داستان کوتاه عاشق سمج
عاشق سمج
ساعت دو بعد از نیمه شب زنگ بل بلیه خونه ممتد به صدا در اومد. یعنی کی می تونه باشه این موقع شب؟ لخو لخ تا دم در حیاط رفتم.
از پشت در داد زدم: کیه؟
صدای نالان گفت: منم باز کن
باز منه. حتمن باید باز کنم. باز نکنم از پشت در داد میزنه: کریم به خدا ایرانی نیستی
در و باز نکرده وحید هراسان پرید تو. نفس نفس میزد.
گفتم: هو..چته؟
نشست. ولو شد. پرسیدم: چه مرگته؟
گفت:یکم آب بده
دستشو گرفتم بردمش تو. لباساش خاکی شده بود. سر زانوی راستش پاره شده بود. آبی بهش رسوندم. نفسش بالا اومد. با دستای لرزونش سیگاری روشن کرد. صب کردم آروم شه. پرسیدم:
- این چه وضعیه؟ چی شده؟
چند تا پوک محکم به سیگار زد و گفت:
- دیر رسیدم خونه. کلید نداشتم. گفتم حتمن ندا خوابه. از بالای در رفتم تو. پای تی وی خوابش برده بود. تا صدای در سالن شنید از خواب پرید. ترسید. تا میخواستم بگم منم، گذاشت به داد بیداد وگفت:
- تو؟ تو خونه من چکار می کنی؟
جیغ زد و کمک، کمک. هر چه خواستم توضیح بدم فایده ای نداشت تا به خودم بیام، زن و مردی میانسال سر و کلشون پیدا شد. همسایه ها ریختن. نمی دونم چه جوری فرار کردم..
مکثی کرد و گفت: سیا چی شده؟ چرا ندا اینجوری کرد؟
گفتم: سیگارتو بکش. آروم شو بهت میگم..
سه ماه بود زنش که حق طلاق داشت ازش جدا شده بود. هنوز باورش نمیشه عشقش، تمام زندگیش، به این راحتی ترکش کرده باشه. قبلا طبقه پایین خونه پدرزنش زندگی می کرد. دفعه دوم بود که خواب نما شده بود. توهم زده بود که هنوز با ندا زندگی می کنه و از دیوار خونه بالا رفته بود. دفعه قبل با کلی خواهش تمنا و تعهد و ضمانت نرفت زندان نمی دونم این دفعه چی میشه؟