفت:

  • یه چایی برام می ریزی؟

آقاشون که آنسوتر سرش تو گوشیش بود، سری به تایید تکان داد. ولی بلند نشد. چندی بعد خانومشون داد زد:

  • محند با توام

آقاشون مکثی کرد. با تعجب سرشو بلند کرد و پرسید:

  • عزیزم چی می گی؟! محند کیه؟

خانومشون نشنید. آقاشون رفت بالای سرش خانومشون و آرام بهش زد. خانومشون تکونی خورد و پرسید:

       -  چیه؟

آقاخانشون گفت: محند و صدا زدی؟

خانومشون متعجب نگاهی به سر تا پای آقاشون انداخت و با پوزخندی گفت: گفتم محند؟!

آقاشون گفت: آره گفتی محند

خانومشون خندید و گفت: به تو گفتم محند؟!

آقاشون کله ای تکون داد. خانومشون بلندتر خندید. مکثی کرد و دوباره به آقاشون خیره شد و گفت: چرا بهت گفتم محند؟!

آقاخانشون با تعجب پرسید: محند کیه؟

خانومشون به سمت تلوزیون بزرگ ال سی دی برگشت. به بسته جوانی خوش چهره در سریالی ترکی اشاره کرد و گفت: اون خوشتیپه

آقاشون به نمای بسته جوان خوش چهره داخل تی وی نگاهی انداخت. مدتی به جوان که روبرو دختری زیبا ایستاده بود و با او صحبت می کرد خیره شد.سری تکان دادگفت: نه اون خوشتیپ تره خیلی

مکثی کرد.سرشو به چپ و راست تکونی داد و گفت :همونو بگو برات چایی بریزه

برگشت سرجاش. تو مبل فرو رفت و کلشو کرد تو گوشیش.

خانومشون گفت: فداش شم ناراحت شد..حسود نبودی که

آقاشون توجهی نکرد. خانومشون گفت:  لوس نشو دیگه محن...منم قاطی کردم. لوس نشو محمد دیگه یه چایی بریز بخوریم

آقاشون گفت: کار دارم

خانومشون عصبی شد و گفت: بهتون برخورد آقاخان

و بلند شد برا خودش یه چایی ریخت و دوباره روبرو تی وی نشست و غرق محند شد.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

زینت پیشگو

نصفه شبی غلتی زدم. یه لحظه چشام باز شد. یکی تو تاریکی زل زده بود بهم.  ترسیدم. از جا پریدم. چسبیدم به دیوار.

روحه گفت: چه خبرته مگه جن دیدی؟!

صدای مامانم بود.

گفتم: مامان تویی؟

گفت:پس میخواستی کی باشه؟!

گفتم: این وقت شب تو اتاق من چکار می کنی؟!

مکثی کرد. پریشان گفت: خوابه بدی دیدم کیا..

پرسیدم:مگه بابا نیست؟

گفت: چرا هست ولی

بلند شد. نشست رو تختم. بغلم کرد. لحظه ای به من خیره شد و پرسید:

-می خوای خود کشی کنی؟!!

متعجب پرسیدم: چی؟ چی میگی؟

گفت: خواب دیدم خودتو کشتی..

و دوباره شدیدتر بغض کرد.

خندم گرفت. بغلش کردم و گفتم: من و خودکشی؟ جوان ناکامم یادت رفته..

میخواستم اذیتش کنم ادامه دادم: ببینم با چی خودمو کشتم؟!

یهو جدی شد و پرسید:

- چرا پرسیدی چه جوری خودمو کشتم؟ حتمن بهش فکر کردی؟ آره؟ بهش فکر کردی؟

گفتم: چی می گی؟ خوب کنجکاو بودم ببینم خوابت چه جوری بوده..

سری تکان داد. لبخند تلخی زد و گفت:

-با تفنگ رو دیوار

متعجب گفتم: چی؟! اون قدیمیه؟! اونکه فشنگ نداره..پنجاه ساله کسی باهاش تیر در نکرده. خوابت چپه خیالت راحت..

مطمئن گفت: چه ربطی داره؟ حتمن رفتی گشتی یه جایی فشنگشو پیدا کردی، بعدم خودتو کشتی دیگه

گفتم: همچین میگی کشتی، انگار الان سر قبرم نشستی ..مامانم، قربونت بشم، من زندم،  علاقه ای به مردن ندارم، بدم میاد ازش.. بدم میاد.. حالا بلند شو برو بخواب..به قول خودت خواب زن چپه..

محکم پرسید: یادت میاد خوابی دیده باشم و چپ باشه؟

یادم رفته بود. زینت پیشگو روبروم نشسته. خواب دیده بود عمو تو دریا غرق شده. حالا تو دریا نه ولی موقع شنا تو استخر سکته کرد و رفت ته آب. تا بیرون کشیدنش مرد. از این خوابها زیاد می دید که توش هم شادی بود مثل عروسی این و اون و هم عزا. هم مریضی و بدبختی. البته خوابهای بدش بیشتر بود.

این شد که تو فامیل بهش میگن زینت پیشگو و حالا خواب خودکشی بچشو دیده بود. رعشه ای که به وجودش افتاده بود به من سرایت کرد. از مرگ  مث سگ می ترسیدم. خودکشی؟!! تا حالا سر سوزنیم بهش فک نکرده بودم. زینت به فکر فرو رفت. چه باید کرد.شروع به بازجویی کرد. چی شده؟ مشکلی خاصی داری؟ غمی رو دلته و اینجور چیزا؟

بی خیال تر از اون بودم که گرفتار غم و مشکل اینجور چیزها بشم. مامانم می دونست. بیشترین دعواش با من سر این بود که چرا من اینقده بی خیالم؟! افتاده بودم تو سرازیری ولی نه زنی نه بچه ای نه کار درست حسابی. اون بیشتر غم داشت تا من. ولی فکر می کرد یه چیزی رو ازش پنهون می کنم. یا شاید مخفیانه فکر زن افتاده تو کلم. عاشق شدم. معشوق بهم جواب نداده. چون سنم بالا رفته، پولو خونه و ماشین برا عاشقی کردن ندارم. بنابرین قصد خودکشی دارم. دو ساعتی باهاش حرف زدم تا فهمید من همون آدم بی خیال همیشگی هستم. ولی چرا باید خودمو بکشم؟! هیچی دیگه معمای بزرگی شده بود برای من و زینت. خواب مامان چپ نبود ولی همیشه استثنا وجود داره. نه؟ من که قصد خودکشی ندارم. اصلا و ابدا. ولی..بهتر بود احتیاط کنیم. بیشترین زمانی که طول می کشید خواب مامان تعبیر شه یه هفته بود. بهتر بود تو این یه هفته از خونه بیرون نرم. همیشه یکی کنارم باشه. تا اگه قصد خودکشی داشته باشم؛ اگر قصد داشته باشم که اصلا ندارم؛ مانعم بشه. نمیشد به بقیه اعضای خانواده چیزی بگیم. این شد که مامان شد نگهبانم. اون شب تو اتاقم بیدار موند. ولی من خوابم نبرد. نزدیک صب مامان خوابش برد. قبل از اینکه بابا بره سر کار از خواب بیدارش کردم. همین که فهمید هنوز زندم خوشحال شد. شب بعدم تا بابا خوابید اومد تو اتاقم. حرف زدیم. مواظبم بود. ولی خوابم نبرد. می ترسیدم بخوابم تو خواب خودمو خفه کنم. و البته هزار فکر و خیالی که باعث شده بودم دیگه نتونم مثل همیشه بی خیال باشم. مامان یه ساعت بعد از خستگی خوابش برد. نمی تونستم بخوابم حتی به کمک دیازپام. بیست و چهار ساعت گذشت هنوز خودکشی نکرده بودم. همیشه جلو چشم مامان بودم. شب سوم صدای بابا دراومد به مامان احتیاج پیدا کرده. مامان قول داد بر می گرده. برنگشت. صبح هراسان سری زد ولی خودکشی نکرده بودم. چهار چشمی مواظب خودم بودم. دقیقه ای یه بار تو آینه به خودم نگاه می کردم. باید مطمئن می شدم زندم. سه روز گذشت. زندم. چهار روز گذشت. زندم. پنجمی و ششمین روز رو هم با خوشحالی و با چشمانی باز پشت سر گذاشتم. یه هفته گذشت خودکشی نکرده بودم ولی صبح که از رو تختم بلند شدم تا زنده بودنمو در آینه ثبت کنم محکم خوردم زمین. یه هفته بی خوابی تمام توانمو گرفته بود. تا رسوندنم بیمارستان خواب زینت پیشگو تعبیر شد.  

