bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۳۱
مرداد
۰۲

پافنگ

زد رو ترمز. دستش برد زیر صندلیش. قفل فرمون کشید بیرون. در باز کرد. پرید بیرون. به سمت عقب ماشین دوید. کنار در سمت راننده ماشین عقبی ایستاد. با مشت رو شیشه دودی ماشین عقبی کوبید. داد زده: بده پایین..
شیشه دودی با مکثی آرام آرام پایین رفت. زیبارویی آرام آرام از آنطرف شیشه دودی پدیدار شد. خون به جوش آمده مرد هم آرام آرام سرد و سرد شد. 

 قفل فرمان آرام آرام، به مانند پافنگی به کنار شلوار جین خمره ایش و کفش های آدیداس فیکش چسبید. زل زده به زن لرزان پشت فرمان گفت: خانوم از شما بعیده. ماشالله. 

زن که چسبیده بود به گوشه رینگ جون دوباره گرفت. لبی شیرین کرد: ببخشید تو رو خدا. خسارتش هر چی باشه بروی چشم
مرد که تا به حال گردن فراز کرده بود و راست ایستاده بود، با زبان گرم زن کمر خم کرد و دست گذاشت رو پنجره ماشین و می خواست دلبری رو با دلبری جواب بده که چشش افتاده به مرد جوانی خوش چهره که کنار خانوم، چسبیده بود به صندلی و با کمر خم کردن مرد مهاجم،  کمر راست کرده بود. 
مرد: من خودم آشنا دارم. ماشین می برم عین روز اولش تحویل میدم. قول میدم. 
مرد به جوان خیره شد. از بیانش عقش گرفت. سری به سمت زن تکان داد. آرام از پنجره فاصله گرفت. نگاهی به سپر شکسته سمندش انداخت و گفت: منتظر افسر می مونیم

 

  • بیژن حکمی حصاری
۲۴
تیر
۰۲

رمان برتای من(در حال چاپ)

 

صفحه ای از رمان:

 


وقتی یه متر پرت شد جلوم، فهمیدم پام به چی خورده. از اون آدما  هستم، که باید مدام بهش تذکر بدی، مواظب جلو پات باش. زنم همیشه میگه: کی می خوای بزرگ شی؟ چهل سالت شده هنوز مثل بچه ها سر به هوایی.
خنده دار بود. راست می گفت. هفته ای یه بار به خاطر همین سر به هوا بودن زمین میخورم.
یه کلت کمری رو با پام پرت کرده بودم. سنگینشو تو ضربه ای که ناخواسته بهش زده بودم حس کردم. متوقف شدم. از دور نگاهش کردم. شاید اسباب بازی بچه ها بود. موقع بازی تو خیابون گمش کردن. ولی.. سنگین بود.
 معمولن بین ساعت هشت تا نه از سر کار بر می گردم. از مترو که پیاده میشم تا برسم خونه یه ساعتی طولش میدم. مسیرمو دور می کنم تا زنم سریال شبانه تلوزیون دیده باشه و مجبور نباشم باهاش بشینم و از اینکه این عاشق اون شده و بهش نرسیده یا اون بنده خدا زندگیش در حال فروپاشی هست به خاطر اینکه عاشق یکی دیگه شده، غصه بخورم.
مسیر خلوتی رو انتخاب می کنم به جای اینکه از خیابون اصلی برم. خیابونی رو میرم که نیاز نباشه از پیاده رو برم و مدام مواظب باشم به این یا اون نخورم. از جایی میرم که بتونم از گوشه خیابون قدم بزنم و همزمان ماشین های پارک شده گوشه خیابون نگاه کنم. خونه ها رو نگاه کنم. حدس بزنم صاحب اون دوست شش کیه؟ یا نه صاحب اون سانتافه کیه؟ چه شکلیه؟ زنش چه شکلیه؟ چه کارست؟ ماهی چقدر در میاره که تونسته سانتافه بخره؟ عاشق زنشه؟ یا نه از اینکه زنش تنها دلخوشیش سریال دلدادگان یا دل باختگانه متنفره؟
کلی هم با خودم حال می کنم. کلی خیال پردازی. بدم نیست. سریع برم خونه چیکار؟ و از پنج سال پیش که اومدیم این محله و منم شدم رباتی که صبح ساعت شش از خونه میزنه بیرون و بوغ شب بر می گرده، تنها تفریحم و تنها ساعاتی که تو خودمم و تنهام و دنیای خودمو دارم، همین یه ساعت پیاده روی تا خونست. و تا به حال هیچ مانعی عجیب غریبی جلو سبز نشده بود. به چیز میز زیاد خوردم. سر به هوا بودن خیلی کار دستم داده ولی. یه اسلحه رو با پام پرت نکرده بودم.

 


