bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان
۰۷
آبان
۰۱

اولین خواستگار

پاشو گذاشت رو گاز. دو تا سبقت گرفت و تا چراغ قرمز شد رسید به دویست و شش مشکی رنگ. بوغ زد. بازم بوغ زد. راننده زن دویست و شش متوجه شد. مرد اشاره کرد شیشه رو بده پایین. شیشه دویست شش رفت پایین. مرد نگاهی به زن انداخت و با لبخندی گفت: سلام

زن متعجب گفت: سلام ..جانم؟

مرد پرسید: نشناختین؟

زن به مرد خیره شد و چشم ابرویی تنگ و گشاد کرد و گفت: نه به جا نمیارم

مرد مکثی کرد. مدتی به زن خیره شد. لبخند تلخی زد. عذرخواهی کرد. رو بر گرداند و شیشه رو داد بالا. زن متعجب پوزخندی زد. شیشه رو داد بالا. با خودش گفت: وای چه برخورد بهش

اما ذهنش درگیر سوال مرد شد. هر چه خواست بی توجه باشه نشد. برگشت به مرد که نیم رخش دیده میشد خیره شد و چند ثانیه ای گذشت تا شیشه رو داد پایین و بوغی زد. مرد رو برگرداند. زن ازش خواست شیشه رو بده پایین. شیشه سمند رفت پایین و زن بپرسید: شما؟

مرد می خواست چیزی بگه که چراغ سبز شد. ماشین پشت سر ممتد  بوغ میزد. مرد بلند گفت: رز سفید 

و دور شد. زن آرام به راه افتاد. رز سفید گل مورد علاقش بود ولی این کی بود؟ حتمن براش گل خریده. ولی مدتها بود مردی براش گل نخریده بود. مدتها بود مردی تو زندگیش نبود.

به خونه که رسید رفت تو اتاقشو و شروع کرد به نبش قبر کردن. مردایی که اومدن تو زندگیش و رفتن و مرور کرد.  تا رسید به اولین خواستگارش. با خودش گفت: آره خودش بود. کسی که بیست بار، سبد رز سفید خرید و اومد خواستگاری.  مادرش همیشه میگفت: همون خواستگار اول رد کردی آهش گرفت و بختت بسته شد. شایدم بیراه نمیگفت ده ساله از اون موقع گذشته و هنوز رز سفید یادش بود. خندید و گفت: بیست بار رز سفید خریده بایدم یادش بمونه. خندش آرام تغییر کرد و غمی بر چهرش نشست.

-کاش ..

با خودش فکر کرد کاش چی؟ کاش کاش..شمارشو می گرفتم..چه جوری؟ نمی دونستم کیه؟ کاش پلاکشو بر می داشتم..شب از نیمه گذشته بود و هنوز به کاش هایش ادامه می داد.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

خرید اقساط و زندگی اقساطی

بیست سی سال پیش، بابام که روبروی تلوزیون 14 اینچ سیاه و سفید و قرمز رنگ به پشتی قرمز رنگ مخصوصش تکیه داده گفت: زن من قرض داشته باشم خوابم نمی بره. می خوام بخوابم می خوام خیالم راحت بشه روز بعد اگه بیدار نشدم بدهکار هیچ کس و ناکسی نباشم. مادرم که تو آشپزخانه سبزی تف می داد که دست به کار درست کردن قرمه سبزی بشه گفت: مرد الان قسط نداشته باشی نمی تونی زندگی کنی. بابام گفت: کی گفته؟ الان ما زندگی نمی کنیم. مادرم گفت: بله زندگی می کنیم ولی کی دیگه اینجوری زندگی می کنه. کی هنوز تو خونش تلویزون سیاه سفید داره. کی دیگه رو فرش میشینه؟ همه تو خونشون مبل دارند. هر کی میاد تو خونه خجالت می کشم. بابام گفت: حجالت می کشی؟! خجالت اونو باید بکشه که همه چیز زندگیش قسطیه نه تو. ختم کلام تاو وقتی زندم جنس قسطی تو این خونه نمیاد. من نمی خوام نسیه زندگی کنم می خوام نقد زندگی کنم. حجت بر همه اهل خانه تمام. و صدای تلوزیون زیاد کرد.

ولی مادر من از اون زنا نبود که با این صداتو گلو انداختنهای بابا کوتاه بیاد. پنهون از چشم بابا می رفت تا جایی که می تونست از احمدآقا قسطی فروش محله ظرف و ظروف می خرید. آخر برجم بابا رو مجبور می کرد یه چیزی بکشه رو خرج خونه. همیشم یه بهونه داشت که بابا رو راضی کنه و پول قسطای پنهونیش دربیاد. بابا تا چشم واکرد دید تلوزیونش عوض شده. خونشم مبلمان شده. کم کم کار به جایی رسید که مامان گفت: مرد تو سرتو راحت بذار رو بالشت بخواب فکر قسط قرضم نباش. دقیقن یکی از علل ترک برداشتن مرد سالاری همین خرید های قسطی تو زندگی های شهری بود.

بعدترها که من می خواستم زن بگیرم برم سر خونه زندگیم، بابام در گوشم گفت: پسرجان هر کار می کنی با قسط زندگی نکن. آدم قسطی خور اسیره. پاش به غل و زنجیره. گفتم: باشه بابا پس پول خرج  مخارج عروسی رو بده که وام نگیرم. لحظه ای به من خیره شد گفت: خجالت بکش. من می خواستم زن بگیرم یه ریالم از بابام نگرفتم. بابام مثل مهمونا اومد تو عروسی شام و شیرینیش خورد و رفت. و خودش مثل مهمونا اومد تو عروسی من شام و شیرینیش خورد و رفت و من مونده کلی قرض و قسط.

خوب که فک می کنم می بینم مادرم راست می گفت و بابا مدام شعار می داد. ولا. تو این دوره زمونه بخوای مثل آدم زندگی کنی بایدی قسطی زندگی کنه . بدون غل و زنجیر نمیشه. از زندگی عقب میفتی. تکنولوژی با سرعت سرسام آوری داره جلو میره. هر روز یه تلوزیون جدید میاد. یه گوشی جدید میاد. اصلا هر روز شکل زندگی عوض میشه. وقتیم هم شکل زندگی عوض بشه نمیشه که مثل بقیه زندگی نکنی. یعنی خوب که فک می کنم از شش هفت میلیون حقوق من کارمند ساده، همش میره قسط و قرض کرایه خونه که خوب طبیعی هست دیگه. ما داریم روز شب می دویم که قسط بدیم. که قسطامون تموم شد یه نفس راحت بکشیم و بعد با خاطر جمعی زندگی کنیم. الان زندگی نمی کنیم که. نه فعلا فقط می دویم به امید اینکه یه روز قسطا تموم بشه، بعد بشینیم زندگی کنیم.

 ولی یه مشکل هست اونم اینکه تا این قسط تموم میشه باز نمی دونم ناخواسته قسط جدیدی به قسطات اضافه میشه. لامصب انگار تموم شدنی نیست. هی بچه می کنه. دست خودتم هم نیست دیگه. البته من یه بار تصمیم گرفت هر جور شده اینبار که قسطام تموم شد دیگه زیر بار هیج وام و قط و قزض دیگه نرم. بابا یکم راحت زندگی کنم. روز تا شب ندوم برای قسط دادن. یکمم بدوم برای زندگی کردن. ولی کرم دیگه. قسطام که تموم شد یه چند ماهی مقاوت کردم. هر چی زن بچه گفتن تلوزیون عوض کنیم، مبلا رو عوض کنیم، ماشین عوض کنیم، زیر بار نرفتم. گفتم می خوام شب که می خوابم سرم راخت بذار بدون فکر خیال هیچ قسط و قرضی بخوابم. می خواستم مثل بابام باشم. ولی غافل از اینکه دورش گذشته.مگه این زندگی لامصب میذاره. اصلا مگه میشه در حضور دیگران آرامش داشت.

رفت و آمد داری دیگه. میره خونه فک و فامیل، خصوصا میری خونه باجناق می بینی مبل خونش عوض کرده. میبینی برا بچه هاش گوشی جدید خریده. مثلا میری دید و بازید، معاشرت می کنی حالت عوض شه، روحیت خوب شه، حرف بزنی، حرف بشنوی انرژی بگیری ولی نه دید و بازدیدام دید و بازدیدای قدیم. میری خونه فک و فامیل، اسباب اثاثیه جدید فامیل ببینی،  ماشین جدید فامیل ببینی، هدفهای جدید فامیل برای خرید های جدید می شنوی و کلی حسرت میاد سراغ خودت و زن و بچه . بر می گردی خونه همه حالشون گرفتست که چی؟ که باجناق میخاد ماشین جدید بگیره. خونشو میخاد کاغذ دیواری کنه. که داماد فامیل ماشالله هر روز یه ماشین زیر پاشه و تهش همش حال خرابی. نتیجه برای اینکه از این حال خرابی دربیای میشنی با خانم بچه ها نقشه می کشی که چکار کنیم ما از دیگران عقب نیفتیم. و دوباره وسوسه قسط اضاف کردن. از کجا وام بگیرم؟  چی رو بفروشیم چی رو قسطی بخریم؟ آره واقعا کرمه این قسط. یعنی کرمم نباشه خوب نمیشه دیگه. نباشه همش جنگ و اعصابه بخدا. همش نیش کنایه. آی ببین فلانی چی خریده. آی ببین فلانی چه زیر پاشه. آی مگه ما از کی کمتریم؟ آی این آن اون. حال داری. من نمی دونم بابام چه جوری براش مهم نبود باجناقش پرشیا سوار می شد، اونوقت بابا من هنوز حاضر نشده دست از اون وانت پیکانش بکشه. اصلا الان مگه روت میشه یه ماشین بیست سال زیر پات باشه. بیست سال چیه؟ ده سال..نه ده سال چیه؟ خود من یه پراید پنج  سال زیر پام بود صدای زن بچه و فک فامیل درآمده بود که پس کی می خوای این پراید عوض کنی؟ راست می گفتن. نمیشه اینجوری زندگی کرد. صدای دیگران درمیاد. ما داریم با دیگران زندگی می کنیم. دیگران از فک فامیل دوست و آشنا هم حق دارند ناراحت باشند که تو چی می خوری؟ چی می پوشی؟ چی سوار میشی؟ حتی تا تو اتاق خواب آدمم دیگران حق نظر دادن دارند. چون براشون مهمی دیگه. خواهر زنم اومده بود تو اتاق خواب ما تخت ما رو دیده بود خیلی غمگین شده بود بنده خدا و گفته بود این تخت خیلی قدیمی شده عوضش کنید دیگه. بعدم کلی دلیل آورده بود که تختای جدید خیلی در زناشویی موفق و خوب تاثیرگذاره. وقتی هم زنم به من گفت دیدم دلیلش منطقیه و سریع رفتیم یه تخت جدید قسطی خریدیم. آره مادر بندخدای من حق داشت اینقد ناراحت باشه از اخلاق بابام. بابام یه چیز خیلی ساده رو انگار نمی خواست قبول کنه که وسایل و دارایی آدم از خود آدم مهتره. تازه این روزا نمیشه نقد زندگی کرد باید نسیه زندگی کرد پدر من. یعنی اگه زیر بار قسط و وام کمرت نشکست و قطع نخاع نشدی ایشالله قسطای که بعد ده بیست سال سی سال دیگه تموم شد، بعد میشینی راحت اگه عمری بود نقد زندگی می کنی. ایشالله.

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

یک دزدی عاشقانه

وارد خانه شد. مشکلی برای ورود بدون مجوز نداشت. با سوراخ سنبه های خانه کاملن آشنا بود.  قبلن راننده آقا، ؛صاحب خانه؛ بود. چون عاشق دخترش شده بود، اخراج شد.  از یخچال یه نوشیدنی برداشت. در تاریکی، وسط هال نشست و مشغول نوشیدن شد. عجله نداشت. می دونست هر سال این موقع سفر اروپا هستند. برای رسیدن به این نقطه و این حس خوب انتقام یه سال برنامه ریزی کرده بود و حالا وسط خاک دشمن بود. این خانه ی شاهانه بزرگ یه مرد نگهبان مسلح و سه سگ بگیر داشت که همگی بیهوش شده بودند. سیستم هشدار هم از کار افتاده بود. برای دزدیدن یه گنجینه خانوادگی اینجا بود. گنجینه ای که فقط شایعاتی در موردش شنیده بود. تمام قدرت و ثروت و شکوه این خانواده به خاطر یه طلسم بسیار قدیمی بود. طلسمی که یادگار هزار ساله خانواده بود. آقا، صاحب خانه به این طلسم عقیده داشت. همیشه همراهش بود جز زمانی که قصد خروج از کشور داشت. طلسم شی بارزش اتیغه ای بود؛ که ممکن بود موقع خروج یا در حین سفر متهم به قاچاق بشه؛ برای همین در سفرهای خارجی همراهش نبود. اون شب تمام خانه رو زیر رو کرد. ولی طلسم نیافت. اگه طلسم و پیدا می کرد می تونست از قدرتش برای رسیدن به دختر آقا استفاده کنه. طبق شایعات بین کارگرها و کارمند های صاحب خانه، طلسم دست هر کسی باشه قدرتی بهش میده که می تونی هر کسی رو اراده کنه در اختیار بگیره. هوا داشت روشن میشد ولی خبری از طلسم نبود. به تنها اتاقی که به خودش اجازه نمی داد وارد بشه اتاق دختر بود. موقع باز کردن در همه اتاقها، اتاق دختر شناسایی کرده بود ولی وارد نشده بود. فکری آزارش میداد. شاید طلسم در اتاق دختر باشد. مدتی با خودش درگیر بود. سرانجام خودش را راضی کرد به اتاق دختر هم سری بزنه. حس ورود به اتاق دختر مثل حس دیدن او بود. تپش قلبش زیاد شد. آرامش و خودخواهی همیشگیش از بین رفت. با حیا وارد شد. وسط اتاق دختر  رسید. سرش پایین بود. وسط خاک معشوقه بود و حس اسارت داشت. چند ثانیه نتونست سرش و بلند کنه. وجودش دو نیمه شده بود و درگیری به اوج رسیده بود. احترام یا پیشروی. باید تصمیم می گرفت. یا خاک معشوقه رو فتح می کرد. زیر رو می کرد. طلسم پیدا می کرد و بر می گشت. یا از سر احترام و ارادت و امانت داری به معشوقه به هیچ کدام از وسایل حتی نگاه نمی کرد. شعاعی از نور خورشید تازه طلوع کرده از لای به لای پرده بر صورتش افتاد. وقت نداشت. سرش و کمی بلند کرد اما.. طلسم شد. با بلند کردن سر، بعد از یک سال دوباره نگاهش با معشوقه گره خورد. دیگه نتونست چشم ازش برداره. عکس بزرگی از معشوقه بر روی دیوار لبخند زنان به او خیره شده بود. سرانجام معشوقه به او لبخند زد. و فرو ریخت. درگیری های دو نیمه درونش پایان یافت. آرام شد. آرام تر. اینقدر آرام که تا ساعتها نتونست تکان بخورد. تا دست بند به دستانش خورد و از اتاق مانند مجسمه ای بیرون کشیده شد.

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

شیرین و فرهاد

بعد از جر و بحثی طولانی شیرین وسایل ضروریشو ریخت تو یه کوله و به سمت در خروجی حرکت کرد. فرهاد که در مبل فرو رفته بود، هرزگاهی با عصبانیت چیزی می پراند. با نزدیک شدن شیرین به در خروجی آپارتمان از جا پرید. به دنبالش حرکت کرد. مدام تهدید می کرد. چیزایی مثل رفتی دیگه برنگرد و اینا. شیرین توجهی نکرد. در و باز کرد. خارج شد. در و محکم بهم کوبید. فرهاد پشت در ماند. دستش روی دستگیره بود. لحظه ای دستگیره را کمی فشار داد ولی منصرف شد. با مکثی به داخل برگشت. از آینه قدی روی دیوار رد شد. ولی ناگهان ایستاد. چیزی دیده بود؟ نه انگار چیزی ندیده بود. برگشت. روبروی آینه قدی قرار گرفت. چشاش وزغی شد. چند باری جلو و عقب رفت. مات و مبهوت به آینه خیره شده بود. به آینه کاملا نزدیک شد. مسخره بود. خودش را در آینه نمی دید. پوزخندی زد. سرش را بشدت تکان داد. بی فایده بود. چشمانش را بست و با مکثی باز کرد. باز هم تصویرش در آینه دیده نمی شد.خندش گرفت. خندش بیشتر شد و بیشتر. ناگهان زنگ در  به صدا درآمد. رویای فرهاد پاره شد. با زنگ دوم فرهاد به خود آمد. آرام از من در آن ناپیدا نگاهشو گرفت و به سمت در رفت. در و را باز کرد. شیرینش پشت در بود

شیرین گفت: شناسناممو یادم رفت

فرهاد مستاصل کنار رفت. شیرین وارد شد و به سمت انتهای خانه رفت. فرهاد نگاهش به آینه بود.آرام دوباره به سمت آینه برگشت. با مکث  و ترسی خودش را جلو آینه قرار داد.  تصویرش در آینه دیده شد. آرام گرفت. به خودش در آینه خیره شد. در آیینه شیرین را دید که از کنارش عبور کرد و به سمت در خروجی رفت.  فرهاد به سمت در برگشت. شیرینش در رو باز کرد. فرهاد من و منی کرد و قبل از اینکه شیرین در و ببنده با لحن آرام گفت:

  • شیرین.. متاسفم... یه لحظه صب کن

شیرین نگاهی به او انداخت و بدون اینکه در را ببندد دور شد. فرهاد به دنبالش دوید.

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

مادربزرگ عاشق

مادربزرگ در حال احتضار همه فرزندانش و فراخوند. دختر و پسر دورش حلقه زده بودن. ما بچه هام از پشت پنجره سرک می کشیدیم

مادربزرگ گفت: یه حقیقتی رو میخام فاش کنم

گوشا همه تیز شد.

مادربزرگ با صدای لرزان گفت: بعد مرگ آقاتون خواستگار زیاد داشتم. شماها همه رو رد کردین. گفتین ننمون شوهر نمیخاد. ولی من شوهر میخواستم. از حاجی خدابیامرز خیری ندیدم. هر چی دیدم توپ و تشر بود. ولی روم نمیشد بهتون بگم. پنهونی شوهر کردم.( با مکثی ادامه داد) شدم زن اصغر آقا

از بین خاله ها یکی فریاد زد: چی؟

خاله کوچیکه جیغ زد. خاله بزرگه صورتش و خنجول کشید. دایی وسطی با کف گرگی زد تو پیشونیش. مجلس داشت به هم می ریخت که مادربزرگ برای اولین بار تو عمرش با تمام توانش  داد زد: خفه...( بقیش و نتونست بگه). نفس عمیقی کشید و چند ثانیه طول کشید تا ادامه داد: بهش خبربدین. اگه اومد مراسم ختم حرمتشو نگه دارین

اصغر آقا راننده شخصی پدربزرگ بود. هیچ وقت زن نگرفت. شایعه شده بود عاشق خانم( مادربزرگ) شده. مدتی هم اخراجش کردن ولی دوباره به اصرار مادربزرگ برگشت. با مرگ پدربزرگ شد باغبون خونه.

مادربزرگ لبخندی زد و به سختی گفت: خوشبختم چون عاشق میمیرم

 و چشاشو بست.

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

عاشق سمج

ساعت دو بعد از نیمه شب زنگ بل بلیه خونه ممتد به صدا در اومد. یعنی کی می تونه باشه این موقع شب؟ لخو لخ تا دم در حیاط رفتم.

از پشت در داد زدم: کیه؟

 صدای نالان گفت: منم باز کن

باز منه. حتمن باید باز کنم. باز نکنم از پشت در داد میزنه: کریم به خدا ایرانی نیستی

در و باز نکرده وحید هراسان پرید تو. نفس نفس میزد.

 گفتم: هو..چته؟

نشست. ولو شد. پرسیدم: چه مرگته؟

گفت:یکم آب بده

دستشو گرفتم بردمش تو. لباساش خاکی شده بود. سر زانوی راستش پاره شده بود. آبی بهش رسوندم. نفسش بالا اومد. با دستای لرزونش سیگاری روشن کرد. صب کردم آروم شه. پرسیدم:

  • این چه وضعیه؟ چی شده؟

چند تا پوک محکم به سیگار زد و گفت:

  • دیر رسیدم خونه. کلید نداشتم. گفتم حتمن ندا خوابه. از بالای در رفتم تو. پای تی وی خوابش برده بود. تا صدای در سالن شنید از خواب پرید. ترسید. تا میخواستم بگم منم، گذاشت به داد بیداد  وگفت:
  • تو؟ تو خونه من چکار می کنی؟

جیغ زد و کمک، کمک. هر چه خواستم توضیح بدم فایده ای نداشت تا به خودم بیام، زن و مردی میانسال سر و کلشون پیدا شد. همسایه ها ریختن. نمی دونم چه جوری فرار کردم..

مکثی کرد و گفت: سیا چی شده؟ چرا ندا اینجوری کرد؟

گفتم: سیگارتو بکش. آروم شو بهت میگم..

سه ماه بود زنش که حق طلاق داشت ازش جدا شده بود.  هنوز باورش نمیشه عشقش، تمام زندگیش، به این راحتی ترکش کرده باشه. قبلا طبقه پایین خونه پدرزنش زندگی می کرد. دفعه دوم بود که خواب نما شده بود. توهم زده بود که هنوز با ندا زندگی می کنه و از دیوار خونه بالا رفته بود. دفعه قبل با کلی خواهش تمنا و تعهد و ضمانت  نرفت زندان نمی دونم این دفعه چی میشه؟

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

فرار

خواب بود. گوشیش زنگ خورد. بیدار شد. جواب داد. بهمن پشت خط بود. گفت: پشت درم آقا.

  آقا پالتوشو انداخت رو شونش. اسلحشو گذاشت تو جیب پالتو. رفت سمت حیاط. در و باز کرد.

با عصبانیت به بهمن گفت:

-ساعت نداری همرات ؟

بهمن دستپاچه و نگران بود. گفت: ببخشید..می دونم ولی...

من منی کرد و گفت: فردا قراره بیاد

آقا خوابش پرید. خودش و جمع جور کرد و پرسید:

-رییس؟

بهمن گفت: آره..یه ساعت پیش زنگ زد گفت هفت صبح فرودگاه باشم..

بهمن مکثی کرد. همه شجاعتشو و جمع کرد و چیزی که می خواست بگه رو به زبون آورد: داریم میرم

آقا شَک کرده بود. حتی بهش تذکر داده بود. نگاهی به ماشین جلو خونه که با شیشه های دودیش داخلش دیده نمیشد انداخت. می دونست ولی پرسید:

-با کی؟

بهمن گفت: می دونی؟

آقا یقه ی بهمن و گرفت و کشیدش تو خونه. در و پشتش بست و گفت: تف تو روحت..بهت هشدار دادم احمق...خودکشیه

بهمن خیره به چشمان آقا ، محکم، بدون لکنت گفت: اونم دوستم داره

آقا یقشو رها کردو  به سمت در پرتش کرد. با پوزخندی گفت: الاغ.. الاغ..این دختر قبلا معامله شده

بهمن گفت: می دونم می دونم.. ولی داریم میریم

هر دو به هم خیره شدند. در فاصله یک متری هم بودند. هر دو حواسشون به اسلحه کمری همراهشون بود. قبل اینکه دست آقا بره سمت جیب پالتوش، اسلحه بهمن رو به پیشونیش بود.

بهمن گفت: شرمنده آقا.. ببخشید. ولی.. خودت گفتی می تونستی برگردی به بیست سال قبل آذر و به خاطر مزخرفی به نام تعهد به کار و تعهد به سیستم نمی کشتی

 بلیطی از جیبش بیرون آورد و گذاشت کنار باغچه و گفت: بهتره تو هم نمونی آقا

بهمن مثل بچش بود. برای همین بهش می گفت آقا. تا هم پدری توش باشه هم بزرگی.

بهمن عقب عقب رفت و از در خارج شد. نازی دوست دختر رییس بود. دختر مختر دور ورش زیاد بود. ولی نازی سوگلیش بود. بتش بود. بهمن عاشق نازی شده بود و حالا داشت باهاش فرار می کرد.

رییس برای نجات از ورشکستگی قرار بود بتشو به شریک عربش بفروشه. قرارداد امضا شده بود. قرار بود فردا معامله انجام شه.

آقا هم می موند مرده بود. در که بسته شد نگاه آقا به بلیط گوشه باغچه گره خورد. چندی بعد سرشو تکون داد. احساس کرد دیگه توانی برای فرار نداره. انگیزه ای نداشت ولی از یه چیری خوشحال بود. بهمن مثل خودش نشد.

  • بیژن حکمی حصاری