bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

داستان کوتاه فرار

جمعه, ۶ آبان ۱۴۰۱، ۱۲:۴۳ ب.ظ

فرار

خواب بود. گوشیش زنگ خورد. بیدار شد. جواب داد. بهمن پشت خط بود. گفت: پشت درم آقا.

  آقا پالتوشو انداخت رو شونش. اسلحشو گذاشت تو جیب پالتو. رفت سمت حیاط. در و باز کرد.

با عصبانیت به بهمن گفت:

-ساعت نداری همرات ؟

بهمن دستپاچه و نگران بود. گفت: ببخشید..می دونم ولی...

من منی کرد و گفت: فردا قراره بیاد

آقا خوابش پرید. خودش و جمع جور کرد و پرسید:

-رییس؟

بهمن گفت: آره..یه ساعت پیش زنگ زد گفت هفت صبح فرودگاه باشم..

بهمن مکثی کرد. همه شجاعتشو و جمع کرد و چیزی که می خواست بگه رو به زبون آورد: داریم میرم

آقا شَک کرده بود. حتی بهش تذکر داده بود. نگاهی به ماشین جلو خونه که با شیشه های دودیش داخلش دیده نمیشد انداخت. می دونست ولی پرسید:

-با کی؟

بهمن گفت: می دونی؟

آقا یقه ی بهمن و گرفت و کشیدش تو خونه. در و پشتش بست و گفت: تف تو روحت..بهت هشدار دادم احمق...خودکشیه

بهمن خیره به چشمان آقا ، محکم، بدون لکنت گفت: اونم دوستم داره

آقا یقشو رها کردو  به سمت در پرتش کرد. با پوزخندی گفت: الاغ.. الاغ..این دختر قبلا معامله شده

بهمن گفت: می دونم می دونم.. ولی داریم میریم

هر دو به هم خیره شدند. در فاصله یک متری هم بودند. هر دو حواسشون به اسلحه کمری همراهشون بود. قبل اینکه دست آقا بره سمت جیب پالتوش، اسلحه بهمن رو به پیشونیش بود.

بهمن گفت: شرمنده آقا.. ببخشید. ولی.. خودت گفتی می تونستی برگردی به بیست سال قبل آذر و به خاطر مزخرفی به نام تعهد به کار و تعهد به سیستم نمی کشتی

 بلیطی از جیبش بیرون آورد و گذاشت کنار باغچه و گفت: بهتره تو هم نمونی آقا

بهمن مثل بچش بود. برای همین بهش می گفت آقا. تا هم پدری توش باشه هم بزرگی.

بهمن عقب عقب رفت و از در خارج شد. نازی دوست دختر رییس بود. دختر مختر دور ورش زیاد بود. ولی نازی سوگلیش بود. بتش بود. بهمن عاشق نازی شده بود و حالا داشت باهاش فرار می کرد.

رییس برای نجات از ورشکستگی قرار بود بتشو به شریک عربش بفروشه. قرارداد امضا شده بود. قرار بود فردا معامله انجام شه.

آقا هم می موند مرده بود. در که بسته شد نگاه آقا به بلیط گوشه باغچه گره خورد. چندی بعد سرشو تکون داد. احساس کرد دیگه توانی برای فرار نداره. انگیزه ای نداشت ولی از یه چیری خوشحال بود. بهمن مثل خودش نشد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی