داستان کوتاه مادربزرگ عاشق
مادربزرگ عاشق
مادربزرگ در حال احتضار همه فرزندانش و فراخوند. دختر و پسر دورش حلقه زده بودن. ما بچه هام از پشت پنجره سرک می کشیدیم
مادربزرگ گفت: یه حقیقتی رو میخام فاش کنم
گوشا همه تیز شد.
مادربزرگ با صدای لرزان گفت: بعد مرگ آقاتون خواستگار زیاد داشتم. شماها همه رو رد کردین. گفتین ننمون شوهر نمیخاد. ولی من شوهر میخواستم. از حاجی خدابیامرز خیری ندیدم. هر چی دیدم توپ و تشر بود. ولی روم نمیشد بهتون بگم. پنهونی شوهر کردم.( با مکثی ادامه داد) شدم زن اصغر آقا
از بین خاله ها یکی فریاد زد: چی؟
خاله کوچیکه جیغ زد. خاله بزرگه صورتش و خنجول کشید. دایی وسطی با کف گرگی زد تو پیشونیش. مجلس داشت به هم می ریخت که مادربزرگ برای اولین بار تو عمرش با تمام توانش داد زد: خفه...( بقیش و نتونست بگه). نفس عمیقی کشید و چند ثانیه طول کشید تا ادامه داد: بهش خبربدین. اگه اومد مراسم ختم حرمتشو نگه دارین
اصغر آقا راننده شخصی پدربزرگ بود. هیچ وقت زن نگرفت. شایعه شده بود عاشق خانم( مادربزرگ) شده. مدتی هم اخراجش کردن ولی دوباره به اصرار مادربزرگ برگشت. با مرگ پدربزرگ شد باغبون خونه.
مادربزرگ لبخندی زد و به سختی گفت: خوشبختم چون عاشق میمیرم
و چشاشو بست.