bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۳۲ مطلب توسط «بیژن حکمی حصاری» ثبت شده است

۰۶
آبان
۰۱

عاشق بودن یا نبودن مسئله این است؟

در اتوبان خلوت نیمه شب از پشت زدم به یه پارس مشکی رنگ اسپرته شیک.  سپر عقبشو شکستم. با دیدن راننده و همراهش زیر گلوم احساس سنگینی کردم. یه غول با یه نیمچه غول عصبی پیاده شدن. تا به خود بیام نیمچه غول از پشت فرمون بیرونم کشید. بلندم کرد و کوبید روی کاپوت پراید درب داغونم و گفت:

  • فاتحته بخون بچه سوسول.

یقه پیرهنمو مث افساری چسبیده بود. احساس خفگی می کردم. با ریشتر کم می لرزیدم. غول دو متر قد و دو متر پهنا داشت. با ریشی بلند و موهایی دم اسبی. جلو سپر شکسته زانو زده بود. دستشو رو شکستگی سپر گذاسته بود و نوازش میکرد. با صدایی خفه و خش دار گفت: چکارش کنیم نوید؟

غول کوچیکه رو به رییس گفت: هر چی امر کنید سلطان

و بغل گوشم گفت: این ماشین عشقه سلطانه. میدونی چکار کردی؟ سپر عشقشو شکستی.

با ناله زاری گفتم:اشتباه کردم. حواسم نبود. یعنی فکرم درگیر بود

گفت: خفه..

غول کوچیکه از بیانم چندشش شد. سلطان؟! نمی دونم اسمش سلطان بود یا یه جور صفت بود. منتظر حکم سلطان بودیم. بعد چند دقیقه عزاداری گفت: عشق در برابر عشق

اینو گفت و با بغضی که سعی می کرد پنهان کنه رفت تو ماشین نشست..

پرسیدم: منظورشون چی بود؟

غول کوچیکه گفت: تا حالا کسی جرات نکرده رو عشق سلطان خش بندازه ولی تو تو از پشت بهش خنجر زدی سوسول. عشقت کیه؟ عشقت چیه؟

نمی فهمیدم چی میگه. تو  فکر این بودم چه جوابی بدم که گوشیم زنگ خورد. نگاهی به گوشی رو داشبورد انداختم. غول کوچیکه متوجه حواس پرتیم به گوشی شد. پرید گوشیو ورداشت. نگاهی به گوشی انداخت. عشقم داشت زنگ میزد..

غول کوچیکه گفت: عشقته؟! جواب بده بده بگو بیاد اینجا

گفتم:منظورت چیه داداش

گفت: سپر عشق سلطان شکستی باید یه جایی از عشقتو بکشنم

متعجب گفتم: ها؟!!

گفت: عشق در برابر عشق

گفتم: آخه چه ربطی به اون داره داره، خسارتشو میدم

بلند گفت: جواب بده سلطان حرفش حرفه

با ناله گفتم: آخه اون بدخت چرا باید تاوان گیجی من و پس بده

کلی التماس کردم. از عشقم گفتم. از اینکه دختر مردم چرا باید تاوان اشتباهه من و پس بده. خودم هستم. نزدیک بود زار بزنم که راضی شد بره با سلطان حرف بزنه به جای عشقم دست منو بشکنه. بعد چند دقیقه گپ با سلطان برگشت. مث گوسفندی پس کلمو چنگ زد و به سمت سلطان برد. دستمو گذاشت رو پنجره ماشین و می خواست از آرنج بشکنه. غول کوچیکه دستشو نود درجه بالا برد. می خواست ضربه بزنه که سلطان گفت: ولش کن.

غول کوچیکه اطاعت کرد. سلطان ادامه داد: اگه عاشق نبودی امشب زنده نمی موندی

پارس سلطان که دور شد. واژه عشق همه ذهنمو پر کرده بود. دوسال بود با رویا بودم. اصرار داست اسمشو با کلمه عشقم سیو کنم. مث خودش. امشب سر اینکه قرار ادامه این رابطه چی بشه دعوامون شد. ذهنم درگیر دعوای با رویا بود که زدم به سپر عشق سلطان. عاشق بودن یا نبودن؟ مسئله این است. نبودم ولی چون بودم زندم. شماره عشقمو گرفتم....

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

فرار

خواب بود. گوشیش زنگ خورد. بیدار شد. جواب داد. بهمن پشت خط بود. گفت: پشت درم آقا.

  آقا پالتوشو انداخت رو شونش. اسلحشو گذاشت تو جیب پالتو. رفت سمت حیاط. در و باز کرد.

با عصبانیت به بهمن گفت:

-ساعت نداری همرات ؟

بهمن دستپاچه و نگران بود. گفت: ببخشید..می دونم ولی...

من منی کرد و گفت: فردا قراره بیاد

آقا خوابش پرید. خودش و جمع جور کرد و پرسید:

-رییس؟

بهمن گفت: آره..یه ساعت پیش زنگ زد گفت هفت صبح فرودگاه باشم..

بهمن مکثی کرد. همه شجاعتشو و جمع کرد و چیزی که می خواست بگه رو به زبون آورد: داریم میرم

آقا شَک کرده بود. حتی بهش تذکر داده بود. نگاهی به ماشین جلو خونه که با شیشه های دودیش داخلش دیده نمیشد انداخت. می دونست ولی پرسید:

-با کی؟

بهمن گفت: می دونی؟

آقا یقه ی بهمن و گرفت و کشیدش تو خونه. در و پشتش بست و گفت: تف تو روحت..بهت هشدار دادم احمق...خودکشیه

بهمن خیره به چشمان آقا ، محکم، بدون لکنت گفت: اونم دوستم داره

آقا یقشو رها کردو  به سمت در پرتش کرد. با پوزخندی گفت: الاغ.. الاغ..این دختر قبلا معامله شده

بهمن گفت: می دونم می دونم.. ولی داریم میریم

هر دو به هم خیره شدند. در فاصله یک متری هم بودند. هر دو حواسشون به اسلحه کمری همراهشون بود. قبل اینکه دست آقا بره سمت جیب پالتوش، اسلحه بهمن رو به پیشونیش بود.

بهمن گفت: شرمنده آقا.. ببخشید. ولی.. خودت گفتی می تونستی برگردی به بیست سال قبل آذر و به خاطر مزخرفی به نام تعهد به کار و تعهد به سیستم نمی کشتی

 بلیطی از جیبش بیرون آورد و گذاشت کنار باغچه و گفت: بهتره تو هم نمونی آقا

بهمن مثل بچش بود. برای همین بهش می گفت آقا. تا هم پدری توش باشه هم بزرگی.

بهمن عقب عقب رفت و از در خارج شد. نازی دوست دختر رییس بود. دختر مختر دور ورش زیاد بود. ولی نازی سوگلیش بود. بتش بود. بهمن عاشق نازی شده بود و حالا داشت باهاش فرار می کرد.

رییس برای نجات از ورشکستگی قرار بود بتشو به شریک عربش بفروشه. قرارداد امضا شده بود. قرار بود فردا معامله انجام شه.

آقا هم می موند مرده بود. در که بسته شد نگاه آقا به بلیط گوشه باغچه گره خورد. چندی بعد سرشو تکون داد. احساس کرد دیگه توانی برای فرار نداره. انگیزه ای نداشت ولی از یه چیری خوشحال بود. بهمن مثل خودش نشد.

  • بیژن حکمی حصاری