bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۱۲ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

۰۷
آبان
۰۱

روح خبیث و سرکش من

ساعت دو تا چهار بعد ازظهر، بهترین لحظات روزانگی منه. در مغازه رو می بندم. نهار و بعد خواب . اما امروز دو زنگ تلفن بد موقع، هم گند زد به  بهترین لحظاتم، هم رابطه من و روحی رو شکراب کرد.

  چشام می رفت رو هم، روحی هم میزد بیرون. ولش میکردم رو میلاد بود. منظورم برجشونه. میرفت حسرت خوری.

 شهرستان بودم، رویا تو کار نبود. خیلی ازم دور میشد، محض یکم فاصله گرفتن از کالبد به قول خودش فاسدم می چسبید به سقف. ولی تازگی هرزه شد بود.

چشام تازه رفته بود رو هم. روحی هم زده بود بیرون. از من که خارج میشه انگار از زندان رها شده. دستا رو باز کرد و با سرعت به سمت سقف اوج گرفت که بزنه بیرون. با اولین زنگ مزاحم چرتم پاره شد.

مکثی کردم.گفتم بی خیال زینگگ. صدای روحی هم میومد که جون مادرت ورندار.

گفتم: ورنمی دارم برو

دیگه داشت کامل از سقف خارج میشد که یه دفعه به کلم زد: نکنه رییس باشه. پیش میاد این وقتا زنگ بزنه. روحی لرزش گرفت.

داد  زد: خوب باشه. بلند نشو بلند نشو

تهدید کرد.

گفتم: اگه رییس باشه چی؟ شاید پشت در باشه

پیش اومده وقتی کرکره مغازه پایینه، میاد پشت در زنگ میزنه به تلفن مغازه تا کرکره رو بدم بالا.

نباید ریسک می کردم. روحی کمر به پایین سقف رد کرده بود. بدجور نگام میکرد. عربده می زد: نه بلند نشو.

نباید به حرفش گوش بدم شاید واقعی رییس باشه. خواستم بلند شم که یه دفعه روحی خودشو از سقف کشید بیرون. چرخید. داد زدم: نه روحی نه.

وای خدا با پا میخاد بیاد تو. نه.

از کالبدم خارج میشد، برگشتنی که خوب دلی از حسرت درآورده بود، شاد و شنگول با کله پایین می یومد، چرخی می زد. دقیقن مماس بر من قرار میگرفت و وارد میشد. حالا با پا از کلم قرار وارد بشه. حال منو یه زن در حال زا می فهمه. وقتی می فهمه قرار بچه با پا به دنیا بیاد. وقتی عصبیش می کردم این شکلی تلافی می کرد. چنان با پا پرید تو کلم که تمام تنم تیر کشید. تا خودشو پایین کشید و سر جاش قرار گرفت دو سه بار به اندازه بیست سانتیمتر از زمین فاصله گرفتم و دوباره پخش زمین شدم. فقط عربده می زدم: مامان. تا وقتی آروم گرفت. با زنگ تلفن دوم کامل از جا پریدم و فهمیدم چه مصیبتی نازل شده. جواب تلفن و دادم.

مشتری گفت: شب تا چه ساعتی هستین؟

عصبی گفتم: شما بیا دوازده به بعدم هستیم. کلی جاخالی هم کلی نثارش کردم.

تلفن  محکم کوبیدم. ساعت سه و بیست دقیقه بود. چرت نیمروز و نمیزدم تا ده شب بی حال و خسته بودم . دراز کشیدم چشمام و بستم. روحی خیره شده بود به سقف. قیافش نشون می داد شده یه روح خبیث و سرکش. آروم، من من کنان سر صحبت و باهاش باز کردم: نیم ساعت وقت داریم. میشه یه چرت زد.

محل نداد. دوباره تکرار کردم. توجهی نکرد. داشت تا سه نشه بازی نشه میشد که دهن باز کرد و گفت:

  • زر بزنی رفتم و دیگم برنمی گردم

پرسیدم: کجا؟

گفت: خونه صاحبم. این چه شامس مزخرفی بود که میون این همه آدمیزاد، خدا باید من تو جسم تو بدمه؟! فکرم مشغوله. خفه شو دارم دنبال  جواب میگردم

قاطی کرده بود. ولی واقعن به اندازه ی نیم ساعت خواب لازم داشتم. باید مخش میزدم بزنه بیرون. گفتم: ببین روحی جان من بیا و نیم ساعت بزن بیرون. خستم، خواب لازمم. ببین اصلا یه قول مردانه. دست بده دست بده (دست نداد یه لایکم فرستاد). قول میدم بیدار شدم، یعنی از لحظه ای که بیدار شدم، اینقد کار خوب و ثواب بکنم و سمت کوچکترین گناه نرم که یه هفته ای چرک و کثافتم بریزه. صیقل صیقل بشی. بشی یه روحی فابریک سفید. مثل روز اول که تو من دمیده شدی.

چیزی نگفت و چند ثانیه بعد یه نگاه عاقل اندر احمقی بهم کرد که حساب کار دستم اومد. عصبی گفت:

  •  بلند شو گم شو .تا سه میشمارم چشات هنوز بسته باشه به لقا الله پیوستم..

تهدیداش جدی بود. مجبور شدم چشامو باز کنم. دست پرورده خودمه کثافت زنگار بسته. حالا باید تا ده شب چرت بزنم. تف تو روحم..

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

بابا جان داد

چهار نفر سیاه پوش با صورت پوشیده ریختن تو خونمون.

پنج نفرمون و یه گوشه جمع کردند. فرماندشون گفت: یکی از بین خودتون انتخاب کنید

بابام گفت: هر چی پول بخواین بهتون میدم فقط به خانواده من کاری نداشته باشین. 

دیالوگش زیادی کلیشه ای بود. تازه پولش کجا بود. فکر کنم برا همین یارو خندید و گفت: تو داوطلب میشی؟

بابا گفت:داوطلب چی؟

میخوایم سرتو ببریم. فیلم بگیریم تا درسی بشه برا سایرین.

بابام لرزید. من و منی کرد. نگاهی به ما انداخت و تکرار کرد:  هر چی پول بخواین..

یارو حرفشو برید. گفت: یکی رو انتخاب کنید

ما نگاهمون به بابا بود

بابا یواش گفت: باشه من داوطلب ولی بعد من کی میخاد خرجتون و بده؟

 من گفتم: من کار پیدا می کنم.

 دو تا داداشه کوچکترم خندیدن. گفتم:چه وقته خندیدنه؟

بابام گفت: خنده داره دیگه.چهل سالت شده کو کارت. هنوز من دارم خرجیتو میدم

گفتم: اولن چهل سالم نشده. دوما میخای من و بدی دم تیغ خوب رک راست بگو

بابام گفت: من بدمت دم تیغ؟ چی می گی؟ قراره برای خانواده فداکاری کنی. می فهمی؟

گفتم: خوب آره فداکاری رو می فهمم ولی ولی..

بابام گفت: ولی چی؟

ولیشو نمی دونستم

برادر کوچیکم گفت: ولی می ترسه؟

گفتم: درست حرف بزن. ترس چیه؟ ولی شاید بشه باهاشون حرف بزنیم . شاید با گفتگو حل بشه

بابام گفت: برو حرف بزن حلش کن.

مکثی کردم. جدیت بابا باعث شده به سمت چهار نفر سیاه پوش بر گردم. قدمی پیش گذاشتم. نگاهی به سیاهپوش های نقابدار ترسناک انداختم. چهار نفری دور میز آشپزخونه نشسته بودند. مشغول پذیرایی از خودشون بودن. هلوهایی که بابا عصری خریده بود از یخچال بیرون کشیده بودن و مشغول غارتشون بودند. بابا دو کیلو هلوی آبدار خریده بود و قرار بود نفری روزی یکی بخوره. مامان کلی سر اینکه چرا هلوی به این گرونی خریده بود باهاش بحث کرد. نامردا داشتن تمومش می کردن. ذهنم درگیر هلوها بود که یه دفعه یکی از سیاه پوشها متوجه نگاه خیره من شد. سرشو چرخوند. هلوی بزرگ و آبدار رو یه جوری می خورد که آب از لب و لوچش آویزون شده بود. سریع سرمو برگردوندم و آروم گفتم: با قاتل جماعت نمیشه گفتگو کرد

داداش وسطیم گفت: ترسو

مامان پرید وسط و گفت: ترسو چیه با داداش بزرگت درست صحبت کن. راس میگه با این آدما میشه حرف زد

بابام گفت: بیا هی پشتش دراومدی که نشسته ور دلت تکونم نمی خوره

سیاهپوشه که هلو رو کامل غورت داده بود و نگاهش هنوز به من بود، داد زد: منتظریم

بابا گفت: ببینید سعید و حمید که بچن گناه دارن

گفتم: کجا بچن؟ سعید هفده سالشه.. حمیدم سیزده

بابا گفت: حمید همیشه معدلش بیسته. سعیدم اختراع ثبت کرده

با عصبانیت گفتم: باشه من داوطلب.

بابام گفت: تنها کار مثبتی که می تونی برای خانواده بکنی همینه

مامان گفت: مگه میذارم. دختر نشون کردم براش.. چی می گی مرد؟

بابا گفت: خودش گفت من داوطلب...هر چند یه چیز پروند دیگه..اصلا  ببینید سارا که اصلا. زنه. غیرت چی میشه؟ می مونه...

مامان حرفشو برید گفت: بین ما فقط سارا زنه و غیرت شاملش میشه؟

بابا گفت: منظورم فعلا بچه هاست عزیزم.. سعید و حمیدم که آینده درخشانی..

حرفشو بریدم رو به سیاه پوش کردم گفتم: آقا من داوطلب

مامان گفت: نخیرم.. نه آقا هنوز به نتیجه نرسیدیم

گفتم: در هر صورت بی خاصیت جمع منم. آخرم من انتخاب میشم پس کشش ندین. غیر مامان بقیه گفتمو لایک کردن و با نگاه ملتمسانه بهم خیره شدن.

مامان گفت: بی خاصیت چیه؟ هر کی گفته غلط کرده. اصلن قرعه کشی می کنیم

بقیه اعتراض کردن. اصرار داشتند حالا که من از دهانم پریده که داوطلب میشم، دیگه کشش ندی.  مامان مخالف بود می گفت باید قرعه کشی بشه.

بابا گفت: خانومم پسرت داره خودش فدای خانواده می کنه. برای اولین بار داریم همگی بهش افتخار می کنیم. بذار به خواستش برسه.

می خواستم بگم خواستم اصلا این نیست و از سر استیصال دارم داوطلب میشم که برای اولین بار حس کردم نگاه بقیه خانواده بهم متفاوته. یه حسی تو نگاهشون می خوندم که قبلا ندیده بودم. ولی ..

اصلا دوست نداشتم بمیرم. چرا من؟ می خواستم اینو داد بزنم که به دفعه بابا رو کرد به سیاه پوشها و گفت: انتخاب کردیم.

مامانم پرید من بغل کرد. بقیه همه من دور کردند و دستشون انداختن دور من.

سیاه پوشه به سمت ما اومد. من از توی جمع کشید بیرون. مامان شیون سر داد. بقیه هم سعی می کردن نشون بدن که ناراحتن. تنها نگاه بابا بود که متفاوت بود. سری تکان میداد با لبخند که با بغضی مخلوط شده بود. نمی دونم شاید بلاخره داشت بهم افتخار می کرد. برای همین وادادم.

 من بردن گوشه حیاط. چشامو با پیشانی بندی مشکی بستند. سرمو گوشه باغچه گذشتن. صدای بیرون کشیدن خنجری از غلاف رعشه به تمام وجودم انداخت. با نزدیک شدن تیغ خنجر به زیر گلوم دیگه انگار قالب تهی کرم.  دیگه طاقت نیاوردم . می خواستم فریاد بکشم آقا من نمی خوام فداکاری کنم من نمی خوام بمیرم که صدایی پیش دستی کرد. بابا اومد تو حیاط گفت: من داوطلب میشم. بذارین بره. از تعجب داد زدم و از خواب پریدم. مدتها بود بابا رو نمیدیدم. اون روز صبح بعد از سالها خوب نگاش کردم. چقد پیر شده. برای اولین بار بدون دلیل بغلش کردم. تعجب کرد. فقط گفت: خونه نشینی دیونت کرده پسر. کیفش برداشت و رفت سر کار.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

حکایت زن گرفتن مشنگ

مشنگ را هوای زن در کله افتاد. یاران را جمع کرد و فرمود: من از مجردی به ستوه آمده ام. میخواهم سر و سامان بگیرم

یاران در هم نگریستند و گفتند: ای مشنگ به ما چه؟ به خانواده بگو برایت زنی بستانند..

مشنگ گفت: خانواده از من قطع امید کرده اند تازه مگر با این گرانی ها می شود زن ستاند.

یاران باز هم در هم نگریستند. مکثی کردند و گفتند: صب کن ببینیم. روای چرا دروغ می گویی.دو بار گفتی ما در هم نگرستیم. ولی ما فقط به مشنگ خیره شدیم

گفتم: اینجوری حکایت  زیبا تر میشه

مشنگ پرید وسط و گفت: من از همان اول به این روای مشکوک بودم ..

گفتم: چی می گی مشنگ. من عین حقیقت می گم.

مشنگ چندش آور نگاهم کرد و گفت: ببین اگر میخواهی حکایت های مرا بگویی دو شرط دارد.

یک: از این زبان قدیمی خسته شده ایم می خواهیم مثل همه عادی حرف بزنیم و دو ...

سکوت  کرد. به من خیره شد. گفتم: دو؟

مشنگ ادامه داد: دو اینکه اینکه..در حکایت ها مرا.. نه.. یعنی تو همین حکایت منو عاشق یکی کنی

گفتم: چی میگی مشنگ..نمیشه که یه هویی یه دختر بیارم تو قصه

مشنگ: چرا نمیشه؟ مثلا ..مثلا ..آها بگو زنگ در خانه ی مشنگ زده شد. دختری نذری آورد و مشنگ یک دل نه صد دل عاشقش شد..

گفتم:قدیمی شده..کلیشه ایه.. لوسه ..مزخرف میشه

مشنگ: کل داستانای تو همینه لوسه کلیشه ایه مزخرفه.. اینم روش..یا الان در خونه زده میشه یا من دیگه نیستم. یاران شما چی؟

یاران اینبار واقعا در هم نگریستند و گفتند: آره این سر سامون بگیره برا ما هم خوبه.. زنامون مدام گیر میدهند چه معنی داره هر روز میرین خونه مشنگ؟ باشه هر کی میخواد باشه، ولی مجرده. هر روز کلی دروغ میگیم. زنگ در خونه باید الان بخوره..

هر چه خواستم مشنگ و یاران را قانع کنم که این روش زن دادن مشنگ از نظر روایی بشدت احمقانست بی فایده بود و...

زنگ در خانه زده شد. مشنگ رفت در را باز کرد

مشنگ داد زد: درست تعریف کن

گفتم: باشه باشه... زنگ در خانه زده شد و مشنگ  گفت: یعنی کی می تونه باشه این موقع روز حتما یاران هستند. در گشود. پشت در دختری زیبا...وای خیلی لوسه مشنگ...

مشنگ از دم در داد زد: بتوچه روای ادامه بده..فکر می کنی تو ادبیات و سینما و تلوزیون این کشور چه خبره. نود درصد همینجوری عاشق میشن..همینجوری که نه ولی تو همین مایه ها. تازه این نذری و کاسه سفالی نوستالجیکم هست

گفتم: نوستالژی

​​​​​گقت: حالا غلط گیرم شدی. داستانی داری توش غلط املایی نداشته باشی؟

گفتم: آبروریزی نکن دیگه

گفت: همه راوی دارن ما هم راوی داریم، ادامه بده. زیر پام علف سبز شد. دختر پس کجاست؟ 

گفتم: باشه..مشنگ در را گشود...زیبا رویی پشت در بود. با کاسه سفالی آش نذری در دست

مشنگ دوباره داد زد: آش دوس ندارم ....شله زرد. تازه فقط زیبارو؟ قد و بالاش چی؟ 

گفتم: خدایی تو با این حال روز هم زیبا می خوای هم خوش قد و بالا؟ 

مشنگ گفت: تو قصه آره میخوام، تو تخیلاتم به کمتر از جولی راضی نمیشم. ادامه بده.. 

بی فایده بود. ادامه دادم: سرو قد، گل عذار، سیمین تنی با کاسه سفالی شله زرد در دست، پشت در ظاهر شد..و مشنگ یک دل نه صد دل عاشق شد

مشنگ گفت: دمت گرم در ادامه برنامه خواستگاریو بنویس..یاران شما هم بلند شین جامه بدرین و سر به بیابون بذارین

یاران با تعجب گفتند: چرا چی شده؟  برا چی؟ مشنگ گفت: هیچی بی خودی بدرین برین دیگه..ته حکایت ها معمولن همینه دیگه

و یاران جامه دریدن و سر به بیابان گذاشتن..

و مشنگ گفت: تو این دوره زمونه جوری دیگه ای نمیشه زن گرفت. ازدواج آسان که می گن همینه. دمت گرم راوی

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

پس غیرت چی میشه؟!
با اینکه این آرش بود که عاشق بچه بود، ولی وقتی فهمید ناتوانی از خودشه، سست شد. همیشه فکر می کرد اینقدر کامل هست که نگار کم کسری، روحی، روانی و جسمی نخواهد داشت. از یه سال پیش که افتادن دنبال درمان نازایی، کم کم حس کرد کامل بودن و مرد بودنش داره میره زیر سوال. اما به خاطر عشق به نگار به روش نمی آورد. تا رسیدن به مرحله آخر. که دکتر تنها راه باروری رو اسپرم اهدایی تشخیص داد و سعید فرو ریخت. برای فرافکنی بحث غیرت پیش کشید.
داد زد: فکر نمی کردم عشقمون به اینجا بکشه.پس غیرت چی میشه؟!

داد و بیداد را انداخت و به اندازه یک سال سکوت بهانه آورد و فریاد زد. هر چه دکترش و نگار تلاش کردن با تشریح درست این روش باروری و بیان نظرات مراجع آرامش کنن بی فایده بود. مدتی غیبش زد.

امروز صبح طبق معمول روزانگیش به قصد رفتن به سر کار از مسافرخانه ای که مدتی بود در آن پناه گرفته بود، بیرون زد. اما روی پل عابر پیاده که رسید مطمئن شد دیگه به خانه بر نمی گرده.
جمله ای رو مدام تو ذهنش تکرار می کرد: من برای نگار کامل نیستم

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

اولین خواستگار

پاشو گذاشت رو گاز. دو تا سبقت گرفت و تا چراغ قرمز شد رسید به دویست و شش مشکی رنگ. بوغ زد. بازم بوغ زد. راننده زن دویست و شش متوجه شد. مرد اشاره کرد شیشه رو بده پایین. شیشه دویست شش رفت پایین. مرد نگاهی به زن انداخت و با لبخندی گفت: سلام

زن متعجب گفت: سلام ..جانم؟

مرد پرسید: نشناختین؟

زن به مرد خیره شد و چشم ابرویی تنگ و گشاد کرد و گفت: نه به جا نمیارم

مرد مکثی کرد. مدتی به زن خیره شد. لبخند تلخی زد. عذرخواهی کرد. رو بر گرداند و شیشه رو داد بالا. زن متعجب پوزخندی زد. شیشه رو داد بالا. با خودش گفت: وای چه برخورد بهش

اما ذهنش درگیر سوال مرد شد. هر چه خواست بی توجه باشه نشد. برگشت به مرد که نیم رخش دیده میشد خیره شد و چند ثانیه ای گذشت تا شیشه رو داد پایین و بوغی زد. مرد رو برگرداند. زن ازش خواست شیشه رو بده پایین. شیشه سمند رفت پایین و زن بپرسید: شما؟

مرد می خواست چیزی بگه که چراغ سبز شد. ماشین پشت سر ممتد  بوغ میزد. مرد بلند گفت: رز سفید 

و دور شد. زن آرام به راه افتاد. رز سفید گل مورد علاقش بود ولی این کی بود؟ حتمن براش گل خریده. ولی مدتها بود مردی براش گل نخریده بود. مدتها بود مردی تو زندگیش نبود.

به خونه که رسید رفت تو اتاقشو و شروع کرد به نبش قبر کردن. مردایی که اومدن تو زندگیش و رفتن و مرور کرد.  تا رسید به اولین خواستگارش. با خودش گفت: آره خودش بود. کسی که بیست بار، سبد رز سفید خرید و اومد خواستگاری.  مادرش همیشه میگفت: همون خواستگار اول رد کردی آهش گرفت و بختت بسته شد. شایدم بیراه نمیگفت ده ساله از اون موقع گذشته و هنوز رز سفید یادش بود. خندید و گفت: بیست بار رز سفید خریده بایدم یادش بمونه. خندش آرام تغییر کرد و غمی بر چهرش نشست.

-کاش ..

با خودش فکر کرد کاش چی؟ کاش کاش..شمارشو می گرفتم..چه جوری؟ نمی دونستم کیه؟ کاش پلاکشو بر می داشتم..شب از نیمه گذشته بود و هنوز به کاش هایش ادامه می داد.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

خرید اقساط و زندگی اقساطی

بیست سی سال پیش، بابام که روبروی تلوزیون 14 اینچ سیاه و سفید و قرمز رنگ به پشتی قرمز رنگ مخصوصش تکیه داده گفت: زن من قرض داشته باشم خوابم نمی بره. می خوام بخوابم می خوام خیالم راحت بشه روز بعد اگه بیدار نشدم بدهکار هیچ کس و ناکسی نباشم. مادرم که تو آشپزخانه سبزی تف می داد که دست به کار درست کردن قرمه سبزی بشه گفت: مرد الان قسط نداشته باشی نمی تونی زندگی کنی. بابام گفت: کی گفته؟ الان ما زندگی نمی کنیم. مادرم گفت: بله زندگی می کنیم ولی کی دیگه اینجوری زندگی می کنه. کی هنوز تو خونش تلویزون سیاه سفید داره. کی دیگه رو فرش میشینه؟ همه تو خونشون مبل دارند. هر کی میاد تو خونه خجالت می کشم. بابام گفت: حجالت می کشی؟! خجالت اونو باید بکشه که همه چیز زندگیش قسطیه نه تو. ختم کلام تاو وقتی زندم جنس قسطی تو این خونه نمیاد. من نمی خوام نسیه زندگی کنم می خوام نقد زندگی کنم. حجت بر همه اهل خانه تمام. و صدای تلوزیون زیاد کرد.

ولی مادر من از اون زنا نبود که با این صداتو گلو انداختنهای بابا کوتاه بیاد. پنهون از چشم بابا می رفت تا جایی که می تونست از احمدآقا قسطی فروش محله ظرف و ظروف می خرید. آخر برجم بابا رو مجبور می کرد یه چیزی بکشه رو خرج خونه. همیشم یه بهونه داشت که بابا رو راضی کنه و پول قسطای پنهونیش دربیاد. بابا تا چشم واکرد دید تلوزیونش عوض شده. خونشم مبلمان شده. کم کم کار به جایی رسید که مامان گفت: مرد تو سرتو راحت بذار رو بالشت بخواب فکر قسط قرضم نباش. دقیقن یکی از علل ترک برداشتن مرد سالاری همین خرید های قسطی تو زندگی های شهری بود.

بعدترها که من می خواستم زن بگیرم برم سر خونه زندگیم، بابام در گوشم گفت: پسرجان هر کار می کنی با قسط زندگی نکن. آدم قسطی خور اسیره. پاش به غل و زنجیره. گفتم: باشه بابا پس پول خرج  مخارج عروسی رو بده که وام نگیرم. لحظه ای به من خیره شد گفت: خجالت بکش. من می خواستم زن بگیرم یه ریالم از بابام نگرفتم. بابام مثل مهمونا اومد تو عروسی شام و شیرینیش خورد و رفت. و خودش مثل مهمونا اومد تو عروسی من شام و شیرینیش خورد و رفت و من مونده کلی قرض و قسط.

خوب که فک می کنم می بینم مادرم راست می گفت و بابا مدام شعار می داد. ولا. تو این دوره زمونه بخوای مثل آدم زندگی کنی بایدی قسطی زندگی کنه . بدون غل و زنجیر نمیشه. از زندگی عقب میفتی. تکنولوژی با سرعت سرسام آوری داره جلو میره. هر روز یه تلوزیون جدید میاد. یه گوشی جدید میاد. اصلا هر روز شکل زندگی عوض میشه. وقتیم هم شکل زندگی عوض بشه نمیشه که مثل بقیه زندگی نکنی. یعنی خوب که فک می کنم از شش هفت میلیون حقوق من کارمند ساده، همش میره قسط و قرض کرایه خونه که خوب طبیعی هست دیگه. ما داریم روز شب می دویم که قسط بدیم. که قسطامون تموم شد یه نفس راحت بکشیم و بعد با خاطر جمعی زندگی کنیم. الان زندگی نمی کنیم که. نه فعلا فقط می دویم به امید اینکه یه روز قسطا تموم بشه، بعد بشینیم زندگی کنیم.

 ولی یه مشکل هست اونم اینکه تا این قسط تموم میشه باز نمی دونم ناخواسته قسط جدیدی به قسطات اضافه میشه. لامصب انگار تموم شدنی نیست. هی بچه می کنه. دست خودتم هم نیست دیگه. البته من یه بار تصمیم گرفت هر جور شده اینبار که قسطام تموم شد دیگه زیر بار هیج وام و قط و قزض دیگه نرم. بابا یکم راحت زندگی کنم. روز تا شب ندوم برای قسط دادن. یکمم بدوم برای زندگی کردن. ولی کرم دیگه. قسطام که تموم شد یه چند ماهی مقاوت کردم. هر چی زن بچه گفتن تلوزیون عوض کنیم، مبلا رو عوض کنیم، ماشین عوض کنیم، زیر بار نرفتم. گفتم می خوام شب که می خوابم سرم راخت بذار بدون فکر خیال هیچ قسط و قرضی بخوابم. می خواستم مثل بابام باشم. ولی غافل از اینکه دورش گذشته.مگه این زندگی لامصب میذاره. اصلا مگه میشه در حضور دیگران آرامش داشت.

رفت و آمد داری دیگه. میره خونه فک و فامیل، خصوصا میری خونه باجناق می بینی مبل خونش عوض کرده. میبینی برا بچه هاش گوشی جدید خریده. مثلا میری دید و بازید، معاشرت می کنی حالت عوض شه، روحیت خوب شه، حرف بزنی، حرف بشنوی انرژی بگیری ولی نه دید و بازدیدام دید و بازدیدای قدیم. میری خونه فک و فامیل، اسباب اثاثیه جدید فامیل ببینی،  ماشین جدید فامیل ببینی، هدفهای جدید فامیل برای خرید های جدید می شنوی و کلی حسرت میاد سراغ خودت و زن و بچه . بر می گردی خونه همه حالشون گرفتست که چی؟ که باجناق میخاد ماشین جدید بگیره. خونشو میخاد کاغذ دیواری کنه. که داماد فامیل ماشالله هر روز یه ماشین زیر پاشه و تهش همش حال خرابی. نتیجه برای اینکه از این حال خرابی دربیای میشنی با خانم بچه ها نقشه می کشی که چکار کنیم ما از دیگران عقب نیفتیم. و دوباره وسوسه قسط اضاف کردن. از کجا وام بگیرم؟  چی رو بفروشیم چی رو قسطی بخریم؟ آره واقعا کرمه این قسط. یعنی کرمم نباشه خوب نمیشه دیگه. نباشه همش جنگ و اعصابه بخدا. همش نیش کنایه. آی ببین فلانی چی خریده. آی ببین فلانی چه زیر پاشه. آی مگه ما از کی کمتریم؟ آی این آن اون. حال داری. من نمی دونم بابام چه جوری براش مهم نبود باجناقش پرشیا سوار می شد، اونوقت بابا من هنوز حاضر نشده دست از اون وانت پیکانش بکشه. اصلا الان مگه روت میشه یه ماشین بیست سال زیر پات باشه. بیست سال چیه؟ ده سال..نه ده سال چیه؟ خود من یه پراید پنج  سال زیر پام بود صدای زن بچه و فک فامیل درآمده بود که پس کی می خوای این پراید عوض کنی؟ راست می گفتن. نمیشه اینجوری زندگی کرد. صدای دیگران درمیاد. ما داریم با دیگران زندگی می کنیم. دیگران از فک فامیل دوست و آشنا هم حق دارند ناراحت باشند که تو چی می خوری؟ چی می پوشی؟ چی سوار میشی؟ حتی تا تو اتاق خواب آدمم دیگران حق نظر دادن دارند. چون براشون مهمی دیگه. خواهر زنم اومده بود تو اتاق خواب ما تخت ما رو دیده بود خیلی غمگین شده بود بنده خدا و گفته بود این تخت خیلی قدیمی شده عوضش کنید دیگه. بعدم کلی دلیل آورده بود که تختای جدید خیلی در زناشویی موفق و خوب تاثیرگذاره. وقتی هم زنم به من گفت دیدم دلیلش منطقیه و سریع رفتیم یه تخت جدید قسطی خریدیم. آره مادر بندخدای من حق داشت اینقد ناراحت باشه از اخلاق بابام. بابام یه چیز خیلی ساده رو انگار نمی خواست قبول کنه که وسایل و دارایی آدم از خود آدم مهتره. تازه این روزا نمیشه نقد زندگی کرد باید نسیه زندگی کرد پدر من. یعنی اگه زیر بار قسط و وام کمرت نشکست و قطع نخاع نشدی ایشالله قسطای که بعد ده بیست سال سی سال دیگه تموم شد، بعد میشینی راحت اگه عمری بود نقد زندگی می کنی. ایشالله.

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

یک دزدی عاشقانه

وارد خانه شد. مشکلی برای ورود بدون مجوز نداشت. با سوراخ سنبه های خانه کاملن آشنا بود.  قبلن راننده آقا، ؛صاحب خانه؛ بود. چون عاشق دخترش شده بود، اخراج شد.  از یخچال یه نوشیدنی برداشت. در تاریکی، وسط هال نشست و مشغول نوشیدن شد. عجله نداشت. می دونست هر سال این موقع سفر اروپا هستند. برای رسیدن به این نقطه و این حس خوب انتقام یه سال برنامه ریزی کرده بود و حالا وسط خاک دشمن بود. این خانه ی شاهانه بزرگ یه مرد نگهبان مسلح و سه سگ بگیر داشت که همگی بیهوش شده بودند. سیستم هشدار هم از کار افتاده بود. برای دزدیدن یه گنجینه خانوادگی اینجا بود. گنجینه ای که فقط شایعاتی در موردش شنیده بود. تمام قدرت و ثروت و شکوه این خانواده به خاطر یه طلسم بسیار قدیمی بود. طلسمی که یادگار هزار ساله خانواده بود. آقا، صاحب خانه به این طلسم عقیده داشت. همیشه همراهش بود جز زمانی که قصد خروج از کشور داشت. طلسم شی بارزش اتیغه ای بود؛ که ممکن بود موقع خروج یا در حین سفر متهم به قاچاق بشه؛ برای همین در سفرهای خارجی همراهش نبود. اون شب تمام خانه رو زیر رو کرد. ولی طلسم نیافت. اگه طلسم و پیدا می کرد می تونست از قدرتش برای رسیدن به دختر آقا استفاده کنه. طبق شایعات بین کارگرها و کارمند های صاحب خانه، طلسم دست هر کسی باشه قدرتی بهش میده که می تونی هر کسی رو اراده کنه در اختیار بگیره. هوا داشت روشن میشد ولی خبری از طلسم نبود. به تنها اتاقی که به خودش اجازه نمی داد وارد بشه اتاق دختر بود. موقع باز کردن در همه اتاقها، اتاق دختر شناسایی کرده بود ولی وارد نشده بود. فکری آزارش میداد. شاید طلسم در اتاق دختر باشد. مدتی با خودش درگیر بود. سرانجام خودش را راضی کرد به اتاق دختر هم سری بزنه. حس ورود به اتاق دختر مثل حس دیدن او بود. تپش قلبش زیاد شد. آرامش و خودخواهی همیشگیش از بین رفت. با حیا وارد شد. وسط اتاق دختر  رسید. سرش پایین بود. وسط خاک معشوقه بود و حس اسارت داشت. چند ثانیه نتونست سرش و بلند کنه. وجودش دو نیمه شده بود و درگیری به اوج رسیده بود. احترام یا پیشروی. باید تصمیم می گرفت. یا خاک معشوقه رو فتح می کرد. زیر رو می کرد. طلسم پیدا می کرد و بر می گشت. یا از سر احترام و ارادت و امانت داری به معشوقه به هیچ کدام از وسایل حتی نگاه نمی کرد. شعاعی از نور خورشید تازه طلوع کرده از لای به لای پرده بر صورتش افتاد. وقت نداشت. سرش و کمی بلند کرد اما.. طلسم شد. با بلند کردن سر، بعد از یک سال دوباره نگاهش با معشوقه گره خورد. دیگه نتونست چشم ازش برداره. عکس بزرگی از معشوقه بر روی دیوار لبخند زنان به او خیره شده بود. سرانجام معشوقه به او لبخند زد. و فرو ریخت. درگیری های دو نیمه درونش پایان یافت. آرام شد. آرام تر. اینقدر آرام که تا ساعتها نتونست تکان بخورد. تا دست بند به دستانش خورد و از اتاق مانند مجسمه ای بیرون کشیده شد.

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

شیرین و فرهاد

بعد از جر و بحثی طولانی شیرین وسایل ضروریشو ریخت تو یه کوله و به سمت در خروجی حرکت کرد. فرهاد که در مبل فرو رفته بود، هرزگاهی با عصبانیت چیزی می پراند. با نزدیک شدن شیرین به در خروجی آپارتمان از جا پرید. به دنبالش حرکت کرد. مدام تهدید می کرد. چیزایی مثل رفتی دیگه برنگرد و اینا. شیرین توجهی نکرد. در و باز کرد. خارج شد. در و محکم بهم کوبید. فرهاد پشت در ماند. دستش روی دستگیره بود. لحظه ای دستگیره را کمی فشار داد ولی منصرف شد. با مکثی به داخل برگشت. از آینه قدی روی دیوار رد شد. ولی ناگهان ایستاد. چیزی دیده بود؟ نه انگار چیزی ندیده بود. برگشت. روبروی آینه قدی قرار گرفت. چشاش وزغی شد. چند باری جلو و عقب رفت. مات و مبهوت به آینه خیره شده بود. به آینه کاملا نزدیک شد. مسخره بود. خودش را در آینه نمی دید. پوزخندی زد. سرش را بشدت تکان داد. بی فایده بود. چشمانش را بست و با مکثی باز کرد. باز هم تصویرش در آینه دیده نمی شد.خندش گرفت. خندش بیشتر شد و بیشتر. ناگهان زنگ در  به صدا درآمد. رویای فرهاد پاره شد. با زنگ دوم فرهاد به خود آمد. آرام از من در آن ناپیدا نگاهشو گرفت و به سمت در رفت. در و را باز کرد. شیرینش پشت در بود

شیرین گفت: شناسناممو یادم رفت

فرهاد مستاصل کنار رفت. شیرین وارد شد و به سمت انتهای خانه رفت. فرهاد نگاهش به آینه بود.آرام دوباره به سمت آینه برگشت. با مکث  و ترسی خودش را جلو آینه قرار داد.  تصویرش در آینه دیده شد. آرام گرفت. به خودش در آینه خیره شد. در آیینه شیرین را دید که از کنارش عبور کرد و به سمت در خروجی رفت.  فرهاد به سمت در برگشت. شیرینش در رو باز کرد. فرهاد من و منی کرد و قبل از اینکه شیرین در و ببنده با لحن آرام گفت:

  • شیرین.. متاسفم... یه لحظه صب کن

شیرین نگاهی به او انداخت و بدون اینکه در را ببندد دور شد. فرهاد به دنبالش دوید.

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

مادربزرگ عاشق

مادربزرگ در حال احتضار همه فرزندانش و فراخوند. دختر و پسر دورش حلقه زده بودن. ما بچه هام از پشت پنجره سرک می کشیدیم

مادربزرگ گفت: یه حقیقتی رو میخام فاش کنم

گوشا همه تیز شد.

مادربزرگ با صدای لرزان گفت: بعد مرگ آقاتون خواستگار زیاد داشتم. شماها همه رو رد کردین. گفتین ننمون شوهر نمیخاد. ولی من شوهر میخواستم. از حاجی خدابیامرز خیری ندیدم. هر چی دیدم توپ و تشر بود. ولی روم نمیشد بهتون بگم. پنهونی شوهر کردم.( با مکثی ادامه داد) شدم زن اصغر آقا

از بین خاله ها یکی فریاد زد: چی؟

خاله کوچیکه جیغ زد. خاله بزرگه صورتش و خنجول کشید. دایی وسطی با کف گرگی زد تو پیشونیش. مجلس داشت به هم می ریخت که مادربزرگ برای اولین بار تو عمرش با تمام توانش  داد زد: خفه...( بقیش و نتونست بگه). نفس عمیقی کشید و چند ثانیه طول کشید تا ادامه داد: بهش خبربدین. اگه اومد مراسم ختم حرمتشو نگه دارین

اصغر آقا راننده شخصی پدربزرگ بود. هیچ وقت زن نگرفت. شایعه شده بود عاشق خانم( مادربزرگ) شده. مدتی هم اخراجش کردن ولی دوباره به اصرار مادربزرگ برگشت. با مرگ پدربزرگ شد باغبون خونه.

مادربزرگ لبخندی زد و به سختی گفت: خوشبختم چون عاشق میمیرم

 و چشاشو بست.

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

عاشق سمج

ساعت دو بعد از نیمه شب زنگ بل بلیه خونه ممتد به صدا در اومد. یعنی کی می تونه باشه این موقع شب؟ لخو لخ تا دم در حیاط رفتم.

از پشت در داد زدم: کیه؟

 صدای نالان گفت: منم باز کن

باز منه. حتمن باید باز کنم. باز نکنم از پشت در داد میزنه: کریم به خدا ایرانی نیستی

در و باز نکرده وحید هراسان پرید تو. نفس نفس میزد.

 گفتم: هو..چته؟

نشست. ولو شد. پرسیدم: چه مرگته؟

گفت:یکم آب بده

دستشو گرفتم بردمش تو. لباساش خاکی شده بود. سر زانوی راستش پاره شده بود. آبی بهش رسوندم. نفسش بالا اومد. با دستای لرزونش سیگاری روشن کرد. صب کردم آروم شه. پرسیدم:

  • این چه وضعیه؟ چی شده؟

چند تا پوک محکم به سیگار زد و گفت:

  • دیر رسیدم خونه. کلید نداشتم. گفتم حتمن ندا خوابه. از بالای در رفتم تو. پای تی وی خوابش برده بود. تا صدای در سالن شنید از خواب پرید. ترسید. تا میخواستم بگم منم، گذاشت به داد بیداد  وگفت:
  • تو؟ تو خونه من چکار می کنی؟

جیغ زد و کمک، کمک. هر چه خواستم توضیح بدم فایده ای نداشت تا به خودم بیام، زن و مردی میانسال سر و کلشون پیدا شد. همسایه ها ریختن. نمی دونم چه جوری فرار کردم..

مکثی کرد و گفت: سیا چی شده؟ چرا ندا اینجوری کرد؟

گفتم: سیگارتو بکش. آروم شو بهت میگم..

سه ماه بود زنش که حق طلاق داشت ازش جدا شده بود.  هنوز باورش نمیشه عشقش، تمام زندگیش، به این راحتی ترکش کرده باشه. قبلا طبقه پایین خونه پدرزنش زندگی می کرد. دفعه دوم بود که خواب نما شده بود. توهم زده بود که هنوز با ندا زندگی می کنه و از دیوار خونه بالا رفته بود. دفعه قبل با کلی خواهش تمنا و تعهد و ضمانت  نرفت زندان نمی دونم این دفعه چی میشه؟

  • بیژن حکمی حصاری