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

 

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

داخلی- روز-آپارتمانی(ساخته شده) 

 

زنی جوان با عجله به سمت در ورودی آپارتمان می رود.

مردی همسن و سال او با عصبانیتی که در چهره اش نمایان است به دنبال زن با فاصله ای می رود. آنقدر عصبانیست که جلوش را نمی بیند و شصت پایش محکم به پایه مبل می خورد. از درد به خودش می پیچد و دستانش را مشت می کند. زن لحظه ای بر می گردد. با دیدن مرد در آن وضعیت می ایستد. مدتی به هم خیره می شوند. زن بر می گردد به سمت در می رود. به در خروج آپارتمان می رسد. رو به در می ایستد. به دستگیره خیره می شود. با تردیدی دستگیره در را می گیرد. مکثی می کند. بلاخره دستگیره را فشار می دهد. خارج می شود، در را محکم می بندد. مرد که برخورد انگشت شصت پایش به پایه مبل هنوز آزاش می دهد، آرام و تا حدی لنگان، به سمت در می رود. پشت در می ایستد. خیره به دستگیره می ماند.دستش به سمت دستگیره می رود. می خواهد در را باز کند، منصرف می شود. از در کمی فاصله می گیرد. نگاهش به دستگیره در است و امیدی برای چرخیدن. اما بی فایده است. بر می گردد به در تکیه می دهد. به درون آپارتمان نگاهی می کند. 

 با غمی نمایان در چهره اش به داخل بر می گردد. از آینه قدی روی دیوار، کنار جاکفشی رد می شود. مکثی می کند. متعجب است. بر می گردد و روبروی آینه قدی قرار می گیرد. چند باری جلو و عقب می رود. مات و مبهوت به آینه خیره شده است. به آینه کاملا نزدیک می شود. خودش را در آینه نمی بیند. پوزخندی می زند. خشکش زده است. مدتی به آینه متعجب خیره می شود. سرش را تکانی می دهد. چشمانش را می بندد و باز کند. تصویرش در آینه دیده نمی شود.خنده دار به نظر می رسد. رو به آینه خالی می خندد. خنده ای تلخ که به کم کم هیستریک و غم انگیز می شود. 

ناگهان زنگ در خانه زده می شود. با زنگ دوم مرد به خود می آید. همچنان که نگاهش به آینه است به سمت در می رود. در را باز می کند. زنش پشت در است. 

مرد به زن خیره شده است. با مکثی با تعجب کناری میرود. زن وارد می شود و به سمت انتهای خانه می رود. مرد بر می گردد. به مسیر حرکت زن نگاه می کند. نگاهش دوباره به آینه می افتد. مردد است. آرام دوباره به سمت آینه می رود. با مکثی خودش را جلو آینه قرار می دهد.  تصویرش در آینه دیده می شود، آرام می شود. نفس راحتی می کشد. به خودش در آینه خیره شده است. زن در اتاق انتهایی راباز کرده خارج می شود. از کنارش عبور می کند. مرد او را در آینه می بیند. زن بدون اینکه به مرد رو کند، کیفش مدارکش را به او نشان که میدهد به نشان اینکه جا گذاشته و به سمت در خروجی می رود. مرد که نگاهش به آینه است بر می گردد. نگاهی از پشت به زن می اندازد، می خواهد چیزی بگوید مکثی می کند و سرانجام دهن باز می کند

مرد: شیرین....

زن در چهارچوب در مکثی می کند ولی ادامه می دهد و خارج می شود. مرد به سمت در می دود و خارج می شود. تصویر همزمان فید می شود

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

خلاصه داستان فیلم نامه بلند آرش( ثبت شده در بانک فیلم نامه خانه سینما به شماره ثبت 211959) 

رمانسی در مورد آرش نامی 22  ساله ی و پایین شهری. شخصی که زمانی یک یاغی بوده. یه دعواگر، بعد یه معتاد و از هرآنچه بود، اکنون شاید فقط یک فضول یا بهتر بگوییم کسی که یاد گرفته است فکر کند. حال مجبور است برای نجات خانه که گرو پولی نزولی است با خواهر 21 ساله و ناتنی نزول خور که صورت ندارد ازدواج کند. آذر از بدو تولد زیر ماسکی که در طول روز به چهره اش می زند مخفی است. به شکلی در ویلایی بسیار شیک و مدرن زندانی است . تنها نیمه شب به بعد تا قبل از سپید صبح می تواند بیرون بیاید. شب گردی کند و بیشتر از طریق شبکه های مجازی و میهمانی های بالماسکه با سایر دختر ها و پسرها رابطه می گیرد.
اعتقادی فامیلی که از بدو تولد آذر شکل گرفته است می گوید: او که به لطف جادو جنبل و احظار جن از مادری نازا به دنیا آمده است جن زاده است. صورتش بسیار کریه و زشت است و باعث قبض روح شدن دیگر انسانها می شود. درست در لحظه تولدش دیدن چهره اش مادرش و دو زن دیگر را قبضه روح کرد. بعد تولد پدر صاحب اسم و منصبش که نتوانست این دختر زشت رو را بکشد او را در ویلای بزرگش بدور از شهر حبس کرد. امر کرده باید همیشه نقاب به چهره داشته باشد. تنها موقع خواب درتاریکی مطلق بعد از اینکه قرص خوابش را خورد، نقاب بردارد. او حتی از لمس مستقیم صورتش منع شده است. قوانینی که کم کم آذر هم پذیرفت با آن بزرگ شد و غریزی مراعات می کند. حالا همین قوانین را آرش از سر اجبار و بدهکاری باید بپذیرد. باید بپذیرد با کسی زندگی کند که صورت ندارد و مجبور است تا او را همیشه با عینک آفتابی یزرگ و ماسک بر چهره ببیند، بپذیرد و کنجکاوی نکند. اما این پسر بیمار است!! او زیاد سوال می پرسد هر چند ممکن است زمانی از سر جبر آنرا مخفی کند. آدم فضول باید بفهمد زیر این نقاب چیست و گرنه خره پرسش و پاسخ وجودش آرام نمی شود. او تمام تلاشش را می کند تا نقاب از چهره آذر بردارد. تلاشی پرماجرا و مخاطره آمیز که باعث می شود آذر با حقیقت وجودی خودش روبرو شود. حقیقتی که از نوجوانی آذر به خاطر زیاده خواهی برادر نانتی اش  با همدستی دایه ی آذر وارونه جلوه داده شده است. حقیقتی بر ملا می شود که بعد سالها فامیلی را تکان می دهد.

 

سکانس میانی فیلم نامه(نسخه اولیه) 

 

شب-داخلی حیاط خانه
خانه ای مجلل و بزرگ در نقطه ای خارج شهر. دور از شهر. حیاطی بزرگ و سر سبز و اسختر بزرگ وسط آن. هر چیزی که نشان یک خانه مجلل باشد در این باغ پیدا می شود. نورهای پراکنده درون حیاط خانه فضای داخلی حیاط را نورانی کرده اند. بنزی وارد خانه می شود. در انتهای باغ جلو وردی خانه ترمز می زنند. راننده سریع بیرون می پرد و در را برای بهمن باز می کند. از در عقب آرش با کت شلواری شیک پیاده می شود


بهمن         همین دور بر باش تا خبرت کنم


خودش به سمت در ورودی می رود. زنگی را می زند در بازمی شود و وارد می شود. آرش نگاهی به اطراف می اندازد. ساختمان را وراندازی می کند. شکوه زیبایی ویلا لحظه ای او را مسخ می کند. بعد آرام حرکت می کند.


آرش    (همچنان که این همه رنگ و تجمل را می بیند با خودش حرف می زند. انگار دارد برای دوربین توضیح میدهد گاهی رو به دوربین دارد)همیشه از این فیلما که پسره پایین شهری عاشق یه دختر پولدار میشه یا برعکس بدم می یومد..دیگه ته کلیشه شده. فکر نمی کردم یه روز پام به یکیشون باز شه، البته خوب.. این یکی که قرار نیست توش عشق عاشقی باشه..خدا کنه این یکی دربیاد ..مقوا نشه..


دوماشین یه بنز آخرین مدل مشکی رنگ و یه لکسوس مشکی میلیاردی گوشه خانه پارک است در بین دیالوگش چشمش به آن می افتد . سراغ ماشین ها می رود مدتی درگیر آنها می شود، سعی می کند از شیشه ماشین ها درون آنها را ببیند.دهن آرش آب می افتد. آب دهنش را قورت می دهد. دور می زند و اطراف را خوب می بیند. 


آرش         خوابم یا بیدار


نگاهش به استخر می افتد. استخری بزرگ ومجهز کمی دورتر دیده میشود. به سمت استخر می رود.دور استخر دور می زند. انگار مدتهاست از اسختر استفاده نشده است. جلبک های سبز استخر، آبی آب را گرفته و رنگ سبز تیره ای بر استخر حاکم است. از کناره استخر دور می شود و روی نیمکت راحتی کنار استخر ولو می شود. انگار حال آرش خوب است و در رویا فرو رفته که در این لحظه در  ورودی باز می شود. آرش همچنان سر جایش نشسته است. ابتدا بهمن خارج می شود. دو دستش را به هم می زند. بی فایده است رویای آرش شیرین است. بهمن داد میزند.


بهمن:         جلالی..


آرش از جا می پرد. نگاهی به اطراف می اندازد. حال دختری قد بلند که لباس شیک مشکی رنگی پوشیده است نمایان می شود. مانند شاهزاده ای از پشت سر گاردش آشکار می شود. در نگاه اول با آن قد و بالا و آن عینک دودی خیلی بزرگ که بیشتر صورت را پوشانده است بر چشمانش زده با شکوه است . نوع راه رفتن شبیه شاهزاده هاست. نزدیک تر می آیند و بالای پله ها می ایستند. اختر هم همراه انهاست
آرش با خودش          پشمام 


آذر از دور نگاهی به آرش می اندازد که هنوز غرق نگاه به این دختر است.


آرش    (با خودش) این مانکن و من ..فکر کن( رو به دوربین)


بهمن به او اشاره می کند آرش از استخر فاصله می گیرد و به سمت جلو خانه می رود. با اشاره بهمن پایین پلکان می ایستد. دختر به او خیره شده است. حالا که نزدیک تر شده اند، آرش متوجه می شود که علاوه بر آن عینک صورت این دختر هم عجیب و غیر عادی است. انگار صورت هم با چیزی پوشیده است. 


آرش         (و رو به آذر)     سلام


آذر سری تکان می دهد مدتی به آرش خیره می شود. و بعد کمی جلوتر می اید.حالا در فاصله چهار پله با هم قرار گرفته اند. آذر به او خیره می شود. آرش ابتدا به او خیره می شود و بعد با اشاره بهمن که به او می فهماند به آذر نگاه کند به آذر خیره می شود. آرش متعجب به آذر که چشمانش دیده نمی شود خیره می شود. آذر مانند مجسمه ای فریز شده و تنها از پشت عینک سیاه بزرگش به نظر به آرش نگاه می کند. 


آرش با خود:     به من خیره شده؟...( چندی بعد)مسابقست؟ ( چندی بعد)حتما هر کی پلک بزنه باخته..من که چیزی نمی بینم


این رقابت ادامه پیدا می کند. کات های پشت سر هم تند از نگاه های آرش و آذر به همدیگر که بسته و بسته و بسته می شود و در نهایت در اکستریم کلوز آپ آذر لایک می کند( سری تکان می دهد) و تکانی می خورد. سر بر می گرداند.


آذر         چقدر سر سخته


اختر نگاهی رضایت بخش به بهمن می اندزاد .

.
آذر         بریم


آذر به سمت پایین حرکت می کند


اختر         چه عجب..


بهمن با دست به آرش اشاره می کند. آرش به کناری می رود. آذر می اید و از او بدون توجه رد می شود. به سمت نشیمنگاه کنار استخر می رود و روی صندلی می نشیند. آرش کنار بهمن ایستاده است


آرش         تست ورودی بود؟
بهمن:     منم خبر نداشتم برو حرفاتو بزن ولی یادت نره زبان سرخ سر
آرش         زیاد شنیدم ..حواسم هست


آرش دور می شود بهمن به او خیره می شود


بهمن         بچه پرو


اختر وارد خانه می شود. بهمن از آرش جدا می شود به سمت در ورودی می رود

کنار اسختر -نشیمنگاه

 

آرش:         سلام


آذر سری تکان می دهد. آرش ابرو بالا می اندازد و روی صندلی روبروی آذر می نشیند. آرش به او خیره شده است. در فاصله نزدیک می توان دید که صورت با ماسکی پوشانده شده است همرنگ پوست و تنها در کنار لبها کمی می توان این ماسک بودن را فهمید.  آذر نگاهی به بهمن می اندازد و سری تکان می دهد و بهمن وارد خانه می شود


دختر         پس تو قراره شوی من بشی؟


آرش از این نوع برخود تعجب می کند ولی انگار خوشش امده است 


آرش         قراره 

آذر        خوب شوی آینده می دونی که این یه مصاحبست ؟
آرش         می دونم.. یه چیزایی بهمن خان بهم گفته
آذر     هر چی بهمن بهت گفته رو ول کن... برا چی می خوای شوی من بشی؟


آرش از غرور این دختر خوشش می اید. لبخندی می زند


آرش    شانس از این بهتر فکر نکنم گیرم بیاد ..همین که اینجام و دارم امتحان می دم برای داماد بهمن خان شدن خودش افتخاریه( دیالوگ را با مکث و ادبی بیان می کند که کمی لحن تمسخر آمیز دارد)


آذر نگاهی به آرش می اندازد و پوزخندی می زند


آذر    گفتم بهمن ول کن..من دروغ سریع می فهمم برا من نقش بازی نکن
آرش    باشه..من یعنی ما خانواده بدهکار بهمن خانیم.. ایشون لطف کردن چون نتونستیم یعنی فعلا نتونستیم بدهی رو جور کنیم این پیشنهاد به من دادند. اولش یاد قصه ها و فیلما افتادم ولی بعد کنجکاو شدم ببینم چه خبره چرا یه خانم محترم پولدار می خواد با یه درب و داغون ازدواج کنه؟
آرش:         می دونی که در اصل  تو خریده میشی؟


آرش کمی از این صراحت لهجه جا می خورد ولی بعد پوزخندی میزند


آرش:         اره
آذر:         چقدر؟
آرش:         75 میلیون
آذر:         مردت بیشتر میرزه
آرش:         دردسرشم بیشتره
آذر:         پس داری فداکاری می کنی؟
آرش:     شاید.. شایدم خودخواهیه.. به هر حال من مادرمو دوست دارم پدرمو دوست دارم. حالشون خوب باشه حال من خوبه پس هر جور نیگاش کنی میشه خودخواهی
آذرمدتی باز به آرش خیره می شود. به نظر برای هر چیزی جوابی دارد. این پسر محکم و مصمم    است
آذر:        چکاره ای؟ تحصلاتت چیه؟
آرش:     دیپلم کامپیوترم..الانم مطربم..یعنی تو فامیل بهم می گن مطرب ... تو کار موزیکم.. دی جیم .. یه کلوپ بازیهای کامپیوتری هم دارم که با یه رفیق می چرخونم..
آذر پوزخندی می زند:         و اینکه یه دفعه بیفتی وسط یه انبار پول خوشحالی؟
آرش         اره حال میده.. کیه از پول بدش بیاد 


آذر پوزخندی می زند و به او خیره می شود


آرش        می تونم یه چیزی بگم

آذر        بگو
آرش        این صورت و این عینک یکم برام عجیبه


آذر لحظه ای مکث می کند و دو نفر به هم خیره می شوند. آذر از جایش بلند می شود و کنار استخر می رود


آذر    رفتی سر اصل مطلب.. به یه پسر پایین شهری پیشنهاد شده با یه دختر پولدار با اصل نصب ازدواج کنه حتما دختره عیبی داره ..آره داره..دختره صورت نداره..


آرش متعجب می شود. آذر سرش را به علامت تایید تکان می دهد


آذر    باید با دختری ازدواج می کنی که مجبوری تمام عمر با این قیافه ببینیش چون صورت نداره. این عینک و این ماسک( تکه ار ماسک را با دو انگشت می گیرد و رها می کند) ...اینه دلیل پرتاب تو به فضاست


اشاره به صوررتش می کند. آرش به  او خیره می شود


آذر        متوجه ماسک شدی؟

آرش    خیلی شبیه پوست صورته...دقت کردم یکم آره، .. برای صورتتون چه اتفاقی افتاده؟
آذر     تو بچگی صورتم بشدت سوخته.. تمام صورتم سیاه شده و کاملا از ریخت افتادم 
آرش         فقط صورتتون سوخته؟
آذر         اره فکر کن اشتباهی کلمو کردم تو دیگ آب جوش 
آرش    باشه فک می کنم اینجوریه ولی چشماتون مشکلی نداره یعنی بینایی و اینا
آذر        خیلی سوال می پرسی فکر کنم به مشکل بخوریم


آرش به او خیره می شود و دو دستش را به علامت تسلیم بالا می برد


آذر    زیر این ماسک یه صورت سوخته و بد ریخته و چشمایی که شریک این بدریختیه، می بینه ولی به نور حساسه خصوصا نور خوشید..مخلص کلام حرف اصلی اینکه تا خریدی میشی تا بشی شوهر دختری که صورت نداره، این سر و صورت که می بنی همش دروغه..اون زیر واقعیت وحشتانکیه که هیچ کس توان دیدنشو نداره..فکراتو بکن..می تونی غلام گوش به فرمان باشی؟!


لحظه ای سکوت برقرار می شود و آرش که نمی داند آیا شیرین او را می بیند یا نه به او خیره شده است

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)
 

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

فیلم نامه کوتاه تقارن( شماره ثبت در بانک فیلم نامه خانه سینما: 212786)

روز-خارجی


عصرگاه است و در پهنای دشتی که در بلندای منطقه ای قرار گرفته است تا چشم کار می کند تنها تپه های کوچک است و خاشاک و شیب و فراز هایی ناشی از این تپه ها و در وسط این دشت شیرین و فرهاد دیده می شوند. جاده ای در اطراف دیده نمی شود جز دویست شش آلبالویی رنگی که دورتر پارک شده است. شیرین دورتر از فرهاد پشت به او ایستاده است. او بیست و پنج ساله است با صورتی کشیده و عینکی آفتابی و دسکش سفید رنگ پارچه ای بر دست. فرهاد که نگاهش به سمت مخالف شیرین است و به کاپوت دویست شش تکیه داده، به خودش کش و قوسی می دهد و در صندلی عقب دراز می کشد به شکلی که اندکی از پاهایش دیده می شود. سعید سی ساله و قوی بنیه. با پوشش مد روز.
آهنگ پاپی از ماشین پخش می شود. بی تو می میرم از محمد علیزاده. شیرین کیفی مشکی رنگش را که روی شانه اش انداخته را به جلو خودش می کشاند. دست درون کیف می کند و خیره به روبرو مانده است
شیرین: فک نمی کنم تا حالا کسی اومده باشه اینجا. حتی ردی از جک و جونورم نیست
فرهاد: چرا باید بیاد؟ نه دار و درختی نه چشمه آبی.خشکه خشکه. به چه درد می خوره. نمی دونم تو از چیه اینجا خوشت میاد؟!
شیرین: همینکه هیچکی از اینجا خوشش نمیاد. بیشتر از یه ساله مال ماست
فرهاد: مال ماست؟
شیرین: خلوتگاه ماست
فرهاد خلوتگاهی که تا وقتی این(به خورشید اشاره می کند) خانومه بهمون زل زده نمیشه کاری کرد

شیرین: چی شد سر از اینجا درآوردیم؟

فرهاد: یه دفعه گفتی بزن تو خاکی ببنیم به کجا می رسیم و ماشین از اینجا جلوتر نرفت. گفتی همینجا مال ما دو تا باشه
شیرین:(شیرین به سمت دوربین بر می گردد. رو به لنز) فهمیدن چرا اینجاییم(چشمکی می زند)
بر می گردد رو به فرهاد قرار می گیرد. به سوی او خیره می شود. کمی جدی به نظر می رسد. دستش را که انگار داخل کیفش گیر کرده به آرامی بیرون می کشد. اسلحه کمری را از کیفش کمی بیرون می کشد. به اسلحه خیره می شود. نگاهی دوباره به دوربین. خیره می ماند. اندک تردیدش برطرف می شود. پوزخندی می زند.ابروهایش را بالا می اندازد. حس صورتش تغییر می کند. خنده رو لبانش می آید. اسلحه را با جسارت از کیف بیرون می کشد. بالا می گیرد. به سمت فرهاد برمیگردد.

شیرین: ببین چی خریدم؟  

فرهاد: چی خریدی؟  

شیرین: بلند شو 

فرهاد: بذار تو حال خودم باشم 

شیرین: بلند شی ضرر نمی کنی  

فرهاد تکانی به خودش می شود. کمی بلند می شود و از پشت شیشه عقب ماشین نگاهی به شیرین می اندازد. با دیدن اسلحه دست شیرین شکه می شود. شک زده از پشت شیشه عقب ماشین خیره به شیرین می ماند.چندی بعد سریع از ماشین بیرون می پرد و کنار ماشین می ایستد.  

فرهاد: این چیه؟  

شیرین: بذار (اسلحه را ورندازی می کند) ای وای این چیه دستم؟ اسلحست.. خدا مرگم( اسلحه را می اندازد، فرهاد هنوز شکه است. شیرین خیره به فرهاد لبخندی می زند به سمت اسلحه رفته آن را بر می دارد)سورپرایز...   

فرهاد: واقعیه؟  

شیرین: نمی دونم. می خوای امتحانش کنیم  

فرهاد: شیرین شوخی رو بذار کنار. چیه این؟  

شیرین: شوخی چیه؟ بیا امتحانش کنیم ببینیم واقعیه. یه هدف بذار 

شیرین  اسلحه را درست در دست گرفته و به چپ و راست حرکت می دهد. اسلحه به سمت فرهاد گرفته می شود از فرهاد رد می شود.  

فرهاد: شیرین با توام میگم این کلت چیه؟ برای چی خریدی؟  

شیرین: خوب منم میگم یه هدف پیدا کن بذار ببینیم کار می کنه درسته؟ واقعیه؟! زود باش دیگه  

فرهاد گیج است . لوله اسلحه مدام حرکت می کند و لحظاتی رو به او قرار می گیرد. فرهاد کمی ترسیده و گیج و دست پاچه به نظر می رسد.  

فرهاد: شیرین با اسلحه شوخیت گرفته؟ سر اسلحه رو بده پایین..  

شیرین: تو هم. نمی دونم واقعی هست یا نه. پس چی شد این هدف؟!  

فرهاد: مگه پیداش کردی که نمی دونی واقعی هست یا نه؟

شیرین: میخای همینجوری سوال پیچم کنی (اسلحه را رو به فرهاد گرفته است) یه هدف بذار دیگه. آها یه شیشه آب معدنی بذار( لوله اسلحه می چرخد) آها بذار (به دوردستی اشاره می کند) اونجا اونجا خوبه  

فرهاد:( هنوز گیج منگ) از کجا پیداش کردی  

شیرین:( لوله اسلحه را رو به فرهاد می گیرد) زود باش دیگه. چقد سوال می پرسی  

فرهاد از سر استیصال با نیم نگاهی به شیرین به سمت جلو ماشین می رود. درون ماشین می خزد و با شیشه آب معدنی بر می گردد 

شیرین: آره همین . بذارش اونجا(اسلحه رو به فرهاد است)  

فرهاد: میشه لوله اسلحه رو بدی  اونور  

شیرین: ترسیدی ها؟  

فرهاد: شوخی با اسلحه حتی اگه واقعی نباشه احمقانست  

شیرین: هنوز گه نمی دونیم واقعیه یا نه. بذار 

فرهاد به سمت اشاره شیرین می رود. شیشه آب معدنی را روی تخته سنگی می گذارد. نگاهش به شیرین است.  از هدف دور می شود.

فرهاد:اگه واقعی باشه صدا می پیچه. واقعی هست یا نه ؟

شیرین: امتحان نکرده همچین می گی صدا می پیچه انگار تو خونه ایم . اینجا صدا گم میشه  

فرهاد:اما.. 

شلیک می کند. با اینکه درست ایستاده بود و اسلحه را درست گرفته بود اما اندکی لگد داشت.  شیرین لحظه ای ترسیده اسلحه را می اندازد. به اسلحه خیره شده است. فرهاد شکه دورتر ایستاده. تیر به ناکجا می رود. فرهاد شک زده، به شیرین خیره شده است  

شیرین: ( رو به دوربین) فک نمی کردم اینجوری باشه 

فرهاد: شیرین جریان چیه؟ این اسلحه چیه؟  

فرهاد به سمت شیرین حرکت می کند. نگاهی به شیرین و دارد و نگاهی به اسلحه. شیرین نگاهش را از اسلحه نمی گیرد. فرهاد گامهایش را کمی تندتر می کند

فرهاد: نمی خوای بگی اینو از کجا آوردی؟  

شیرین:( متوجه فرهاد می شود که به سمت او و اسلحه حرکت می کند) نمی دونم دوست داشتم امتحانش کنم. یه ماه پیش زهره یه پیج برام فرستاد توش خرید و فروش سلاح بود. تعجب کردم. با چه قیمتایی. یه مدتی درگیرش بود. گفتم یکی بخرم می ریم بیرون باهاش تیر در کنیم.  

فرهاد: چرا مزخرف میگی( فرهاد نزدیک اسلحه است) یکی بخری باهاش تیر در کنی. می دونی حمل اسلحه گرم چه جرمی داره(فرهاد در یه متری شیرین و اسلحه است)  

اسلحه بین فرهاد و شیرین قرار گرفته است در یک فاصله مساوی. هر دو به هم خیره شده اند و شیرین در خیزی اسلحه را بر می دارد با برداشتن اسلحه فرهاد گامی به عقب بر می دارد  

شیرین: آره یه ماه در موردش کلی خوندم. کلی گوگل کردم. کلی کلیپ دیدم. چه جوری دست بگیری( اسلحه را درست در دست می گیرد) جوری باهاش شلیک کنی(لوله اسلحه به اطراف می چرخد و روی فرهاد می ماند) جرمش حملش چیه؟ یه ماه در موردش تحقیق کردم.  

فرهاد: اینو انگار نخوندی که نباید لوله اسلحه رو سمت یکی بگیری. بگیرش اونور.  

شیرین: باشه بابا 

فرهاد: سورپراز مسخره ای هست. همش دردسره. نمی فهمم تو که حتی از این فیلما که توش تیراندازی بود خوشت نمیومد. 

شیرین: آره. خوشم نمی یومد ولی آدما عوض میشن دیگه. تازه من فکر می کردم تو خوشت میاد. تو که هر بیکار بودی صب تا شب از همین فیلما می دیدی  

فرهاد:چه ربطی داره اون فیلم سرگرمیه. حمل سالح گردم بدون مجوز حکمش... 

شیرین: بابا همینجا یه جایی پنهونش می کنیم. آها مثال زیر اون تخت سنگ. هر دفعه میام یکم باهاش تیراندازی می کنیم. خودمون خالی می کنیم خوبه دیگه . تفریح خوبیه ها؟ می خوای امتحانش کنی ؟(باز اسلحه را رو به فرهاد می رود)

فرهاد: فک می کنی اسباب بازیه آره؟ باید از شرش خالص شیم. شر میشه. چرا قبل اینکه بخری با من مشورت نکردی؟

شیرین :چی میگه(رو به دوربین) هیچ وقت از سورپرایز خوشش نمی یومد. (رو به فرهاد) مشورت می کردم؟( پوزخندی می زند) می دونستم جوابت چیه؟ تازه فقط برا تیر در کردن که نخریدم باهاش میشه خیلی کارا کرد.(لوله اسلحه باز به سمت فرهاد می چرخد) می تونه خیلی از مشکالتو حل کنه  

فرهاد متعجب به شیرین نگاه می کند. انگار متوجه چیزی شده است.  

فرهاد: گفتم بگیرش اونور..  

شیرین: چقد ترسویی  

فرهاد: منظورت چیه؟ کدوم مشکالت 

شیرین (رو به دوربین) بدم میاد از اینکه می دونی و می دونم و باید تکرار کنم ( رو به فرهاد) قبول داری یه سری از گرفتاری ها فقط با زور حل میشه. 

فرهاد مدام از جلو لوله اسلحه کنار می رود. باز لوله اسلحه به سمتش می آید. 

فرهاد : رک حرفتو بزن  

شیرین: باشه(جدی می شود به فرهاد مدتی خیره می شود) تو به زور منو نگه داشتی منم به زور می خوام ازت جدا شم 

فرهاد: یعنی اینو گرفتی منو ..  

شیرین: بکشمت(جدی و محکم)  

فرهاد } می خندد{ تو منو بکشی } و دوباره خنده ای بلند هیستریک با ترسی نهفته

 شیرین:( رو به دوربین) ترسیده..( تیری هوایی شلیک می کند. اینبار بهتر می تواند اسلحه را کنترل کند.)  

فرهاد با شلیک صدای خنده اش قطع می شود. سر اسلحه اینبار خیلی جدی رو به فرهاد قرار گرفته است. نگاه شیرین جدی است و همین فرهاد را وادار به اطاعت می کند. مدتی نگاه خیره  ایندو به همدیگر.  شیرین دوباره آرام می شود. از جدیت نگاهش کم می شود. 

شیرین: چه حس خوبیه. همیشه دوست داشتم تو جواب داد و فریاد و این خنده های مسخرت منم داد بزنم. داد بزنم یه جوری که خفه شی (سکوتی مدت دار) و شد. اونم به خاطر این. پس خرید درستی بوده

فرهاد:(بعد از نگاه خیره کشدار به شیرین مصمم) شیرین من عاشقتم من اگه می خوام این رابطه ادامه پیدا کنه چون بدون تو نمی تونم  

شیرین: عشق؟ بیا حرفشو ن زنیم جاش نیست. اینجا نفرت جواب میده 

فرهاد: نفرت؟ من بدون تو نمی تونم زنده بمونم برای همین می خوام پیشم بمونی  

شیرین سکوت می کند. دوربین به شیرین نزدیک شود. شیرین به دوربین زل می زند. فلاش بکی که در همین زمان حال بازسازی می شود  

فلاش بک 

شیرین و فرهاد به هم نزدیک می شود. شیرین اسلحه را در کیفش می گذارد.

فرهاد: (عصبی و پرخاشگر) اره چون عاشقمتم چون نمی تونم بدون تو .تو مال منی مال منی نمی تونم با کسی دیگه ببینمت. حق نداری با هیچ کسی دیگه ای باشی 

شیرین: پس من چی  

فرهاد سکوت می کند.  

فرهاد: تو ..تو بودی که شروع کردی. تو ماشین من نشستی و درد و دل کردی که شوهرت فلانه بیساره. تو اومدی سراغ من  

شیرین: الانم من میخوام از زندگیت برم بیرون  

فرهاد: زندگی بر وفق مراد شد ه. همه چی خوب شده. کار منم تموم شده بری آره ؟  

شیرین: من زندانی تو نیستم، میرم.  