خیلی وقته دیگه تفنگ ترقه ای و کلن اسباب بازی دور بره بچه ها ندیدم یا خیلی کم دیدم. همه چیز ریخته شده تو تب لتا. کمی جلوتر رفتم. دوست داشتم چیزی بیشتر از یه تفنگ ترقه ای باشه. برا همین ..
 نگاهی به دور برم انداختم و آرام به سمت اسلحه حرکت کردم. تا اون موقع اینجور تجربه ای نداشتم. نمی دونستم وقتی پام تو خیابون بخوره به یه اسلحه چکار باید بکنم؟ البته شاید اسباب بازی باشه؟ اگه نباشه چی؟
تا این لحظه که به این سن رسیدم، تو خیابون پام به یه تفنگ ترقه ای هم نخورده. من که تو بچگی هیچ وقت تفنگ ترقه ایم رو تو خیابون ول نکردم. کنارم نبود خوابم نبرد. مگه میشه یه بچه تفنگ ترقه ای رو تو خیابون جا بذاره؟
اگه ترقه ای نباشه چی؟ واقعی باشه؟ مگه میشه؟ فک کنم در طول تاریخ یعنی از زمان ساخته شدن کلت کمری اینجور اتفاقی پیش نیومده که یکی تو خیابون راه بره، پاش بخوره به یه اسلحه... البته..  شاید در شورش های داخلی بوده...
نمی دونم شاید تو فیلم ها اتفاق افتاده باشه. ولی حالا یه اسلحه به پای من خورده و پرت شده یه متری جلوم. کیف پولی دسته اسکناسی، کارت عابر بانکی که رمزش توش نوشته شده مثل گنجی که از آسمون برام افتاده باشه که معمولن به پای نمی خوره. اگرم می خورد باز همینکه می خواستم برش دارم و بگم خدا بده برکت، کلی عذاب وجدان می ریخت سرم. نکنه ماله یه بدبختی باشه که پول عمل بچشو به هزار بدبختی جور کرده و هزار نباید و نکن و گناه و اینا. خنده داره.
 آدمی که تو زندگیش همیشه به انتظار معجزه است، از این سناریوها زیاد برای خودش می چینه. ولی اسلحه. تا حالا تو رویاهم جایی نداشت. یعنی تو هیچ کدوم از خیالبافی های شبانم جایی نداشت. اونم وقتی صدای خور خور زنم بلند میشه و معلومه تو خواب داره به این فکر می کنه که محند به ریحان میرسه یا نه؟

ولی واقعیت روبروم همین بود. جلوم یه کلت کمری بود. یه سلاح کمری مشکی رنگ که یه جاهاییش رنگ پریدگی داشت. معلوم بود کارکرده است. فک نکنم ترقه ای بشه. سنگینشو حس می کردم.
خیابون منتهی به خونمون اون وقت شب خلوت بود.آروم آروم بهش نزدیک شدم ....

 

  • بیژن حکمی حصاری
۱۳
تیر
۰۲

نویسنده شو

 

با من هر چه در ذهن دارید روی کاغذ بیاورید. انجام کلیه سفارشات نوشتاری شما، در مدیوم های مختلف:

داستان کوتاه، رمان، قصه، فیلم نامه، نمایشنامه و زندگینامه و پایان نامه های رشته های سینما و تیاتر.

 

 

کار توسط من نوشته می شود ولی شما نویسنده اثر خواهید بود.

مالکیت معنوی اثر قانونا به شما واگذار می شود.

با امکان بازنویسی رایگان تا رسیدن به کیفیت مورد نظر شما.

نویسنده: دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران. با ده سال سابقه. 

زیر نظر موسسه فرهنگی هنری معتبر دارای مجوز از اداره ارشاد.

شماره تماس: 09190227124

  • بیژن حکمی حصاری
۱۰
تیر
۰۲

رمان "جن زاده" بخش اول

سرازیر شدن. به روستا رسیدن. از ماشین پیاده شدن. خانه بزرگ رمال، در چوبی دو لت بزرگی داشت. دری قدیمی که شاید به لطف از ما بهترون هنوز نو و سرپا بود. زیبا از ماشین پیاده شد. محافظ مسلحش چند متری به اطراف حرکت کرد. وارسی کرد. اختر دست خانومشو گرفت. سری به نشان قوت قلب دادن به خانومش، تکان داد و هر دو به سمت در بزرگ خانه حرکت کردند.

روی در بزرگ خانه دو کوبه بزرگ فلزی بود. مردکوب و زن کوب. تفاوت جنسیت کوبه ها با سایز آنها مشخص میشد. مرد کوب بزرگ و کت و پهن با تزئیناتی مینیمال و زن کوب، کوچک و ظریف و پر از حکاکی . مرد کوب در لنگه چپ در بود . زن کوب در لنگه راست در. اختر که در مورد رمال از فامیلش زیاد شنیده بود جلو رفت و زن کوب در را دوبار پشت سرهم نواخت. با آنکه کوبه کوچک بود ولی صدای بلند اما دلنشینی از آن خارج شد که باعث تعجب سه نفر شد. مدتی منتظر ماندند خبری نشد. شاید باید دوباره بر در بکوبند. ولی اختر می دانست باید منتظر بمانند این خانه قانون و مقررات خاص خودش را دارد. پنج دقیقه گذشت. تنها اختر بود که از این انتظار متعجب و خسته نبود. اصرار زیبا برای دوباره کوبیدن را با توجیهاتی که می دانست رد کرد. اما در زندگی هیچ کس زیبا را منتظر نگه نداشته بود. اعیان زاده بود که همه چیز برایش مهیا بود. تنها انتظار طولانی مدت زندگیش دیدن دوباره کورش بعد از مراسم خواستگاری بود. صبرش لبریز شد و قصد داشت به سمت ماشین برگرده که ناگهان در با صدایی بلند و دهشتناک باز شد. تنها یک لنگه از در بصورت کامل باز شد.  با باز شدن در کسی ظاهر نشد. کسی پشت در نبود. نیمی از راهرو منتهی به باغ خانه کامل دیده می شد. زیبا، اختر و محافظ که جلو در ایستاده بودند، متعجب بودند و منتظر. نگهبان آماده، دست بر اسلحه ی زیر کتش، قدمی به پیش گذاشت سرکی به داخل خانه کشید. جز راهروی سنگ فرش با دیوارهای گچی تزیین شده با نقاشی های عجیب که بیشتر شبیه مینیاتورهای سورئالی بود، کسی یا چیزی بیشتری دیده نشد. سر برگرداند رو به زیبا کرد گفت: خانم کسی نیست. اختر دوباره دست خانمشو فشرد و اضافه کرد: نبایدم کسی باشه..خدمه این آدما رو کسی نمی بینه..

زیبا با ترسی که نمی خواست در برابر ندیمش بروز بده لحظه ای به اختر خیره شده و برگشت به سمت در نگاهی کرد. 

اختر گفت: خانم جان ترس به دلتون راه ندین. به اختر اعتماد کنید اگه بدونم کوچکترین خطری براتون داره غلط بکنم ازتون بخوایم برین داخل ..من اینقد اومدم اینجاها، اینقد از این چیزا دیدم که برام عادی شده ..بهتون گفتم این یارو خیلی کارش درسته.. 

دست دیگشم گذاشت روی دست راست زیبا و نوازشی کرد.

گفت: خانم جان راه بیفتین من با شمام. تا حالا از من بدی دیدین. دروغ دیدین. بدی براتون خواستم خدا نکرده. راه بیفتین فداتون بشم

زیبا به اختر خیره شده بود. آره اختر همیشه همراه و همدمش بود. 

بعد ازدواج، کورش بهش اجازه داد ندیمشو با خودش بیاره. جدا از اینکه یه غلام گوش به فرمان بود و به قول خود اختر جونش برا خانومش در می رفت، یه رابطه هم بینشون شکل گرفته بود. مادر زیبا از اون خانوما بود که بیرون خونه از خود خونه براش مهمتر بود. اگه سفر خارجی نبود حتمی شب در میون پارتی و مهمونی و یه دورهمی چیزی دعوت بود.

زیبا هم ته تقاری خونه بود. هاجر مادر زیبا بعد شش شکم زاییدن برای محمد بزرگ مهر به قول خودش از خانه داری دلزد شده بود. می خواست برای خودش زندگی کنه. منتظر موند زیبا قد بکشه. زیبا ده سالش که شد، بزرگ نیای بزرگ خاندان با سکته مغزی که کرد، خونه نشین شد. هاجرم انگار منتظر طغیان بود. گفت: من حوصله خونه رو ندارم می خوام برم دنیا رو ببینم. جهانگردیشم به مهمونی رفتناش اضافه شد و از ده سالگی اختر شد ندیمه و دایه زیبا. 

و حالا وقتش بود. اطمینان داشت مادری کنارشه. لبخندی به اختر زد و به سمت در بزرگ حرکت کردند. محافظ با تکان سر اختر وارد خانه شد. زیبا و اختر پشت سر او به آرامی وارد شدند. نقش و نگارهای رو دیوارها و سقف هم می تونست ترسناک باشه هم شاید آرامش بخش...گاهی فرشته ای با دسته گلی می دیدی، گاهی ماری که گردن کشیده. آنطرف تر زبانه آتش از دهانی مثلا اژدهایی. سمتی دیگر، دیوار نگاره ای بزرگ از چشمانی درشت و زیبا. تنها چشمانی خیره که جنسینتش معلوم نمیشد. هم جذاب بود هم هولناک. تلاطم و ترس و آرامش همراه این سه نفر بود. بلاخره به باغ بزرگ حیاط رسیدند. چنارها و سپیدارهای قد برافراشته کت و پن. همه چیز حیاط از طراوت و زیبایی حکایت داشت. انگار وسط این کویر با بهشتی روبرو شده باشند. گل های رنگارنگ مریم و رز و محمدی اینجا و آنجا. چندین نشیمنگاه یه نفره و دو نفره که با سنگ درست شده بود ولی با پوست گوسفند راحت جلوه می کرد. غرق دیدن باغ بودند که صدایی سه نفر را به خود آورد

صدا: بفرمایید بالا..

در مورد جنسیت این صدا نمی شد یا قطعیت صحبت کرد. صدای دورگه ای که اگه زن بودی صدای زن می شنیدی. مرد بودی مردانه می شنیدی. زیبا که صدای زنی را در این فضای هولناک شنید کمی آرام گرفت. محافظ با صدای محکم و رسایی که شنیده بود، برگشت نگاهی به دو زن انداخت مکثی خواست. راه افتاد راهروی که از کنار دیوار می گذاشت را با گام های محکمش ادامه دارد تا به ایوان رسید. ایوانی با ستون های بزرگ سنگی. سنگ های سیاه اما درخشش کبودی سنگ ها چشم نواز بود. کسی روی ایوان بزرگ خانه نبود. برگشت به سمت زیبا اطمینان خاطری داد. زیبا و اختر به راه افتادند. زیبا و اختر نیز به پلکان منتهی به ایوان رسیدند. باید پنج پله طی می شد تا به ایوان وارد شوند. محافظ به راه افتاد. زیبا و اختر به دنبالش. وارد ایوان شدند. همه چیز این خانه در عین قدیمی بودن، شاداب و سرزنده و تر و تمیز بود. انگار به خاطر ورود این چند نفر خانه برق انداخته شده بود. شایدم خدمتکاران وظیفه خودشان را به خوبی انجام می دهند. به سمت در ورودی حرکت کردند. باز هم خبر از استقبال نبود. به جلو در ورودی رسیدند. در باز شد. دری چوبی ولی بسیار زیبا. پر از معرق کاری و شیشه کاری هایی با رنگ هایی زیبا. دو لتی بزرگ. در که باز شد باز هم کسی اطراف دیده نشد و بازم هم تنها صدایی: بفرمایید داخل

اندرونی خانه شکل و معماری قدیمی داشت. راهروی که به سالن بزرگی ختم میشد. و اتاقهای زیادی که اطراف بود. در همه اتاقها بسته بود.خانه با وسایل اندکش زیبا چیدمان شده بود. چیزی به اسم مبل و میز و صندلی در خانه دیده نمیشد. فرش های دست بافی زیبا کف خانه  انداخته شده بود. دور تا دور با بالشت ها و متکاهایی قرمززنگ. که با روپوش کوچک سفید رنگی، چیدمان شده بود. روی روپوش سفید رنگ طرحهای متفاوتی دیده میشد. گاهی گلی سرخ .گاهی خارچه ای با گل های قرمز. گاهی یک پری.

 آنطرف تر بالاتر در جایگاهی شاید خاص، که مخصوص بزرگ خانواده بود، همان متکاها اما دو تا روی هم گذاشته شده بود. بر روی آن پارچه سفید رنگی بود و سوزن دوزی که غول سیاه کریهی که سر به سجده گذاشته بود را نمایش می داد. در گوشه ای از این سالن هم زیبا و هم ترسناک  میز معرق کاری شده بزرگی گذاشته بودند. پارچه ای قدیمی با نقش های عجیب و هندسی روی آن انداخته بودند. چیزی شبیه بار خانه. انواع شربت ها و میوه ها روی آن قرار داشت. زیبا و اختر و محافظ غرق رنگ و لعاب سالن بودند که باز هم تنها صدایی.

صدا: بفرمایید بشینید. از خودتون پذیرایی کنید. راه زیادی اومدید حتمی تشنه اید. شربت ها تازه درست شده و خنک است بفرمایید

سه نفر متعجب به هم نگاه کردند. سه نفر نه. اختر که تجربه رفت و آمد به اینجور جاها را رو داشت به راحتی فضا و رو درک کرد. به سمت بار کوچک سالن رفت. نگاهی به نوشیدنی ها انداخت و گفت: خانم جان چی میل دارین؟ شربت سکنجبین خوبه؟

زیبا به اختر نزدیک شد. محافظ هم گامی پیش گذاشت و روی به اختر گفت: اجازه بدین اول من تست کنم

زیبا گفت: چرا کسی بیرون نمیاد؟ برا تو عجیب نیست

اختر گفت: خانم جان بهتون گفتم که اینجور آدما مث شما کلی خدم حشم دارند ولی مث من نیستن..خدمتکارشون دیده نمیشن. ادمیزاد نیستن. فقط خود آقا می تونه ببینشون

زیبا گیج و منگ نگاهی به اطرافش انداخت. نشست. به بالشتی قرمز رنگ بزرگ کنار دیوار که تصویر فرشته ای زیبا بر آن به زیبایی نقش بسته بود تکیه داد. محافظ از شربت سکنجبین خانم نوشید. مدتی صبر کرد و بعد در لیوان شیشه ای دیگری برای زیبا شربت ریخت و تقدیم کرد. اختر شکمو مشغول شد. تا به حال این همه نوشیدنی یک جا ندیده بود. از هر کدام اندکی ریخت و مزه کرد

اختر: خانم چه طعمی. معلومه کار آدمیزاد نیست..بخورین من همین شربت سکنجین براتون با وسواس درست می کنم ولی این کجا و اون کجا

زیبا با تردید اندکی از شربت سکنجبین و سرکشید. اختر بی راه نمی گفت. شربت همان سکنجبین بود ولی با طعم و بوی بی نظیری. با ولعی خاص تمام شربت و سر کشید و دوباره دلش خواست. لحظه ای زیبا از این حرکتش متعجب شد. اختر خواست دوباره براش لیوان را پر کنه که گفت: نه بسه و دوباره مثل یه خانم اصیل وقارشو حفظ کرد. اختر لیوانی شربتی که پر کرده بود خودش سرکشید. محافظ هم انگار فراموش کرده بود برای چی اینجاست مدام از شربت های مختلف می خورد. صدایی باز شدن در شنیده شد. نگاها به سمت در شاهانه انتهای سالن چرخید. در کامل باز شد ولی اختلاف نوری سالن و داخل اتاق به قدری زیاد بود که تنها نور شدیدی از داخل اتاق بیرون زده میشد. با باز شدن در اتاق صدایی شنیده شد

صدا: خانم زیبا بفرمایید داخل

زیبا و اختر و محافظ ، که با باز شدن در از جا پریده بودن نگاهی به هم انداختن. محافظ به سمت در حرکت کرد

صدا: شما و اختر خانم بیرون در بمونید لطفا

محافظ مکثی کرد و گفت: خانم تنها وارد اتاق نمیشن

صدا گفت: اگه اعتماد نداری راه برگشت را بلدید

اختر به سمت محافظ رفت جلوش ایستاد و گفت: چیزی نیست من قبلن اینجا بودم. خانم میره داخل باهاش صحبت می کنه برمیگرده. گه مشکلی باشه خودم اجازه نمی دم خانم بره داخل. برو بشین

محافظ نگاهی به خانمش انداخت. زیبا کمی تردید داشت. اما با تکان سر مطمن اختر به محافظ اشاره کرد که بشینه. محافظ با نگاهی به اختر به سمت دیگر سالن رفت و ایستاد. زیبا حرکت کرد و به اختر رسید. اختر با دو دستش دست راست زیبا را فشرد و گفت: قانونه خانم کسی نباید با شما بیاد تو ..باید تنها باشین باهاش..چیزی برای ترسیدن وجود نداره اگه به اختر اعتماد دارین برید تو..

زیبا نگاهی به اختر انداخت. نگاه مطمن اختر را می شناخت. سری تکان داد. اختر از جلو راهش کنار رفت. زیبا به آرامی به سمت اتاق گام برداشت. در چهارچوب لحظه ای مکث کرد. دوباره برگشت به اختر نگاهی انداخت. اختر لبخندی زد و با سر تاییدی داد. اختر وارد اتاق شد. هنوز اختلاف نور زیاد بود و زیبا تنها جلو پاشو می دید. چند گامی که برداشت در خود به خود بسته شد. با بسته شدن در زیبا ترسید. می خواست برگرده اما دوباره صدایی شنید

صدا: می دونم یکم اینجا عجیب غریبه ولی ترس به دلتون راه ندین خانم. بفرمایید

(ادامه دارد)

نویسنده: بیژن حکمی حصاری

  • بیژن حکمی حصاری
۱۰
تیر
۰۲

تولد مادربزرگ

برای تولد مادربزرگ چی بخریم؟ دنبال جواب بودیم که مزه دهنشو فهمیدم. خونه مادربزرگه ویلایی بود. حیاطی با صفا داشت. چون میداد برای کار. این بود که هفته ای سه چهار روز اونجا بودم.

- گوشی هوشمند؟

این سوال رو همه با هم تو دوره همی فامیلی با صدای بلند گفتند و به هم خیره شدند.

گفتم: آره. میگه خانومای محل گروه زدن. می خان برن روضه، زیارت قبور، هر خبری هست اونجا اطلاع رسانی می کنن. منم همیشه دیر خبردار میشم. بیشتر وقتا جا می مونم.

با خودمون گفتیم بی راه نمی گه. مثلن پیام می دن فردا روضه ابولفضلی خونه اقدس خانوم اینا. نیازی هم نیست به همه تلفن بزنن. بعد از شوری تصویب شد. گوشی رو خریدیم و طی یک جشن باشکوه تقدیم مادربزرگ کردیم. همه ی درگاه های مجازی روش نصب کردیم. تا صبح نوه ها به نوبت بیدار موندن و مادربزرگ در کار با گوشی هوشمند اوستا شد. به گروه فامیلی اضافه شد. پرکار بود. خواب نداشت. دست به فورواردش خوب بود. آروم آروم پیشرفت کرد. سر از اینستا در آورد. با آیدیه زیبای تنها. با عکس پروفایلی از خدابیامرز بابابزرگ. اوایل عکسهای روضه، کاروان زیارتی و زیارت قبور می ذاشت. فامیل هم خوشحال. چون دیگه مادربزرگ از اینکه بچه هاش بهش سر نمیزدن گله نمی کرد.

ماهی گذشت. کم کم تو پیج اینستاش عاشقانه هایی با پس زمینه دشت و دمن هم اضافه شد. چندی بعد فعالیتش کم شد. گفتیم داغ بود فهمید خبری نیست. هر وقت خونش بودم گوشی خیلی کم دستش می گرفت. تا اینکه یه روز اومد تو اتاق پدربزرگ که شده بود اتاق کارم و گفت: این پسره چطوره؟

پیج یه جوانه حدود سی ساله با اندام ورزیده رو نشونم داد. از اونا که بهشون می گن سیکس پک. پرسیدم: این کیه؟

گفت: فالوورمه؟

گفتم: چی؟

محرم اصرارش بودم. پیج جدیدی باز کرده بود به نام زیبا هزار و چهارصد. عکس پروفایلش کلوزآپ یه خانم فرنگیه بلوند و زیبا بود. نزدیک سه هزار فالوور داشت.

پرسیدم: این پیج جریانش چیه؟

گفت: عزیز فدات شه واقعی که از ما گذشته دیگه. مجازی که می تونیم جوونی کنیم.

نذاشت حرفی بزنم. پرسید: نظرت در مورد پسره چیه؟

گفتم: خوشتیپه. برا چی می پرسی؟

گفت: چند شبه دارم باهاش حرف می زنم.

گفتم: یعنی چی مادربزرگ این جای پسرته..

گفت: اِ تو هم چه ربطی داره. دوره زمونه عوض شده. دیگه سن اهمیتی نداره.

گفتم: خوب داری بهش دروغ می گی. اگه خواست ببیندت چی؟

خیلی خونسرد گفت: یه کاریش می کنم. شاید رفتم سراغ یکی دیگه. اینجوری یه هم صحبت که دارم.

هیچی دیگه مادربزرگ شصت سالمون از دست رفت. واقعی رفت. آخه چندی نگذشت که بهم پیام داد:

عزیزت دورت بگرده، ناراحت نشی ها ولی دیگه اینجا نیا.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۱۰
تیر
۰۲

خرده دعواهای زن و شوهری-محند

خانومشون که غرق تی وی بود، گفت:

  • یه چایی برام می ریزی؟

آقاشون که آنسوتر سرش تو گوشیش بود، سری به تایید تکان داد. ولی بلند نشد. چندی بعد خانومشون داد زد:

  • محند با توام

آقاشون مکثی کرد. با تعجب سرشو بلند کرد و پرسید:

  • عزیزم چی می گی؟! محند کیه؟

خانومشون نشنید. آقاشون رفت بالای سرش خانومشون و آرام بهش زد. خانومشون تکونی خورد و پرسید:

       -  چیه؟

آقاخانشون گفت: محند و صدا زدی؟

خانومشون متعجب نگاهی به سر تا پای آقاشون انداخت و با پوزخندی گفت: گفتم محند؟!

آقاشون گفت: آره گفتی محند

خانومشون خندید و گفت: به تو گفتم محند؟!

آقاشون کله ای تکون داد. خانومشون بلندتر خندید. مکثی کرد و دوباره به آقاشون خیره شد و گفت: چرا بهت گفتم محند؟!

آقاخانشون با تعجب پرسید: محند کیه؟

خانومشون به سمت تلوزیون بزرگ ال سی دی برگشت. به بسته جوانی خوش چهره در سریالی ترکی اشاره کرد و گفت: اون خوشتیپه

آقاشون به نمای بسته جوان خوش چهره داخل تی وی نگاهی انداخت. مدتی به جوان که روبرو دختری زیبا ایستاده بود و با او صحبت می کرد خیره شد.سری تکان دادگفت: نه اون خوشتیپ تره خیلی

مکثی کرد.سرشو به چپ و راست تکونی داد و گفت :همونو بگو برات چایی بریزه

برگشت سرجاش. تو مبل فرو رفت و کلشو کرد تو گوشیش.

خانومشون گفت: فداش شم ناراحت شد..حسود نبودی که

آقاشون توجهی نکرد. خانومشون گفت:  لوس نشو دیگه محن...منم قاطی کردم. لوس نشو محمد دیگه یه چایی بریز بخوریم

آقاشون گفت: کار دارم

خانومشون عصبی شد و گفت: بهتون برخورد آقاخان

و بلند شد برا خودش یه چایی ریخت و دوباره روبرو تی وی نشست و غرق محند شد.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

زینت پیشگو

نصفه شبی غلتی زدم. یه لحظه چشام باز شد. یکی تو تاریکی زل زده بود بهم.  ترسیدم. از جا پریدم. چسبیدم به دیوار.

روحه گفت: چه خبرته مگه جن دیدی؟!

صدای مامانم بود.

گفتم: مامان تویی؟

گفت:پس میخواستی کی باشه؟!

گفتم: این وقت شب تو اتاق من چکار می کنی؟!

مکثی کرد. پریشان گفت: خوابه بدی دیدم کیا..

پرسیدم:مگه بابا نیست؟

گفت: چرا هست ولی

بلند شد. نشست رو تختم. بغلم کرد. لحظه ای به من خیره شد و پرسید:

-می خوای خود کشی کنی؟!!

متعجب پرسیدم: چی؟ چی میگی؟

گفت: خواب دیدم خودتو کشتی..

و دوباره شدیدتر بغض کرد.

خندم گرفت. بغلش کردم و گفتم: من و خودکشی؟ جوان ناکامم یادت رفته..

میخواستم اذیتش کنم ادامه دادم: ببینم با چی خودمو کشتم؟!

یهو جدی شد و پرسید:

- چرا پرسیدی چه جوری خودمو کشتم؟ حتمن بهش فکر کردی؟ آره؟ بهش فکر کردی؟

گفتم: چی می گی؟ خوب کنجکاو بودم ببینم خوابت چه جوری بوده..

سری تکان داد. لبخند تلخی زد و گفت:

-با تفنگ رو دیوار

متعجب گفتم: چی؟! اون قدیمیه؟! اونکه فشنگ نداره..پنجاه ساله کسی باهاش تیر در نکرده. خوابت چپه خیالت راحت..

مطمئن گفت: چه ربطی داره؟ حتمن رفتی گشتی یه جایی فشنگشو پیدا کردی، بعدم خودتو کشتی دیگه

گفتم: همچین میگی کشتی، انگار الان سر قبرم نشستی ..مامانم، قربونت بشم، من زندم،  علاقه ای به مردن ندارم، بدم میاد ازش.. بدم میاد.. حالا بلند شو برو بخواب..به قول خودت خواب زن چپه..

محکم پرسید: یادت میاد خوابی دیده باشم و چپ باشه؟

یادم رفته بود. زینت پیشگو روبروم نشسته. خواب دیده بود عمو تو دریا غرق شده. حالا تو دریا نه ولی موقع شنا تو استخر سکته کرد و رفت ته آب. تا بیرون کشیدنش مرد. از این خوابها زیاد می دید که توش هم شادی بود مثل عروسی این و اون و هم عزا. هم مریضی و بدبختی. البته خوابهای بدش بیشتر بود.

این شد که تو فامیل بهش میگن زینت پیشگو و حالا خواب خودکشی بچشو دیده بود. رعشه ای که به وجودش افتاده بود به من سرایت کرد. از مرگ  مث سگ می ترسیدم. خودکشی؟!! تا حالا سر سوزنیم بهش فک نکرده بودم. زینت به فکر فرو رفت. چه باید کرد.شروع به بازجویی کرد. چی شده؟ مشکلی خاصی داری؟ غمی رو دلته و اینجور چیزا؟

بی خیال تر از اون بودم که گرفتار غم و مشکل اینجور چیزها بشم. مامانم می دونست. بیشترین دعواش با من سر این بود که چرا من اینقده بی خیالم؟! افتاده بودم تو سرازیری ولی نه زنی نه بچه ای نه کار درست حسابی. اون بیشتر غم داشت تا من. ولی فکر می کرد یه چیزی رو ازش پنهون می کنم. یا شاید مخفیانه فکر زن افتاده تو کلم. عاشق شدم. معشوق بهم جواب نداده. چون سنم بالا رفته، پولو خونه و ماشین برا عاشقی کردن ندارم. بنابرین قصد خودکشی دارم. دو ساعتی باهاش حرف زدم تا فهمید من همون آدم بی خیال همیشگی هستم. ولی چرا باید خودمو بکشم؟! هیچی دیگه معمای بزرگی شده بود برای من و زینت. خواب مامان چپ نبود ولی همیشه استثنا وجود داره. نه؟ من که قصد خودکشی ندارم. اصلا و ابدا. ولی..بهتر بود احتیاط کنیم. بیشترین زمانی که طول می کشید خواب مامان تعبیر شه یه هفته بود. بهتر بود تو این یه هفته از خونه بیرون نرم. همیشه یکی کنارم باشه. تا اگه قصد خودکشی داشته باشم؛ اگر قصد داشته باشم که اصلا ندارم؛ مانعم بشه. نمیشد به بقیه اعضای خانواده چیزی بگیم. این شد که مامان شد نگهبانم. اون شب تو اتاقم بیدار موند. ولی من خوابم نبرد. نزدیک صب مامان خوابش برد. قبل از اینکه بابا بره سر کار از خواب بیدارش کردم. همین که فهمید هنوز زندم خوشحال شد. شب بعدم تا بابا خوابید اومد تو اتاقم. حرف زدیم. مواظبم بود. ولی خوابم نبرد. می ترسیدم بخوابم تو خواب خودمو خفه کنم. و البته هزار فکر و خیالی که باعث شده بودم دیگه نتونم مثل همیشه بی خیال باشم. مامان یه ساعت بعد از خستگی خوابش برد. نمی تونستم بخوابم حتی به کمک دیازپام. بیست و چهار ساعت گذشت هنوز خودکشی نکرده بودم. همیشه جلو چشم مامان بودم. شب سوم صدای بابا دراومد به مامان احتیاج پیدا کرده. مامان قول داد بر می گرده. برنگشت. صبح هراسان سری زد ولی خودکشی نکرده بودم. چهار چشمی مواظب خودم بودم. دقیقه ای یه بار تو آینه به خودم نگاه می کردم. باید مطمئن می شدم زندم. سه روز گذشت. زندم. چهار روز گذشت. زندم. پنجمی و ششمین روز رو هم با خوشحالی و با چشمانی باز پشت سر گذاشتم. یه هفته گذشت خودکشی نکرده بودم ولی صبح که از رو تختم بلند شدم تا زنده بودنمو در آینه ثبت کنم محکم خوردم زمین. یه هفته بی خوابی تمام توانمو گرفته بود. تا رسوندنم بیمارستان خواب زینت پیشگو تعبیر شد.  

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

 

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

راز بقا
ماشین جلویی به خاطر مسافری؛ البته به نیت بقا؛ سریع زد رو ترمز. و بوم. ماشین شاسی بلند لوکس عقبی که فاصلش
کم بود و اصلن دوست نداشت با لکسوس چند صد میلیونی لک و لک برونه محکم کوبید به عقب مسافرکش. 
سپر و شاسی چهار چرخ افتخار صنعت ماشین سازی وطن که معلوم نبود چند سر عایله ازش نون می خوردن و جمع
کرد. مسافرکش بنده خدا پرید پایین و تا عقب خودرو دید زد تو سرش. مسافراشم پیاده شدن. دو نفر که بی خیال
شدن و رفتن. دو نفر واستادن در کنار بقیه هم وطنان دعوا ببینن. داد و بیداده داراو ندار بالا گرفت.
دارا گفت: مردک به خاطریه مسافروسط خیابون زدی روترمز..
ندار بنده خدا هم که فکر می کرد در هر صورت مقصر ماشین عقبیه، صداشو انداخت تو سرش و داد زد: معلومه که
وسط خیابون میزنم روترمز. نزنم تو خرج زن وبچمو میدی آقازاده. نفست از جای گرمی درمیاد فکول کرواتی..اگه
خیلی مردی یه روزم بیا بشین پشت این لگن (لگد محکمی به ماشینش زد( ببینم می تونی دوزار دربیاری. خوبشم طلبکارم..طلبکارم چون تو امثال تو ری...
بقیه حرفاش منکراتی بود.
دارا که دید نه واقعا زندگی خیلی به ندار فشار آورده زیر لب یه فحشی داد و رفت تو ماشینش نشست. ندار دست بردار نبود. کلی هم طرفدار جمع کرد بود.جلو ماشین دارا رو گرفته بود و از زمین و زمان می نالید. پلیس سر رسید. 
موقعیت بررسی کرد. وبر حسب قوانینی وتبصره هایی جدید، مسافرکش مقصر شناخته شد. مسافر کش بنده خدا که تا این لحظه پهلوانی شده بودو معرکه گرفته وزنجیرها پاره کرد بود، ناگهان با شنیدن نظرپلیس واداد. بقیه از پشتش
درآمدند. ولی قانون قانون بود. دارا لطف کردو خسارت خودشو نادید گرفت. با پوزخندی برلب دنده عقب گرفت
و با تیک آفی دور شد ومسافرکش موند و حوضش..

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

عشق فست فودی
- عاشق شدم
- تو که عاشق بودی؟
- عاشق کی؟
- ندا بود؟ آنا بود؟ کی بود؟
- نه بابا اونکه یه ماهی هست تموم شده..این یکی فرق داره
همیشه می گفت این یکی یه فرقی داره. ولی به نظر من، بیشترین تفاوتش تو دوره ی زمانی بود که با معشوقه جدید
سپری می کرد. بیشترین دوره ی عشق و عاشقیش یه فصل شده بود. کمترین دورش کمتر از بیست و چهار ساعت. 
توانایی باالیی هم داشت درفارغ شدنه سریع ازاین دوره های مثلن عاشقانه کوتاه مدت. حاال اینکه اصرارداشت اسم
این دوره های کوتاه روعاشقانه بذاره، سوالی شده بود که بالخره ازش پرسیدم: 
- سعید این رابطه های اسمش عاشقانه نیست..عشق قرار نیست زودی بیاد وزودی هم بتونی ازش فارغ شی
بلند خندید و گفت: دوره ی فست فوده، دهه شصتیه ی عاشق قرمه سبزی..الان عشق بازتعریف شده..کمیت مهم
نیست کیفیت مهمه...
گفتم: باشه همون کیفیتی که تو می گی؟ اگه خوب باشه وتاثیرگذار، دل کندن ازش سخته دیگه

 


نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت و با لبخندی تمسخرآمیز بر لب گفت: فرق کیفیت فست فودی در حد فرق طعم قرمه سبزی خونگی وقرمه سبزی رستوران نیست که پاگیر شی..طعم اصلی حفظ میشه فقط ازیه فست فودی به فست فودی دیگه منتقل میشه
گفتم: این برداشت و به یه خانم بگی بهش برمی خوره ها
گفت: این برداشت نتیجه گفتگوی دو نفره دومین رابطه عاشقانمه
پرسیدم: یعنی احتمال نمیدی تو یه فست فودی موندگار بشی؟
پوزخندی زد و گفت: در مورد مضرات فست فود نخوندی..بخوای وابسته فست فود بشی عمرت کم میشه!!!
ادامه بحث بی فایده بود. حتمی عشق بازتعریف شده و من بی خبرم.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

روح خبیث و سرکش من

ساعت دو تا چهار بعد ازظهر، بهترین لحظات روزانگی منه. در مغازه رو می بندم. نهار و بعد خواب . اما امروز دو زنگ تلفن بد موقع، هم گند زد به  بهترین لحظاتم، هم رابطه من و روحی رو شکراب کرد.

  چشام می رفت رو هم، روحی هم میزد بیرون. ولش میکردم رو میلاد بود. منظورم برجشونه. میرفت حسرت خوری.

 شهرستان بودم، رویا تو کار نبود. خیلی ازم دور میشد، محض یکم فاصله گرفتن از کالبد به قول خودش فاسدم می چسبید به سقف. ولی تازگی هرزه شد بود.

چشام تازه رفته بود رو هم. روحی هم زده بود بیرون. از من که خارج میشه انگار از زندان رها شده. دستا رو باز کرد و با سرعت به سمت سقف اوج گرفت که بزنه بیرون. با اولین زنگ مزاحم چرتم پاره شد.

مکثی کردم.گفتم بی خیال زینگگ. صدای روحی هم میومد که جون مادرت ورندار.

گفتم: ورنمی دارم برو

دیگه داشت کامل از سقف خارج میشد که یه دفعه به کلم زد: نکنه رییس باشه. پیش میاد این وقتا زنگ بزنه. روحی لرزش گرفت.

داد  زد: خوب باشه. بلند نشو بلند نشو

تهدید کرد.

گفتم: اگه رییس باشه چی؟ شاید پشت در باشه

پیش اومده وقتی کرکره مغازه پایینه، میاد پشت در زنگ میزنه به تلفن مغازه تا کرکره رو بدم بالا.

نباید ریسک می کردم. روحی کمر به پایین سقف رد کرده بود. بدجور نگام میکرد. عربده می زد: نه بلند نشو.

نباید به حرفش گوش بدم شاید واقعی رییس باشه. خواستم بلند شم که یه دفعه روحی خودشو از سقف کشید بیرون. چرخید. داد زدم: نه روحی نه.

وای خدا با پا میخاد بیاد تو. نه.

از کالبدم خارج میشد، برگشتنی که خوب دلی از حسرت درآورده بود، شاد و شنگول با کله پایین می یومد، چرخی می زد. دقیقن مماس بر من قرار میگرفت و وارد میشد. حالا با پا از کلم قرار وارد بشه. حال منو یه زن در حال زا می فهمه. وقتی می فهمه قرار بچه با پا به دنیا بیاد. وقتی عصبیش می کردم این شکلی تلافی می کرد. چنان با پا پرید تو کلم که تمام تنم تیر کشید. تا خودشو پایین کشید و سر جاش قرار گرفت دو سه بار به اندازه بیست سانتیمتر از زمین فاصله گرفتم و دوباره پخش زمین شدم. فقط عربده می زدم: مامان. تا وقتی آروم گرفت. با زنگ تلفن دوم کامل از جا پریدم و فهمیدم چه مصیبتی نازل شده. جواب تلفن و دادم.

مشتری گفت: شب تا چه ساعتی هستین؟

عصبی گفتم: شما بیا دوازده به بعدم هستیم. کلی جاخالی هم کلی نثارش کردم.

تلفن  محکم کوبیدم. ساعت سه و بیست دقیقه بود. چرت نیمروز و نمیزدم تا ده شب بی حال و خسته بودم . دراز کشیدم چشمام و بستم. روحی خیره شده بود به سقف. قیافش نشون می داد شده یه روح خبیث و سرکش. آروم، من من کنان سر صحبت و باهاش باز کردم: نیم ساعت وقت داریم. میشه یه چرت زد.

محل نداد. دوباره تکرار کردم. توجهی نکرد. داشت تا سه نشه بازی نشه میشد که دهن باز کرد و گفت:

  • زر بزنی رفتم و دیگم برنمی گردم

پرسیدم: کجا؟

گفت: خونه صاحبم. این چه شامس مزخرفی بود که میون این همه آدمیزاد، خدا باید من تو جسم تو بدمه؟! فکرم مشغوله. خفه شو دارم دنبال  جواب میگردم

قاطی کرده بود. ولی واقعن به اندازه ی نیم ساعت خواب لازم داشتم. باید مخش میزدم بزنه بیرون. گفتم: ببین روحی جان من بیا و نیم ساعت بزن بیرون. خستم، خواب لازمم. ببین اصلا یه قول مردانه. دست بده دست بده (دست نداد یه لایکم فرستاد). قول میدم بیدار شدم، یعنی از لحظه ای که بیدار شدم، اینقد کار خوب و ثواب بکنم و سمت کوچکترین گناه نرم که یه هفته ای چرک و کثافتم بریزه. صیقل صیقل بشی. بشی یه روحی فابریک سفید. مثل روز اول که تو من دمیده شدی.

چیزی نگفت و چند ثانیه بعد یه نگاه عاقل اندر احمقی بهم کرد که حساب کار دستم اومد. عصبی گفت:

  •  بلند شو گم شو .تا سه میشمارم چشات هنوز بسته باشه به لقا الله پیوستم..

تهدیداش جدی بود. مجبور شدم چشامو باز کنم. دست پرورده خودمه کثافت زنگار بسته. حالا باید تا ده شب چرت بزنم. تف تو روحم..

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری