bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان عاشقانه» ثبت شده است

۱۰
تیر
۰۲

روسری قرمز. قسمت اول

ما جوونای پا به سن گذاشته، زن گرفته یا نگرفته که دل باختهای جگر سوختمون، زن نگرفتن، هر گاه صحبت از زن به میون میاد ناخوداگاه فقط یه اسم و یه تصویر می بینیم. شیرین روسری قرمز. یه پری که از زمان ظاهر زدنش تا ناپدید شدن کمتر از یک ماه طول کشید ولی در همین مدت، روستایی آرام و الکی خوش را به هم ریخت، همه رو از خواب خرگوشی که سالها گرفتارش بودند، بیدار کرد و مهمتر کلی دله شکسته؛ که دیگه هیچ چینی بند زنی نتونست سرهمشون کنه؛ بر جای گذاشت و ناگهان... 

انگار برگشت به دنیای پریها. 

شیرین تنها فرزند بزرگترین مشروب ساز ناحیه بود. اکبر پدرش، دائم الخمری بود که یا سرش توی دیگ جوشان انگور بود یا توی شیشه مشروبش. چاق زشت رویی که به تخفیف اونم به خاطر شیرین قدش از یک ونیم تجاوز نمی کرد. و به خاطر همین قد کوتاه و چاق و چله بودنش، اکبر گرده هم صداش میزدن. 

شیرین ده ساله نشده بود یه روز باباش به خاطر ترکیدن زودپز تقطیر می میره. هیچکس جرات نمی کرد بره غسلش بد. برای خاکسپاریشم کسی نرفت. می گن زنش خودش غسلش داده خودشم دفنش کرده. آخه این خونواده تو ده به خاطر اینکه نسل اندر نسل تو کار نجاسات بودن منفور بودن و خودشون هم مثل کار بارشون نجس اعلام شده بودن. به همین خاطر کسی  با اونا رفت و آمددی نداشت.

البته اینم به خاطر عوض شدن دوره زمونه بود که در نقل قول بزرگترای ده شنیده بودیم تو دوره ای، اجداد این اکبر و فک فامیلش که حالا پخش و پلا شده بودن، توی ده کبکبه و دبدبه ای داشتن و جز اخوان انصار و  بزرگان زمان بودن .حالا چه شده بود که اکبر این شغل حرامی رو بر  نجس خوانده شدن و بی آبرویی ترجیه داده بود بماند. اما از یکی از پیریای ده شنیدم که همینکه ورق برگشت و کار اکبراقا نجس اعلام شد، آشنایان و فامیلش که همه از این دیار درحال رفتن بودن بهش توصیه می کنند یا با اونا از این ولایت بره، یا دست از این کار برداره و توبه کنه. ولی در حال مستی شعری دست و پا شکسته که معلوم نبود سر کدوم بساط شنیده می پرونه که دیگه اصرار نمیکنن:

من بی می ناب زیستن نتوانم  بی باده، کشیدِ بارِ تن نتوانم

من بنده آن دَمَم که ساقی گوید   یک جام دگر بگیر و من نتوانم

اکبر عرقی که می میره شیرین می مونه و ننش. که اونم حال روز خوبی نداشت و توی این چند سال زندگی با اکبر نقش کتک خور بد مستی هاش بازی میکرد .تفلک اونم از خجالت اینکه قیافه تار و مار شدشو کسی نبینه از خونه خیلی کم بیرون می یومد. .شیرینم هیچکی ندید تا یه روز  سوار بر موتور اژی که از باباش به ارث رسیده بود، ظاهرشد. حال اینکه دختری که چهارده پونزده سال بیشتر سن نداشت و  هیچکی ندیده بودش یا نمی خواستن ببینن که هر چی متعلق به اکبر عرقی بود نفرین شده ی مردم ده بود و به چشم نجاست بهش نگاه می کردن چه جوری یه دفعه موتور سواری اونم با موتور اژ یاد گرفته خودش معمایی حل نشده باقی موند.

 

موتور اژ موتور روسی بزرگی بود که فقط مخصوص کوه و دشت بیابان ساخته شده بود. موتور قدرتمندی که به اِیژ روستا هم معروف بود. چون فقط بدرد روستا می خورد. موتوری که حداقل چند برابر شیرین وزن داشت. حالا دیگه  از اون زمان بیست سالی می گذره و حکایت شیرین جایگزین حسین کرد شبستری و امیر ارسلان توی لافگاها ی ده شده.

درست اولین روزی که شیرین از خونه بیرون اومد با روسری قرمزی که با یه دور، دور گردنش،  اونو پشت سرش گره زده بود، مردم ده روی موتور دختری دیدن که تا به حال وصفشو تو حکایات پری ها شنیده بودن. 

شاید یه غریبه بوده.

اون روز صبح همه ی ده صحبت از یه پری می کردن که از خونه اکبر عرقی با موتور با یه روسری قرمز و یه اورکت امریکایی و یه بوت کهنه بیرون اومد و از ده خارج شده. ظهر نشده همه جا صحبت از این ماجرا و پری موتور سوار شد. خونه  اکبر عرقی هیچکی رفت و آمد نداشت. کسی فکر نمی کرد این پری که صحبت از اون تمام ده گرفته و حتی موذن ده هم از اذان سر وقتشش باز مونده شیرین باشه. خوره فضولی افتاد  توی جون این ولایت که این یارو کی بوده؟ حال کی بماند؟ دختره سوار موتور شده؟!!

آخه تو ولایت ما دخترا به خاطر مسائل موکده دین و شرع، حتی سوار الاغ هم نمی شدن و این کار فقط از حرامیها برمی یومد. تا اینکه دوباره دمدمای غروبه همون روز، دوباره همون ماهرو با موتور اژ یه بار دیگه از جلو مردمی که  از سر زمین بر گشته بودن و توی لاف گاه ده جمع شده بودن رد شد. و این بار موذن ده در راه رفتن به مسجد عقل از کف داد و همونجا نرسیده به مسجد شروع به اذان گفتن کرد.

نکنه این ..شیرین؟ ..نکنه شیرینه؟

نکنه شیرینه؟اره حتمی شیرینه؟ ولی از اکبر بی ریخت همچین پری یی؟!! اما دختر دیگه ای توی خونه اکبر عرقی نیس؟! اونروز عصر کتاب امیر ارسلان را باز نکرده بستن و تحقیق پیرامون این موجود پریوار و مهمتر اینکه چطور جرات کرده سوار موتور بشه رو آغاز کردن. لافگاه که همه روزه با اذان مغرب تعطیل می شد اون روز تا پاسی از شب ادامه پیدا کرد و به قولی نماز همه قضا شد. کسی هم به خودش اجازه نمی داد سری به خونه اکبر عرقی بزنه و از اصل ماجرا اطلاع حاصل کنه. نتیجه بحث علما و بزرگان ده اون شب به این جمله ختم شد که این ماهرو به احتمال زیاد همون شیرینه. که تا حالا هیچ یک از افراد روستا ندیده بودش. البته شخصی را مامور کردن تا در مورد صحت و صقم قضیه تحقیق کند. واگر این پری همان شیرین دختر آن حرامیه خدابیامرز!! بود او را فراخوانده تذکراتی در مورد قانون و مقررات روستا بهش داده بشه.

اما ما جوونای سیاه سوخته، پاچه ورمالیده و تازه شاش کف کرده ده که زیاد در قید و بند نجاسات تایین کرده بزرگان ده نبودیم و چند تایی از ما نمک خورده اکبر عرقی بودیم با شنیدن این حکایت هر کدوم تو دلش هول و ولایی به پا شد. که این شیرین کیه؟ چرا تا حالا خبری ازش نبوده؟ چه جراتی داره سوار موتور شده. حتمی خیلی دل داره؟چه شکلیه؟ از دختر مش رحیم خوشکلتره؟ اون یکی با خودش گفت: از دختر کریم قصابم خوشکلتره؟ خلاصه هر کدوم از ما رعنای لپ قرمزه، چاقه، لاغر و سفید و سبزه ی خودشو که نشون کرده بود بزودی بشه رفیق حجلش،  با شیرین قیاسی ذهنی کرد و نتیجه هایی گرفتیم. حتمی قدش از  زهره، زهرا، مریم و...بلندتره که می تونه سوار موتور اژ شه. اطمینان داشتیم هیچ کدام از رعناهای ما پاهاشون به رکاب موتور بزرگی مثل موتور اژ نمیرسه. 

و از همه اینها همه مهم تر تا صبح مدام این سوال تو ذهنمون بود: خیلی خوشکله؟

 بیشتر ما فقط داستان یه پری که امروز در ده ظاهر شده رو شنیده بودیم. چون از کله صبح تا غروب خورشید، سر زمین در حال بیگاری برای باباها بودیم. غروبم که میشد دیگه حوصله بزرگترا و لاف های تمام نشدنیشونو نداشتیم. پاتوقی داشتیم خارج روستا. امنکده ای که توش هر غلطی می تونستیم بکنیم و مطمئن بودیم به گوش دلواپسان روستا نمیریسه. اون شب در امنکده هر کدوم نقل قولی از این پری گفتیم. اما همین نقل قول ها آنقدر ما را کنجکاو کرده بود که تصمیم گرفتیم فردا کله ی صبح، اذون نگفته از خواب بیدار بشیم و توی مسیر حرکت شیرین قرار بگیریم و همه چیز خودمون ببینیم. اون شب همه ی ما تا صبح شیرین ساختیمو دیدیم و حتی بعضی از ما که آتیششون تند بود یه حجلم باهاش رفتن. 

صبح اذون نگفته همه پاورچین پاورچین از روی سر ننه،  بابا، خواهر و برادر رد شدیم و خودمونو توی مسیر حرکت شیرین قرار دادیم. البته هر کسی سعی می کرد خودشو پشت دیواری، تیر برقی، خرابه ای چیزی مخفی کنه تا از دید بقیه پنهون بمونه و هر کسی شیرینو با نگاه تک تنهای خودش شکار کنه. اما همین که شیرین آمد و رد شد همه انگشت به دهن، هاج و واج چشم تو چشم شدیم .همه لال شده بودیم. اون روزی کسی با کسی کلمه ای نگفت. نکته جالب توی این شور و شیدایی سری بود که از مسجد بیرون افتاده بود و به همان حال مانده بود و یک بار دیگه نماز صبح مردم به گردنش افتاد.

اون روز توی ده ، سر هر زمین دعوای پدر پسرا به راه بود. هیچکی دل به کار نمی داد .همه لنگ لوک از سر کار برگشتیم. یکی کلوخی تو کمر‌ش خورده بود. یک با ضربه چوبی لنگ میزد و.. هیچکدوم ما از کتک بی بهره نبودیم. ولی دیگه هیچکی دمدمای غروب زیر ایوون یا توی باغ یا خرابه ای به انتظار یارش نرفت. همه توی جاده اصلی ده به انتظار ورود شیرین بودن. جاده  اصلی از وسط ده رد می شد و به قبرستان ختم می شد و بقیه ده در بالا و پایین این جاده قرار گرفته بود. قبرستان بر روی تپه ای مشرف بر ده بود و از هر جای ده قابل رویت. و در پشت قبرستان خونه ی شیرین بود. خونه ای که بعد از اینکه ورق زمانه برگشت به اونجا تبعید شدن .اون روز کوچه پس کوچه های ده خلوت بود. دلدارهای قدیمی همه چشم انتظار از گوشه در به انتظار پیدا شدن یار. اما بی خبر از اون ور بازار. تنها جایی توی ده که ما نرینه های تازه پشت لب سبز شده پیدامون نمی شد همین لاف گاها بود. ولی امروز خورشید از پشت قبرستون طلوع کرده بود. همه توی لاف گاه که توی مسیر اصلی ده قرار داشت جمع شده بودیم به علاوه ی کسانی که اصلا توی این مکان پیداشون نمی شد.  مث چندتایی از ریش سفیدای ده که سعی می کردن با حرکت خیلی نرم و قدمهای ریز اینو به بقیه القا کنند که در حال حرکت به سمت مسجدن. البته بدبختا نمی دونسستن که توی این شوریده بازار کی به کیه. و واقع ماجرا هم همین بود شیرین که اومد و رد شده و همه بعد از چند دقیقه ای دوباره زمینی شدن، متوجه بابام شدم که روم ولو شده. همان روز بعد  از نماز، بزرگ ده لاف گاه نشینی رو چون مکانی برای چشم چرونی شده بود حرام اعلام کرد. و در رد و حرام شمردن لاف گاه نشینی سخن ها گفت. ولی نمی دونست ترک عادت موجب مرض است..

ده آروم، به هم ریخت. حالا ده پونزده جوون بودن که همه سرگردون یه پری موتور سوار شده بودن. یه پری که هیچکی نمی دونست صبح زود با خورجینی که عقب موتورش انداخته کجا میره.. 

شایعه شده بود که شیرین زده تو کار باباش و هر روز نجاسات می بره روستاهای اطراف آب می کنه و برمی گرده. ولی برا ما مهم نبود چکار میکنه.  زیبا و بسیار زیبا رو همه فقط تو قصه مادربزرگا می شنیدیم و فقط می شنیدم که در دیاری شاهزاده بود بی نهایت زیبا که از غرب و شرق عالم براش خواستگار می یومد و بر سرش جنگ ها در گرفته بود. شیرین همان شاهزاده قصه ها نبود ولی همان اندکی که پنهانی آنهم در حال حرکت از او دیده بودیم شک نداشتیم که دختری بود که از قصه ها اومده بود.

هیچکی از ماها دیگه حال کار کردن روی زمین و نداشت همه از سر کار فراری بودیم.کم کم هر کدوم از ما مخفیانه به قبرستون که پشتش خونه شیرین بود نزدیک می شد. حتی بعضی از ماهاکه نامزد دار بودیم به جای اینکه شبارو با اهل و عیال بگذرونیم، اطراف قبرستون  تا صبح بو می کشدیم. به امید اینکه سری از پنجره بیرون بیاره یا روی ایوون خونش که مشرف به قبرستون بود چرخی بزنه و بتونیم نگاهی به قد و بالاش بندازیم. قدی و بالایی که دیگه شانس دیدنش برای هیچکی از ماها تکرار نشد.

 کل کار و بار ده رو دوش ما جوونا سوار بود و یه دفعه همه از کار فراری شدند. از طرفی دخترای دم بخت  و نامزدای چشم انتظار همه توی خونه زانوی غم بغل گرفته بودن. علما و بزرگان نشستن تا برای این شوریدگی و فرار از کار و یار ما چاره بیندیشند. در دهی که هر روز چندین چند مراسم از نشون کردن و عقدی و عروسی برگذار می شده حالا مدتی بود صدای دهل و سورنایی شنیده نمی شد. چون به بهانه مختلف مراسم عقد و عروسی مدام به تعویق می افتاد..

القصه بزرگان جلسه پشت جلسه گذاشتن و به ایین و مسلک توسل جستن که با این مشکل چه کنیم ودر این قسم معما با ریش سفیدان  شور کردن و در نهایت روز بعد جارچی نتیجه را گزارش داد. کفر در حال رخنه در بین جوانان شما مردم است. اگر از کار پدریش دست برداشته باشه و  به اختیار یکی از این جماعت؛ که معلوم  نشد کدوم جماعت مد نظر هست؛ در بیاد پاک خواهد شد و می تواند در روستا بماند وگرنه باید روستا را ترک کند..

و البته بعدن فهمیدیم خودشونم دواطلب هایی در نظر گرفته بودن برای پاکسازی پری!!!

با شنیدن این خبر ما هم بیکار ننشستیم. همان شب در امنکده دور هم جمع شدیم. جایی که به نظر میرسید هر کدام از ما منی است سینه چاک که او قهرمان این قصه خواهد بود و اوست که پری را از چنگال غول سیاه نجات خواهد داد. 

امنکده غاری بود خارج روستا. غاری که که بر حسب یه  کنجکاوی کشف شد. در زمستان به تعقیب خرگوشی به سوراخی رسیدیم و برای از دست نرفتن شکار،  کندیم و کندیم و به ورودی غار بزرگی رسیدیم. و شد پناگاهی برای آزادی های یواشکی. از بین پانزده نفر جوان رعنا، تنها هفت نفر دل اینو داشتن که با خاموش شدن چراغ خانه، راهی امنکده بشن. هفت نفری که به هفت خبیث معروف بودند. اون شب شش نفرمون سرموقع رسیدم. هر کدوم  از ما یه من آنم که رستم بود پهلوان شده بود. صداشو تو گلو انداخته بود و چنین میکنم چنان می کنم راه انداخته بود. زمینه ی انقلاب داشت چیده میشد که اسی پیداش شد. اسمش اسفندیار بود. قد و هیکلش از همه ما کوچکتر بود. ولی بین ما به اسی افکار معروف بود. مخ گروه بود. پدرش یکی از ریش سفیدان روستا بود. اسی برای ما مثل یه نفوذی بود. اخبار و تصمیمات بزرگان با فاصله زمانی کمی دستمون بود. اسی که پیداش شد همه خفه شدیم.  ازجلسه گفت و اینکه مهترین مشکل بزرگان روستا اینکه شیرین چکار می کنه نیست؟ مشکل ما ها هستیم؟.. همه متعجب پرسیدم: منظورت چیه؟نگاهی به ماها انداخت و گفت: کل جوونای دم بخت روستا عاشق یه دختر شدن. همه افتادیم دنبال یه دختر. حتی اونایی که نامزد دارن، نشون کردن، همه حرفشون شده شیرین. به نظرتون این مشکل نیست؟

تا حالا اینجوری تو دهنمون نخورده بود. در ضمن اینکه همه عاشق شیرین بودیم و لی خوبیش تا این لحظه این بود که هر کسی سعی می کرد یه جوری وانمود کنه که شیرین و آدم حساب نمی کنه..و حالا...دقیقا به خاطر همین بهش می گفتیم اسی افکار. حرف اسی چند دقیقه ای سکوت مرگباری بر امنکده حاکم کرد. تا اینکه دوباره خودش سر صحبت باز کرد: یا باید همه بی خیال شیرین بشیم برگردیم سر زمین و کار و یار...یا از بینمون یکی انتخاب بشه و بره خواستگاری شیرین. مادرش راضی شده.

همه داد زدیم : چی؟ و اسی ادامه داد: چند نفر از از خانومای روستا رفتن با مادرش صحبت کردن. گفته در خونم بروتون بازه هر کی میخاد می تونه بیاد خواستگاری دخترم. انتخاب با خودشه. ولی اگه فکر کردین بزور دخترمو به یکی میدم یا می تونین با بد نام کردن و داد بیدا ما رو از ده بندارین بیرون کور خوندین..

به هم خیره شدیم و باز هم سکوت. و.. چند دقیقه بعد هر هفت نفر با هم گفتیم: دوستی سر جاش ولی من کوتاه نمیام. و هر کسی باز منی شد و جنگ تازه آغاز شد...(ادامه دارد)

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

پس غیرت چی میشه؟!
با اینکه این آرش بود که عاشق بچه بود، ولی وقتی فهمید ناتوانی از خودشه، سست شد. همیشه فکر می کرد اینقدر کامل هست که نگار کم کسری، روحی، روانی و جسمی نخواهد داشت. از یه سال پیش که افتادن دنبال درمان نازایی، کم کم حس کرد کامل بودن و مرد بودنش داره میره زیر سوال. اما به خاطر عشق به نگار به روش نمی آورد. تا رسیدن به مرحله آخر. که دکتر تنها راه باروری رو اسپرم اهدایی تشخیص داد و سعید فرو ریخت. برای فرافکنی بحث غیرت پیش کشید.
داد زد: فکر نمی کردم عشقمون به اینجا بکشه.پس غیرت چی میشه؟!

داد و بیداد را انداخت و به اندازه یک سال سکوت بهانه آورد و فریاد زد. هر چه دکترش و نگار تلاش کردن با تشریح درست این روش باروری و بیان نظرات مراجع آرامش کنن بی فایده بود. مدتی غیبش زد.

امروز صبح طبق معمول روزانگیش به قصد رفتن به سر کار از مسافرخانه ای که مدتی بود در آن پناه گرفته بود، بیرون زد. اما روی پل عابر پیاده که رسید مطمئن شد دیگه به خانه بر نمی گرده.
جمله ای رو مدام تو ذهنش تکرار می کرد: من برای نگار کامل نیستم

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

اولین خواستگار

پاشو گذاشت رو گاز. دو تا سبقت گرفت و تا چراغ قرمز شد رسید به دویست و شش مشکی رنگ. بوغ زد. بازم بوغ زد. راننده زن دویست و شش متوجه شد. مرد اشاره کرد شیشه رو بده پایین. شیشه دویست شش رفت پایین. مرد نگاهی به زن انداخت و با لبخندی گفت: سلام

زن متعجب گفت: سلام ..جانم؟

مرد پرسید: نشناختین؟

زن به مرد خیره شد و چشم ابرویی تنگ و گشاد کرد و گفت: نه به جا نمیارم

مرد مکثی کرد. مدتی به زن خیره شد. لبخند تلخی زد. عذرخواهی کرد. رو بر گرداند و شیشه رو داد بالا. زن متعجب پوزخندی زد. شیشه رو داد بالا. با خودش گفت: وای چه برخورد بهش

اما ذهنش درگیر سوال مرد شد. هر چه خواست بی توجه باشه نشد. برگشت به مرد که نیم رخش دیده میشد خیره شد و چند ثانیه ای گذشت تا شیشه رو داد پایین و بوغی زد. مرد رو برگرداند. زن ازش خواست شیشه رو بده پایین. شیشه سمند رفت پایین و زن بپرسید: شما؟

مرد می خواست چیزی بگه که چراغ سبز شد. ماشین پشت سر ممتد  بوغ میزد. مرد بلند گفت: رز سفید 

و دور شد. زن آرام به راه افتاد. رز سفید گل مورد علاقش بود ولی این کی بود؟ حتمن براش گل خریده. ولی مدتها بود مردی براش گل نخریده بود. مدتها بود مردی تو زندگیش نبود.

به خونه که رسید رفت تو اتاقشو و شروع کرد به نبش قبر کردن. مردایی که اومدن تو زندگیش و رفتن و مرور کرد.  تا رسید به اولین خواستگارش. با خودش گفت: آره خودش بود. کسی که بیست بار، سبد رز سفید خرید و اومد خواستگاری.  مادرش همیشه میگفت: همون خواستگار اول رد کردی آهش گرفت و بختت بسته شد. شایدم بیراه نمیگفت ده ساله از اون موقع گذشته و هنوز رز سفید یادش بود. خندید و گفت: بیست بار رز سفید خریده بایدم یادش بمونه. خندش آرام تغییر کرد و غمی بر چهرش نشست.

-کاش ..

با خودش فکر کرد کاش چی؟ کاش کاش..شمارشو می گرفتم..چه جوری؟ نمی دونستم کیه؟ کاش پلاکشو بر می داشتم..شب از نیمه گذشته بود و هنوز به کاش هایش ادامه می داد.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

یک دزدی عاشقانه

وارد خانه شد. مشکلی برای ورود بدون مجوز نداشت. با سوراخ سنبه های خانه کاملن آشنا بود.  قبلن راننده آقا، ؛صاحب خانه؛ بود. چون عاشق دخترش شده بود، اخراج شد.  از یخچال یه نوشیدنی برداشت. در تاریکی، وسط هال نشست و مشغول نوشیدن شد. عجله نداشت. می دونست هر سال این موقع سفر اروپا هستند. برای رسیدن به این نقطه و این حس خوب انتقام یه سال برنامه ریزی کرده بود و حالا وسط خاک دشمن بود. این خانه ی شاهانه بزرگ یه مرد نگهبان مسلح و سه سگ بگیر داشت که همگی بیهوش شده بودند. سیستم هشدار هم از کار افتاده بود. برای دزدیدن یه گنجینه خانوادگی اینجا بود. گنجینه ای که فقط شایعاتی در موردش شنیده بود. تمام قدرت و ثروت و شکوه این خانواده به خاطر یه طلسم بسیار قدیمی بود. طلسمی که یادگار هزار ساله خانواده بود. آقا، صاحب خانه به این طلسم عقیده داشت. همیشه همراهش بود جز زمانی که قصد خروج از کشور داشت. طلسم شی بارزش اتیغه ای بود؛ که ممکن بود موقع خروج یا در حین سفر متهم به قاچاق بشه؛ برای همین در سفرهای خارجی همراهش نبود. اون شب تمام خانه رو زیر رو کرد. ولی طلسم نیافت. اگه طلسم و پیدا می کرد می تونست از قدرتش برای رسیدن به دختر آقا استفاده کنه. طبق شایعات بین کارگرها و کارمند های صاحب خانه، طلسم دست هر کسی باشه قدرتی بهش میده که می تونی هر کسی رو اراده کنه در اختیار بگیره. هوا داشت روشن میشد ولی خبری از طلسم نبود. به تنها اتاقی که به خودش اجازه نمی داد وارد بشه اتاق دختر بود. موقع باز کردن در همه اتاقها، اتاق دختر شناسایی کرده بود ولی وارد نشده بود. فکری آزارش میداد. شاید طلسم در اتاق دختر باشد. مدتی با خودش درگیر بود. سرانجام خودش را راضی کرد به اتاق دختر هم سری بزنه. حس ورود به اتاق دختر مثل حس دیدن او بود. تپش قلبش زیاد شد. آرامش و خودخواهی همیشگیش از بین رفت. با حیا وارد شد. وسط اتاق دختر  رسید. سرش پایین بود. وسط خاک معشوقه بود و حس اسارت داشت. چند ثانیه نتونست سرش و بلند کنه. وجودش دو نیمه شده بود و درگیری به اوج رسیده بود. احترام یا پیشروی. باید تصمیم می گرفت. یا خاک معشوقه رو فتح می کرد. زیر رو می کرد. طلسم پیدا می کرد و بر می گشت. یا از سر احترام و ارادت و امانت داری به معشوقه به هیچ کدام از وسایل حتی نگاه نمی کرد. شعاعی از نور خورشید تازه طلوع کرده از لای به لای پرده بر صورتش افتاد. وقت نداشت. سرش و کمی بلند کرد اما.. طلسم شد. با بلند کردن سر، بعد از یک سال دوباره نگاهش با معشوقه گره خورد. دیگه نتونست چشم ازش برداره. عکس بزرگی از معشوقه بر روی دیوار لبخند زنان به او خیره شده بود. سرانجام معشوقه به او لبخند زد. و فرو ریخت. درگیری های دو نیمه درونش پایان یافت. آرام شد. آرام تر. اینقدر آرام که تا ساعتها نتونست تکان بخورد. تا دست بند به دستانش خورد و از اتاق مانند مجسمه ای بیرون کشیده شد.

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

شیرین و فرهاد

بعد از جر و بحثی طولانی شیرین وسایل ضروریشو ریخت تو یه کوله و به سمت در خروجی حرکت کرد. فرهاد که در مبل فرو رفته بود، هرزگاهی با عصبانیت چیزی می پراند. با نزدیک شدن شیرین به در خروجی آپارتمان از جا پرید. به دنبالش حرکت کرد. مدام تهدید می کرد. چیزایی مثل رفتی دیگه برنگرد و اینا. شیرین توجهی نکرد. در و باز کرد. خارج شد. در و محکم بهم کوبید. فرهاد پشت در ماند. دستش روی دستگیره بود. لحظه ای دستگیره را کمی فشار داد ولی منصرف شد. با مکثی به داخل برگشت. از آینه قدی روی دیوار رد شد. ولی ناگهان ایستاد. چیزی دیده بود؟ نه انگار چیزی ندیده بود. برگشت. روبروی آینه قدی قرار گرفت. چشاش وزغی شد. چند باری جلو و عقب رفت. مات و مبهوت به آینه خیره شده بود. به آینه کاملا نزدیک شد. مسخره بود. خودش را در آینه نمی دید. پوزخندی زد. سرش را بشدت تکان داد. بی فایده بود. چشمانش را بست و با مکثی باز کرد. باز هم تصویرش در آینه دیده نمی شد.خندش گرفت. خندش بیشتر شد و بیشتر. ناگهان زنگ در  به صدا درآمد. رویای فرهاد پاره شد. با زنگ دوم فرهاد به خود آمد. آرام از من در آن ناپیدا نگاهشو گرفت و به سمت در رفت. در و را باز کرد. شیرینش پشت در بود

شیرین گفت: شناسناممو یادم رفت

فرهاد مستاصل کنار رفت. شیرین وارد شد و به سمت انتهای خانه رفت. فرهاد نگاهش به آینه بود.آرام دوباره به سمت آینه برگشت. با مکث  و ترسی خودش را جلو آینه قرار داد.  تصویرش در آینه دیده شد. آرام گرفت. به خودش در آینه خیره شد. در آیینه شیرین را دید که از کنارش عبور کرد و به سمت در خروجی رفت.  فرهاد به سمت در برگشت. شیرینش در رو باز کرد. فرهاد من و منی کرد و قبل از اینکه شیرین در و ببنده با لحن آرام گفت:

  • شیرین.. متاسفم... یه لحظه صب کن

شیرین نگاهی به او انداخت و بدون اینکه در را ببندد دور شد. فرهاد به دنبالش دوید.

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

مادربزرگ عاشق

مادربزرگ در حال احتضار همه فرزندانش و فراخوند. دختر و پسر دورش حلقه زده بودن. ما بچه هام از پشت پنجره سرک می کشیدیم

مادربزرگ گفت: یه حقیقتی رو میخام فاش کنم

گوشا همه تیز شد.

مادربزرگ با صدای لرزان گفت: بعد مرگ آقاتون خواستگار زیاد داشتم. شماها همه رو رد کردین. گفتین ننمون شوهر نمیخاد. ولی من شوهر میخواستم. از حاجی خدابیامرز خیری ندیدم. هر چی دیدم توپ و تشر بود. ولی روم نمیشد بهتون بگم. پنهونی شوهر کردم.( با مکثی ادامه داد) شدم زن اصغر آقا

از بین خاله ها یکی فریاد زد: چی؟

خاله کوچیکه جیغ زد. خاله بزرگه صورتش و خنجول کشید. دایی وسطی با کف گرگی زد تو پیشونیش. مجلس داشت به هم می ریخت که مادربزرگ برای اولین بار تو عمرش با تمام توانش  داد زد: خفه...( بقیش و نتونست بگه). نفس عمیقی کشید و چند ثانیه طول کشید تا ادامه داد: بهش خبربدین. اگه اومد مراسم ختم حرمتشو نگه دارین

اصغر آقا راننده شخصی پدربزرگ بود. هیچ وقت زن نگرفت. شایعه شده بود عاشق خانم( مادربزرگ) شده. مدتی هم اخراجش کردن ولی دوباره به اصرار مادربزرگ برگشت. با مرگ پدربزرگ شد باغبون خونه.

مادربزرگ لبخندی زد و به سختی گفت: خوشبختم چون عاشق میمیرم

 و چشاشو بست.

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

عاشق سمج

ساعت دو بعد از نیمه شب زنگ بل بلیه خونه ممتد به صدا در اومد. یعنی کی می تونه باشه این موقع شب؟ لخو لخ تا دم در حیاط رفتم.

از پشت در داد زدم: کیه؟

 صدای نالان گفت: منم باز کن

باز منه. حتمن باید باز کنم. باز نکنم از پشت در داد میزنه: کریم به خدا ایرانی نیستی

در و باز نکرده وحید هراسان پرید تو. نفس نفس میزد.

 گفتم: هو..چته؟

نشست. ولو شد. پرسیدم: چه مرگته؟

گفت:یکم آب بده

دستشو گرفتم بردمش تو. لباساش خاکی شده بود. سر زانوی راستش پاره شده بود. آبی بهش رسوندم. نفسش بالا اومد. با دستای لرزونش سیگاری روشن کرد. صب کردم آروم شه. پرسیدم:

  • این چه وضعیه؟ چی شده؟

چند تا پوک محکم به سیگار زد و گفت:

  • دیر رسیدم خونه. کلید نداشتم. گفتم حتمن ندا خوابه. از بالای در رفتم تو. پای تی وی خوابش برده بود. تا صدای در سالن شنید از خواب پرید. ترسید. تا میخواستم بگم منم، گذاشت به داد بیداد  وگفت:
  • تو؟ تو خونه من چکار می کنی؟

جیغ زد و کمک، کمک. هر چه خواستم توضیح بدم فایده ای نداشت تا به خودم بیام، زن و مردی میانسال سر و کلشون پیدا شد. همسایه ها ریختن. نمی دونم چه جوری فرار کردم..

مکثی کرد و گفت: سیا چی شده؟ چرا ندا اینجوری کرد؟

گفتم: سیگارتو بکش. آروم شو بهت میگم..

سه ماه بود زنش که حق طلاق داشت ازش جدا شده بود.  هنوز باورش نمیشه عشقش، تمام زندگیش، به این راحتی ترکش کرده باشه. قبلا طبقه پایین خونه پدرزنش زندگی می کرد. دفعه دوم بود که خواب نما شده بود. توهم زده بود که هنوز با ندا زندگی می کنه و از دیوار خونه بالا رفته بود. دفعه قبل با کلی خواهش تمنا و تعهد و ضمانت  نرفت زندان نمی دونم این دفعه چی میشه؟

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

عاشق بودن یا نبودن مسئله این است؟

در اتوبان خلوت نیمه شب از پشت زدم به یه پارس مشکی رنگ اسپرته شیک.  سپر عقبشو شکستم. با دیدن راننده و همراهش زیر گلوم احساس سنگینی کردم. یه غول با یه نیمچه غول عصبی پیاده شدن. تا به خود بیام نیمچه غول از پشت فرمون بیرونم کشید. بلندم کرد و کوبید روی کاپوت پراید درب داغونم و گفت:

  • فاتحته بخون بچه سوسول.

یقه پیرهنمو مث افساری چسبیده بود. احساس خفگی می کردم. با ریشتر کم می لرزیدم. غول دو متر قد و دو متر پهنا داشت. با ریشی بلند و موهایی دم اسبی. جلو سپر شکسته زانو زده بود. دستشو رو شکستگی سپر گذاسته بود و نوازش میکرد. با صدایی خفه و خش دار گفت: چکارش کنیم نوید؟

غول کوچیکه رو به رییس گفت: هر چی امر کنید سلطان

و بغل گوشم گفت: این ماشین عشقه سلطانه. میدونی چکار کردی؟ سپر عشقشو شکستی.

با ناله زاری گفتم:اشتباه کردم. حواسم نبود. یعنی فکرم درگیر بود

گفت: خفه..

غول کوچیکه از بیانم چندشش شد. سلطان؟! نمی دونم اسمش سلطان بود یا یه جور صفت بود. منتظر حکم سلطان بودیم. بعد چند دقیقه عزاداری گفت: عشق در برابر عشق

اینو گفت و با بغضی که سعی می کرد پنهان کنه رفت تو ماشین نشست..

پرسیدم: منظورشون چی بود؟

غول کوچیکه گفت: تا حالا کسی جرات نکرده رو عشق سلطان خش بندازه ولی تو تو از پشت بهش خنجر زدی سوسول. عشقت کیه؟ عشقت چیه؟

نمی فهمیدم چی میگه. تو  فکر این بودم چه جوابی بدم که گوشیم زنگ خورد. نگاهی به گوشی رو داشبورد انداختم. غول کوچیکه متوجه حواس پرتیم به گوشی شد. پرید گوشیو ورداشت. نگاهی به گوشی انداخت. عشقم داشت زنگ میزد..

غول کوچیکه گفت: عشقته؟! جواب بده بده بگو بیاد اینجا

گفتم:منظورت چیه داداش

گفت: سپر عشق سلطان شکستی باید یه جایی از عشقتو بکشنم

متعجب گفتم: ها؟!!

گفت: عشق در برابر عشق

گفتم: آخه چه ربطی به اون داره داره، خسارتشو میدم

بلند گفت: جواب بده سلطان حرفش حرفه

با ناله گفتم: آخه اون بدخت چرا باید تاوان گیجی من و پس بده

کلی التماس کردم. از عشقم گفتم. از اینکه دختر مردم چرا باید تاوان اشتباهه من و پس بده. خودم هستم. نزدیک بود زار بزنم که راضی شد بره با سلطان حرف بزنه به جای عشقم دست منو بشکنه. بعد چند دقیقه گپ با سلطان برگشت. مث گوسفندی پس کلمو چنگ زد و به سمت سلطان برد. دستمو گذاشت رو پنجره ماشین و می خواست از آرنج بشکنه. غول کوچیکه دستشو نود درجه بالا برد. می خواست ضربه بزنه که سلطان گفت: ولش کن.

غول کوچیکه اطاعت کرد. سلطان ادامه داد: اگه عاشق نبودی امشب زنده نمی موندی

پارس سلطان که دور شد. واژه عشق همه ذهنمو پر کرده بود. دوسال بود با رویا بودم. اصرار داست اسمشو با کلمه عشقم سیو کنم. مث خودش. امشب سر اینکه قرار ادامه این رابطه چی بشه دعوامون شد. ذهنم درگیر دعوای با رویا بود که زدم به سپر عشق سلطان. عاشق بودن یا نبودن؟ مسئله این است. نبودم ولی چون بودم زندم. شماره عشقمو گرفتم....

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

فرار

خواب بود. گوشیش زنگ خورد. بیدار شد. جواب داد. بهمن پشت خط بود. گفت: پشت درم آقا.

  آقا پالتوشو انداخت رو شونش. اسلحشو گذاشت تو جیب پالتو. رفت سمت حیاط. در و باز کرد.

با عصبانیت به بهمن گفت:

-ساعت نداری همرات ؟

بهمن دستپاچه و نگران بود. گفت: ببخشید..می دونم ولی...

من منی کرد و گفت: فردا قراره بیاد

آقا خوابش پرید. خودش و جمع جور کرد و پرسید:

-رییس؟

بهمن گفت: آره..یه ساعت پیش زنگ زد گفت هفت صبح فرودگاه باشم..

بهمن مکثی کرد. همه شجاعتشو و جمع کرد و چیزی که می خواست بگه رو به زبون آورد: داریم میرم

آقا شَک کرده بود. حتی بهش تذکر داده بود. نگاهی به ماشین جلو خونه که با شیشه های دودیش داخلش دیده نمیشد انداخت. می دونست ولی پرسید:

-با کی؟

بهمن گفت: می دونی؟

آقا یقه ی بهمن و گرفت و کشیدش تو خونه. در و پشتش بست و گفت: تف تو روحت..بهت هشدار دادم احمق...خودکشیه

بهمن خیره به چشمان آقا ، محکم، بدون لکنت گفت: اونم دوستم داره

آقا یقشو رها کردو  به سمت در پرتش کرد. با پوزخندی گفت: الاغ.. الاغ..این دختر قبلا معامله شده

بهمن گفت: می دونم می دونم.. ولی داریم میریم

هر دو به هم خیره شدند. در فاصله یک متری هم بودند. هر دو حواسشون به اسلحه کمری همراهشون بود. قبل اینکه دست آقا بره سمت جیب پالتوش، اسلحه بهمن رو به پیشونیش بود.

بهمن گفت: شرمنده آقا.. ببخشید. ولی.. خودت گفتی می تونستی برگردی به بیست سال قبل آذر و به خاطر مزخرفی به نام تعهد به کار و تعهد به سیستم نمی کشتی

 بلیطی از جیبش بیرون آورد و گذاشت کنار باغچه و گفت: بهتره تو هم نمونی آقا

بهمن مثل بچش بود. برای همین بهش می گفت آقا. تا هم پدری توش باشه هم بزرگی.

بهمن عقب عقب رفت و از در خارج شد. نازی دوست دختر رییس بود. دختر مختر دور ورش زیاد بود. ولی نازی سوگلیش بود. بتش بود. بهمن عاشق نازی شده بود و حالا داشت باهاش فرار می کرد.

رییس برای نجات از ورشکستگی قرار بود بتشو به شریک عربش بفروشه. قرارداد امضا شده بود. قرار بود فردا معامله انجام شه.

آقا هم می موند مرده بود. در که بسته شد نگاه آقا به بلیط گوشه باغچه گره خورد. چندی بعد سرشو تکون داد. احساس کرد دیگه توانی برای فرار نداره. انگیزه ای نداشت ولی از یه چیری خوشحال بود. بهمن مثل خودش نشد.

  • بیژن حکمی حصاری