فرهاد: نمی تونی هر وقت دلت خواست بیای تو زندگی یکی هر وقتم دلت خواست بری  

شیرین: میرم  

فرهاد نمی تونی  

شیرین: خداحافظ ( به فرهاد پشت می کند)

فرهاد من ازت فیلم و عکس دارم بری منتشر می کنم و مطئنی بعدش مطئنی زنده می مونی؟

شیرین می ایستد. آرام بر می گردد. متعجب رو فرهاد می ایستد. بهت زده فقط مدتی به فرهاد خیره می شود. 
شیرین: (متعجب با مکث بر می گردد) تو اون فیلم و عکسا رو نگه داشتی. نامرد قرار بود پاک کنی
فرهاد پوزخندی می زند. شیرین درگیر روایت ذهنی شده است ولی با گامی که فرهاد به جلو بر می دارد به زمان حال بر می گردد. مکثی و اسلحه را از کیفش بیرون می کشد.
فرهاد: اون اسلحه بذار کن باهم حرف بزنیم
شیرین: وقته عمله. واستا سرجات. 
فرهاد: باشه. منو بکشی چی میشه؟ آها راحت میشی بر می گردی سر زندگی قبلیت و گور  بابای من. مطمئنی شش ماه بعد یه سال بعد دوباره تو ماشین یکی دیگه نمیشین از بی کلاسیش و بلد نبودناش حرف نمی زنی 
شیرین:(می خندد.  به دوربین نگاه می کند. سری به تاسف تکان می دهد. رو به دوربین): تا یه جایی درست 
میگه
شیرین رو به فرهاد: مطمئن نیستم ولی از اینکه نباید با تو باشم مطئنم 
فرهاد به شیرین خیره می شود. پزوخندی می زند. سرش به تایید هایی مدام تکان می خورد. مکثی می کند جدی می شود. مصمم و با خشونتی که در عضالت چهره اش نمایان است به سمت شیرین گام بر می دارد. شیرین نگاهی به متعجب به دور بین می اندازد و دوباره نگاهی به فرهاد. اسلحه هنوز رو به فرهاد است.
شیرین:سرجات واستا.
فرهاد پوزخند هنوز بر لبانش هست با گفته شیرین لحظه ای مکث می کند. اما گام بعد را محکمتر بر می دارد. گام به گام جلو می رود و هر گامش را محکم بر زمین می کوبد و دوباره ادامه میدهد. انگشت شیرین آرام و با تردید به سمت چکاننده ماشه حرکت می کند. با هر گام که فرهاد به سمت شیرین نزدیک می شود، انگشت شیرین درجه ای به چکاننده اسلحه نزدیک می شود. صدای گام های فرهاد که بر زمین می کوبد در گوش های شیرین طنین انداز می شود و شیرین تکانی می  خورد. با هر فریادی دیگر آن شیرین جدی و محکم نیست 
فرهاد(با هر گام که بر می دارد) :بکش..

فرهاد در یه متری شیرین قرار گرفته است. انگشت لرزان شیرین بر روی چکاننده قرار گرفته و نگاهش خیره اش به فرهاد. مستاصل و مردد.  

فرهاد: اینجا نفرت نیست. هر چی هست عشقه. تو نمی تونی منو بکشی چون هنوز عاشقمی 

شیرین:(نگاهی سریع به دوربین می اندازد) شاید 

فرهاد باز هم نزدیک می شود. لوله اسلحه مماس بر قبلش قرار گرفته است.  

فرهاد: الان دیگه تیرت خطا نمیره  

انگشت اشاره شیرین روی چکاننده قرار گرفته است. فرهاد و شیرین به هم خیره شده اند. فرهاد جدی و محکم به نظر می رسد و شیرین آن جدیت اولیه را ندارد و در عضلات صورتش می توان لرزش را دید. فرهاد ناگهان لوله اسلحه را چنگ می زند و محکم روی قلبش فشار می دهد 

فرهاد: (با فریادی گشو خرا ش و هیستریک) بزن بزن بزن  

شیرین زیر نگاه خیره و فریاد فرهاد نمی تواند دوام بیاورد و فرهاد به آنی اسلحه را بدون فشار از شیرین می گیرد. شیرین می لرزد. فرهاد نگاهی به اسلحه دارد و نگاهی به شیرین که آرام سرش  پایین می افتد.  

شیرین:(رو به دوربین) : راست می گفت. نمی تونم  

فرهاد اسلحه را درست در دستش می گیرد . وراندازی می کند. حالا لوله اسلحه فرهاد به چپ و راست پن می شود. روی شیرین قرار می گیرد و باز از شیرین رد می شود. رو به بطری آب معدنی که هنوز روی صخره کوچک است قرار می گیرد.  

فرهاد: توی سربازی همه از آموزشی متنفر بودن و لی من به خاطر میدون تیر عاشقش بودم  

نشانه گیری می کند و شلیک. بطری آب معدنی از روی صخره پرت می شود. دوباره لوله اسلحه می چرخد و روبروی شیرین قرار می گیرد.  

شیرین: بگو دوستم داری؟  

شیرین که تا حالا مستاصل شده بود. نگاهی خیره به دوربین می اندازد. بر می گردد به سمت فرهاد و خیره به او می ماند

فرهاد: شش ماهه این جمله رو ازم ازت نشنیدم می خوام اعتراف کنی 

شیرین: می دونی که نمی گم  

فرهاد: می دونم که دوسم داری وگرنه می کشتیم  

شیرین: کشتن بلد نیستم  

فرهاد: ولی دوستم داری بگو  

شیرین سری به نفی تکان می دهد. اسلحه بر روی سرش فشار داده می شود. شیرین گامی به عقب بر می دارد. سرش را بر می گرداند. فرهاد دوباره به او نزدیک می شود. اسلحه به سمت سر شیرین می چرخد.  

شیرین: دست بردار  

فرهاد: تو شروع کردی  

اسلحه را روی سینه شیرین قرار می گیرد.  

فرهاد: تو این قلب فقط باید من باشم. بگو.. می دونم که دوسم داری 

شیرین: همین که می دونی کافیه  

فرهاد: شش ماه هی می گم دوست دارم و تو فقط می گفتی مرسی. الان باید بگی  

شیرین سری به نفی تکان می دهد. فرهاد عصبی می شود و تیری هوایی شلیک می کند. شیرین می ترسد. می لرزد. چشمانش را می بندد  

فرهاد: (داد می زند) بگو..بگو  

  شیرین: بسه بسه 

فریاد می زند و بعد مکثی مدت دار. سر بلند کرده و اینبار انگار ترسش ریخته. محکم جدی 

شیرین:همیشه تکرار می کنی که بدون من هیچی. بدون من می میری. پس شلیک کن. اینجوری هر دومون راحت می شیم. این جوری به خودت ثابت میشه که راست می گی یا نه. خوبه هینکارو بکن.  من می گم تو دروغ می گی. تو بدون منم می تونی. پس شلیک کن. من نتونستم به تو شلیک کنم آره چون ضعیفم شاید...هنوزم ...(مدتی به هم خیره می  شوند) ولی تو می تونی آره. تو می تونی با کسی که ادعا می کنی دوستش داری هر کاری بکنی. تهدیدش کنی. زندانیش کنی. کشتنم میشه. (با فریاد) تمومش کن

فرهاد به شیرین خیره شده است. مدتی هر دو به هم خیره می‌شوند. انگشت فرهاد روی چکاننده بازی می کند می خندد. سری تکان می دهد. فریاد بلندی می کشد. بر می گردد. نعره می زند. مدتی پشت به شیرین می ماند. سکوت محض در اتمسفر. آرام فرهاد بر می گردد. لوله اسلحه رو ی شقیقه اش گرفته.

فرهاد: بگو من دوست داری. بگو. بگو من دوست داری بگو..  

شیرین: (رو به دوربین پوزخندی می زند و رو به فرهاد ماتم زده می ایستد و نگران) فرهاد من اشتباه کردم بیا تموم کنیم این بازیو.. خواهش می کنم..تمومش کن  

فرهاد: بگو من دوس داری بگو... بگو من کم داری بگو  

شیرین (فریاد می‌زند) :ادامه نده...  

فرهاد اسلحه را از شقیقه اش دور می کند هوایی شلیکی می کند. پوکه فشنگ جلو پای شیرین می افتد  

شیرین (فریاد) :خواهش می کنم .خواهش می کنم تمومش کن. تو برام مهمی  

فرهاد: بگو من دوست داری بگ و ...بگو من کم داری بگو  

فرهاد: سعید خواهش میکنم خواهش می کنم....من و تو با یکی دیگه می تونیم خوشبخت بشیم ولی با هم. من نمی تونم طلاق بگیرم. به خاطر بچم نمی تونم 

فرهاد : بگو من دوست داری بگو ...بگو من کم داری  

شیرین مستاصل فقط به فرهاد خیره شده و مدام سرش را به تاسف تکان میدهد. فرهاد لوله اسلحه را می چرخاند باز رو به شیرین قرار می گیرد و با مکثی روی شیرین دوباره می چرخد .پایین می آید. نگاهش به کفشش است. در تردیدی نمایان به کفشش شلیک می کند. شیرین داد می زند. فریاد سعی می کند درد را نادید بگیرد. دندان بر هم می فشارد

شیرین: تو رو خدا( به گریه می افتد) تمومش کند ..خواهش می کنم.. 

فرهاد: بگو من دوست داری بگو بگو من کم داری  

شیرین: خون ریزی داری بیا بریم  

اسلحه رو قلبش می گذارد.  

فرهاد: بگو منو دوست داری بگو  

انگار خودشم هم توان شلیک به قبلش را ندارد. اسلجه را سعی می کند بالاتر ببرد اما نامحسوس  

شیرین: (رو بر می گرداند و رو به روبرو فریاد می کشد) تمومش کن

فرهاد: بگو

شیرین:( سری به نفی تکان داده و همزمان ملتمسانه): خواهش می کنم

فرهاد: بگوووووو(دادی که به عجز و لایه مبدل می شود که باعث می شود شیرین رو از فرهاد برگرداند و به ناکجا خیره شود. بر می گردد آن صورت نگران ملتمس تغییری می کند و پوزخندش نمایان به لنز دوربین آشکار)

و نگاه خیره فرهاد و شیرین. لوله اسلحه اما گاهی به سمت شیرین می رود و گاهی برمی گردد. .و سکوتی مدت دار و تعلیق. ناگهان تیری شلیک می شود. شیرین تکان می خورد. پوزخندش می پرد. صورتش لرزان و منجمد می شود. به افق چشم دوخته. انگار فریز شده است. با مکث زیادی به زحمت شیرین بر می گردد. خیره به فرهاد می ماند. باز هم نگاهی خیره با سکوت. فرهاد کم کم شروع به لرزیدن می کند. شیرین نگاهی به دوربین و چشمکی. به سمت فرهاد می دود. فرهاد به شیرین خیره می شود.  اسلحه هنوز در دست فرهاد است. لحظه ای تکان خورد. زانو می زند

فرهاد: (به سختی) هنوزم نمی خوای بگی باید مستقیم به قلبم میزدم  

شیرین: برای چی نزدی؟  

 فرهاد: چی؟ 

شیرین: باید به قلبت میزدی  

شیرین به خواسته اش رسیده است. تغییر حالت می دهد. سرد و بی روح می شود. اسلحه را با کمک فرهاد روی قلب فرهاد می گذارد.  

شیرین: چکار می کنی؟  

فرهاد مقاوت می کند. شیرین با کمک انگشت فرهاد بروی چکاننده فشار می دهد. تیر به قلب فرهاد در میان نگاه متعجب فرهاد شلیک یم شود. نگاه خیره فرهاد روی شیرین می ماند. . شیرین بالای جسد فرهاد می ماند. آرام چهره جدی اش تغییر می کند. اندکی اشکش سرازیر می شود. اشکش را پاک می کند. چشمان فرهاد را می بندد. محکم از جایش بلند می شود. به سمت ماشین می رود. مدتی داخل ماشین می نشیند مقداری از آب معدنی می خورد. بعد به سمت جاده می رود.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

چله برون تهمینه


به قلم فردوسی کبیر خواندیم که رستم در پی اسبش به سمنگان رسید. آنجا تهمینه به او ابراز عشق کرد و رستم وتهمینه به عقد هم درآمدند. رستم مدتی کوتاهی کنارتهمینه ماند. چندی بعد چون کارهای پهلوانی زیادبود، برگشت ایران. تهمینه ماند وپهلوانی که در شکم داشت. اما چند ماه بعد و ساعاتی تا شب چله همان سال، مادر تهمینه شروع به گله گذاری کرد که این چه شوهریه تو کردی؟ رفته و خبری ازش نیست. انگار نه انگار یه زن پا به ماه داره و این حرفا..
شاه سمنگانم از پشت بانو درآمد و بردخترش خرده گرفت.
تهمینه گفت: لطفا در زندگی من دخالت نکنید، رستم پهلوان ایران است و کارهای مهمتری برای انجام دادن دارد.
بانوی سمنگان گفت: این چه حرفیست دختر؟ زن و زندگی آدم از هر کاری مهمتر است. مگر چقد راه است. می تواند هفته ای یه بار بخورد تو سرش، ماهی یه بار بیاید وبه زن و بچه اش سری بزند و برود. من مادرم می دانم وقتی پا به ماه می شوی، شوهر کنار باشد انگار دنیا را داری..
شاه گفت: حداقل به رسم دیرین می توانست برای شب چله به خودش زحمت بدهد یک سری به ما بزند. سال اول است. همه انتظار دارند. احترام می گذاشت و چلگی می آورد..
تهمینه گفت: من رستم را همینجوری که بود خواستم وعاشقش شدم. همین برایم کافیست. همین که زن پهلوان ایران باشم برایم کافیست
بانو گفت: یعنی چه؟ عشقی که کنار آدم نباشد دیگر چه فایده دارد
تهمینه گفت: کنارم هست. در قلبم. هرروز با یادش بیدار میشوم و هر شب به یادش می خوابم
شاه گفت: اینها دیگر شعار است دخترکم..مردی که کنار زنش نباشد

تهمینه حرف شاه را برید و داد زد: خواهش می کنم تمامش کنید، من مشکلی با این وضعیت ندارم شما چرا دایه ی عزیزتراز مادر شده اید

بانو گفت: مادرت هستم. جوش می زنم وقتی می بینم دختر عزیزتر از جانم دائم گوشه خانه نشسته و به قول خودت قط به یاد شوهرش روز و شب می گذراند.

تهمینه گفت: نمی خواهد جوش بزنید. تنها یادش نیست. با هم در ارتباط هستیم. دست خطش هم مرا آرام می کند

شاه پرسید: مگه به هم نامه می دهید؟

تهمین:آری

بانو با تعجب گفت: دروغ می گوید هیج کجای شاهنامه اشاره ای به نامه نگاری رستم و تهمینه نشده جز بعد تولد فرزندش

 

 

تهمینه دیگر طاقت نیاورد از جا پرید گفت: من زن رستم پهاون ایران هستم. همینکه فرزندی از او در شکم دارم مرا کافیست. دیگرهیچ نمی خوام هیچ. تمامش کنید

و ازدر اتاقش با ناراحتی بیرون زد

شاه گفت: مجبور است این را بگوید کدام زن دوست ندارد شوهرش کنارش باشد. یا حداقل گاهی به او سری بزند

بانو گفت: آری امشب همه منتظرن رستم برای تهمینه چلگی بیاورد..آبرویمان می رود

شاه گفت: بهانه ای می آوریم دیگر.. می گوییم رستم نامه ای فرستاده و عذرخواهی کرده چون در حال رزم با غول سیاه یا سفید یا یه چیزی هست دیگر..

بانو گفت: نمی دانم تو و دخترت دهن مهمانان را ببندید من حوصله نیش و کنایه را ندارم..

و بانو با نارحتی اتاق را ترک کرد و شاه به خود گفت: دختر بی‌راه نمی گوید همینکه رستم داماد آدم، اسمش روی دختر آدم باشد خود افتخاریست. نیامد به ورزش که نیامد.. ولا

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

بودن یا نبودن

پرده دوباره بالا رفت. بازیگر معروف وارد صحنه شد. به گوشه ای از صحنه رفت. مکثی کرد و رو به افق فریاد زد:

-بودن یا نبودن مسئله این است.

ناگهان در سکوت سالن یکی از ته سالن داد زد:

- دادن یا ندادن مسئله این است.

بقیه تماشاچی ها برگشتن وبه عقب نگاه کردن. ولی بازیگر که درنقش فرو رفته بودتوجهی نکرد. منولوگش را ادامه داد و بلندتر گفت:

- آیا شایسته ترآن است..

دوباره کلامش بریده شد. اینبار صدای ته سالن بلندتر از صدای بازیگر پیچید:

- آیا شایسته ترآن نیست که چکتو پاس کنی وقال قضیه بکنی یا همین الان پلیس خبر کنم وآبرورزی کنم.

با این فریاد بازیگر از نقش بیرون پرید به سمت تماشاچیان گامی برداشت. به جماعت خیره شد. لبخندی زد. سری تکان داد. خنجری که در غلاف بقل لباسش بود را بیرون کشید و گفت:

- مردن، آسودن سرانجام همین است و بس.

خنجر را در پهلو فرو برد. فریاد تماشاچیان بلند شد..

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

راز بقا
ماشین جلویی به خاطر مسافری؛ البته به نیت بقا؛ سریع زد رو ترمز. و بوم. ماشین شاسی بلند لوکس عقبی که فاصلش
کم بود و اصلن دوست نداشت با لکسوس چند صد میلیونی لک و لک برونه محکم کوبید به عقب مسافرکش. 
سپر و شاسی چهار چرخ افتخار صنعت ماشین سازی وطن که معلوم نبود چند سر عایله ازش نون می خوردن و جمع
کرد. مسافرکش بنده خدا پرید پایین و تا عقب خودرو دید زد تو سرش. مسافراشم پیاده شدن. دو نفر که بی خیال
شدن و رفتن. دو نفر واستادن در کنار بقیه هم وطنان دعوا ببینن. داد و بیداده داراو ندار بالا گرفت.
دارا گفت: مردک به خاطریه مسافروسط خیابون زدی روترمز..
ندار بنده خدا هم که فکر می کرد در هر صورت مقصر ماشین عقبیه، صداشو انداخت تو سرش و داد زد: معلومه که
وسط خیابون میزنم روترمز. نزنم تو خرج زن وبچمو میدی آقازاده. نفست از جای گرمی درمیاد فکول کرواتی..اگه
خیلی مردی یه روزم بیا بشین پشت این لگن (لگد محکمی به ماشینش زد( ببینم می تونی دوزار دربیاری. خوبشم طلبکارم..طلبکارم چون تو امثال تو ری...
بقیه حرفاش منکراتی بود.
دارا که دید نه واقعا زندگی خیلی به ندار فشار آورده زیر لب یه فحشی داد و رفت تو ماشینش نشست. ندار دست بردار نبود. کلی هم طرفدار جمع کرد بود.جلو ماشین دارا رو گرفته بود و از زمین و زمان می نالید. پلیس سر رسید. 
موقعیت بررسی کرد. وبر حسب قوانینی وتبصره هایی جدید، مسافرکش مقصر شناخته شد. مسافر کش بنده خدا که تا این لحظه پهلوانی شده بودو معرکه گرفته وزنجیرها پاره کرد بود، ناگهان با شنیدن نظرپلیس واداد. بقیه از پشتش
درآمدند. ولی قانون قانون بود. دارا لطف کردو خسارت خودشو نادید گرفت. با پوزخندی برلب دنده عقب گرفت
و با تیک آفی دور شد ومسافرکش موند و حوضش..

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

عشق فست فودی
- عاشق شدم
- تو که عاشق بودی؟
- عاشق کی؟
- ندا بود؟ آنا بود؟ کی بود؟
- نه بابا اونکه یه ماهی هست تموم شده..این یکی فرق داره
همیشه می گفت این یکی یه فرقی داره. ولی به نظر من، بیشترین تفاوتش تو دوره ی زمانی بود که با معشوقه جدید
سپری می کرد. بیشترین دوره ی عشق و عاشقیش یه فصل شده بود. کمترین دورش کمتر از بیست و چهار ساعت. 
توانایی باالیی هم داشت درفارغ شدنه سریع ازاین دوره های مثلن عاشقانه کوتاه مدت. حاال اینکه اصرارداشت اسم
این دوره های کوتاه روعاشقانه بذاره، سوالی شده بود که بالخره ازش پرسیدم: 
- سعید این رابطه های اسمش عاشقانه نیست..عشق قرار نیست زودی بیاد وزودی هم بتونی ازش فارغ شی
بلند خندید و گفت: دوره ی فست فوده، دهه شصتیه ی عاشق قرمه سبزی..الان عشق بازتعریف شده..کمیت مهم
نیست کیفیت مهمه...
گفتم: باشه همون کیفیتی که تو می گی؟ اگه خوب باشه وتاثیرگذار، دل کندن ازش سخته دیگه

 


نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت و با لبخندی تمسخرآمیز بر لب گفت: فرق کیفیت فست فودی در حد فرق طعم قرمه سبزی خونگی وقرمه سبزی رستوران نیست که پاگیر شی..طعم اصلی حفظ میشه فقط ازیه فست فودی به فست فودی دیگه منتقل میشه
گفتم: این برداشت و به یه خانم بگی بهش برمی خوره ها
گفت: این برداشت نتیجه گفتگوی دو نفره دومین رابطه عاشقانمه
پرسیدم: یعنی احتمال نمیدی تو یه فست فودی موندگار بشی؟
پوزخندی زد و گفت: در مورد مضرات فست فود نخوندی..بخوای وابسته فست فود بشی عمرت کم میشه!!!
ادامه بحث بی فایده بود. حتمی عشق بازتعریف شده و من بی خبرم.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۴
تیر
۰۲

​​​​​​​​​​تنهای تنهای تنها 

تو گروه های چت دختر پسری زیادی عضو بود. مدتها بود تلاش می کرد بتونه با یکی ارتباط بگیره. بهش گفته بودن اول باید بری تو گروه سلام و احوال پرسی کنی، اصل بدی ، سر صحبتو با یکی باز کنی بعد اگه اجازه داد بری پی ویش. یعنی مخ زنی.

مخ زنی؟! اینکاره نبود. زن از فاصله نزدیک می دید، دست و پاشو گم می کرد. پس...

عکس های پروفایل ممبراهای گروه و چک می کرد. هر کدوم به نظر زیبا و جذاب بود می رفت پی ویش. سلام می کرد. اصل میداد و تقاضاشو مطرح کرد.

-دوست داری یکم با هم گپ بزنیم

معمولن به جایی نمی رسید. چون اولا بدون اجازه پی وی رفتن یعنی بلاک دوما اگر هم یکی هم قبول می کرد باهاش بگپه حرف زیادی برا گفتن نداشت. همه چیز در حد من کی هستم تو کی هستی؟ چکار می کنی؟ و خیلی زود گپاش ته می کشید. ناچارن کسی که رفته بود پی ویش خسته میشد و بلاکش می کرد.

تا اینکه رفت پی وی شخصی که روی پروفایلش نوشته بود دختر تنهای تنهای تنها. به نظرش همون آدمی بود که دنبالش می گشت. یکی مثل خودش تنهای تنهای تنها. سلام و اوحوال پرسی و ثانیه ای  بعد جواب گرفت و برای اینکه این یکی از دستش نپره شروع کرد از تنهایی و دیالکتیک تنهایی که به نظر هر دو در اون تفاهم دارند صحبت کردن. تنهایی چی هست؟ در باب تنهایی و فلسفه تنهایی و اینکه انسان ها واقعن تنها هستند، سخن ها راند. گاهی تنهای تنهای تنها لایک می کرد حرفاشو. براش قلبی می فرستاد و شکلکی تحسن آمیز. بعد از کلی سخن پراکنی ناگهان تنهای تنهای تنها پیامی فرستاد:

-ببین منم همه ی اینهارو قبول دارم. واقعن می گم. ولی اگه دوست داری از تنهای دربیای و با هم صحبت کنیم لطفا یه کاری برام بکن

پیام فرستاد: مشکلی نیست بگو

تنهای تنهای تنها پیام فرستاد: ناراحت نشی ولی لطفا یه گیگ نت برام بخر بفرست..

مدتی به پیام تنهای تنهای تنها خیره شد. باید نزدیک ده هزار تومن خرج کنه تا احساس تنهایی نکنه. سرش از گوشیش بلند کرد و به اطرافش خیره شد. به اتاق بزرگ و پر از کتابش.  بهش برخورده بود ولی دوست داشت با یکی حرف بزنه. پس خرج کرد. هر شب خرج کرد و برای دقایقی از تنهایی در اومد. فقط حرف زد و تنهای تنهای تنها هر چند وقت یه بار یه استکیر آفرینی تحسینی براش می فرستاد.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری