bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه ایرانی» ثبت شده است

۱۰
تیر
۰۲

تولد مادربزرگ

برای تولد مادربزرگ چی بخریم؟ دنبال جواب بودیم که مزه دهنشو فهمیدم. خونه مادربزرگه ویلایی بود. حیاطی با صفا داشت. چون میداد برای کار. این بود که هفته ای سه چهار روز اونجا بودم.

- گوشی هوشمند؟

این سوال رو همه با هم تو دوره همی فامیلی با صدای بلند گفتند و به هم خیره شدند.

گفتم: آره. میگه خانومای محل گروه زدن. می خان برن روضه، زیارت قبور، هر خبری هست اونجا اطلاع رسانی می کنن. منم همیشه دیر خبردار میشم. بیشتر وقتا جا می مونم.

با خودمون گفتیم بی راه نمی گه. مثلن پیام می دن فردا روضه ابولفضلی خونه اقدس خانوم اینا. نیازی هم نیست به همه تلفن بزنن. بعد از شوری تصویب شد. گوشی رو خریدیم و طی یک جشن باشکوه تقدیم مادربزرگ کردیم. همه ی درگاه های مجازی روش نصب کردیم. تا صبح نوه ها به نوبت بیدار موندن و مادربزرگ در کار با گوشی هوشمند اوستا شد. به گروه فامیلی اضافه شد. پرکار بود. خواب نداشت. دست به فورواردش خوب بود. آروم آروم پیشرفت کرد. سر از اینستا در آورد. با آیدیه زیبای تنها. با عکس پروفایلی از خدابیامرز بابابزرگ. اوایل عکسهای روضه، کاروان زیارتی و زیارت قبور می ذاشت. فامیل هم خوشحال. چون دیگه مادربزرگ از اینکه بچه هاش بهش سر نمیزدن گله نمی کرد.

ماهی گذشت. کم کم تو پیج اینستاش عاشقانه هایی با پس زمینه دشت و دمن هم اضافه شد. چندی بعد فعالیتش کم شد. گفتیم داغ بود فهمید خبری نیست. هر وقت خونش بودم گوشی خیلی کم دستش می گرفت. تا اینکه یه روز اومد تو اتاق پدربزرگ که شده بود اتاق کارم و گفت: این پسره چطوره؟

پیج یه جوانه حدود سی ساله با اندام ورزیده رو نشونم داد. از اونا که بهشون می گن سیکس پک. پرسیدم: این کیه؟

گفت: فالوورمه؟

گفتم: چی؟

محرم اصرارش بودم. پیج جدیدی باز کرده بود به نام زیبا هزار و چهارصد. عکس پروفایلش کلوزآپ یه خانم فرنگیه بلوند و زیبا بود. نزدیک سه هزار فالوور داشت.

پرسیدم: این پیج جریانش چیه؟

گفت: عزیز فدات شه واقعی که از ما گذشته دیگه. مجازی که می تونیم جوونی کنیم.

نذاشت حرفی بزنم. پرسید: نظرت در مورد پسره چیه؟

گفتم: خوشتیپه. برا چی می پرسی؟

گفت: چند شبه دارم باهاش حرف می زنم.

گفتم: یعنی چی مادربزرگ این جای پسرته..

گفت: اِ تو هم چه ربطی داره. دوره زمونه عوض شده. دیگه سن اهمیتی نداره.

گفتم: خوب داری بهش دروغ می گی. اگه خواست ببیندت چی؟

خیلی خونسرد گفت: یه کاریش می کنم. شاید رفتم سراغ یکی دیگه. اینجوری یه هم صحبت که دارم.

هیچی دیگه مادربزرگ شصت سالمون از دست رفت. واقعی رفت. آخه چندی نگذشت که بهم پیام داد:

عزیزت دورت بگرده، ناراحت نشی ها ولی دیگه اینجا نیا.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۱۰
تیر
۰۲

خرده دعواهای زن و شوهری-محند

خانومشون که غرق تی وی بود، گفت:

  • یه چایی برام می ریزی؟

آقاشون که آنسوتر سرش تو گوشیش بود، سری به تایید تکان داد. ولی بلند نشد. چندی بعد خانومشون داد زد:

  • محند با توام

آقاشون مکثی کرد. با تعجب سرشو بلند کرد و پرسید:

  • عزیزم چی می گی؟! محند کیه؟

خانومشون نشنید. آقاشون رفت بالای سرش خانومشون و آرام بهش زد. خانومشون تکونی خورد و پرسید:

       -  چیه؟

آقاخانشون گفت: محند و صدا زدی؟

خانومشون متعجب نگاهی به سر تا پای آقاشون انداخت و با پوزخندی گفت: گفتم محند؟!

آقاشون گفت: آره گفتی محند

خانومشون خندید و گفت: به تو گفتم محند؟!

آقاشون کله ای تکون داد. خانومشون بلندتر خندید. مکثی کرد و دوباره به آقاشون خیره شد و گفت: چرا بهت گفتم محند؟!

آقاخانشون با تعجب پرسید: محند کیه؟

خانومشون به سمت تلوزیون بزرگ ال سی دی برگشت. به بسته جوانی خوش چهره در سریالی ترکی اشاره کرد و گفت: اون خوشتیپه

آقاشون به نمای بسته جوان خوش چهره داخل تی وی نگاهی انداخت. مدتی به جوان که روبرو دختری زیبا ایستاده بود و با او صحبت می کرد خیره شد.سری تکان دادگفت: نه اون خوشتیپ تره خیلی

مکثی کرد.سرشو به چپ و راست تکونی داد و گفت :همونو بگو برات چایی بریزه

برگشت سرجاش. تو مبل فرو رفت و کلشو کرد تو گوشیش.

خانومشون گفت: فداش شم ناراحت شد..حسود نبودی که

آقاشون توجهی نکرد. خانومشون گفت:  لوس نشو دیگه محن...منم قاطی کردم. لوس نشو محمد دیگه یه چایی بریز بخوریم

آقاشون گفت: کار دارم

خانومشون عصبی شد و گفت: بهتون برخورد آقاخان

و بلند شد برا خودش یه چایی ریخت و دوباره روبرو تی وی نشست و غرق محند شد.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

زینت پیشگو

نصفه شبی غلتی زدم. یه لحظه چشام باز شد. یکی تو تاریکی زل زده بود بهم.  ترسیدم. از جا پریدم. چسبیدم به دیوار.

روحه گفت: چه خبرته مگه جن دیدی؟!

صدای مامانم بود.

گفتم: مامان تویی؟

گفت:پس میخواستی کی باشه؟!

گفتم: این وقت شب تو اتاق من چکار می کنی؟!

مکثی کرد. پریشان گفت: خوابه بدی دیدم کیا..

پرسیدم:مگه بابا نیست؟

گفت: چرا هست ولی

بلند شد. نشست رو تختم. بغلم کرد. لحظه ای به من خیره شد و پرسید:

-می خوای خود کشی کنی؟!!

متعجب پرسیدم: چی؟ چی میگی؟

گفت: خواب دیدم خودتو کشتی..

و دوباره شدیدتر بغض کرد.

خندم گرفت. بغلش کردم و گفتم: من و خودکشی؟ جوان ناکامم یادت رفته..

میخواستم اذیتش کنم ادامه دادم: ببینم با چی خودمو کشتم؟!

یهو جدی شد و پرسید:

- چرا پرسیدی چه جوری خودمو کشتم؟ حتمن بهش فکر کردی؟ آره؟ بهش فکر کردی؟

گفتم: چی می گی؟ خوب کنجکاو بودم ببینم خوابت چه جوری بوده..

سری تکان داد. لبخند تلخی زد و گفت:

-با تفنگ رو دیوار

متعجب گفتم: چی؟! اون قدیمیه؟! اونکه فشنگ نداره..پنجاه ساله کسی باهاش تیر در نکرده. خوابت چپه خیالت راحت..

مطمئن گفت: چه ربطی داره؟ حتمن رفتی گشتی یه جایی فشنگشو پیدا کردی، بعدم خودتو کشتی دیگه

گفتم: همچین میگی کشتی، انگار الان سر قبرم نشستی ..مامانم، قربونت بشم، من زندم،  علاقه ای به مردن ندارم، بدم میاد ازش.. بدم میاد.. حالا بلند شو برو بخواب..به قول خودت خواب زن چپه..

محکم پرسید: یادت میاد خوابی دیده باشم و چپ باشه؟

یادم رفته بود. زینت پیشگو روبروم نشسته. خواب دیده بود عمو تو دریا غرق شده. حالا تو دریا نه ولی موقع شنا تو استخر سکته کرد و رفت ته آب. تا بیرون کشیدنش مرد. از این خوابها زیاد می دید که توش هم شادی بود مثل عروسی این و اون و هم عزا. هم مریضی و بدبختی. البته خوابهای بدش بیشتر بود.

این شد که تو فامیل بهش میگن زینت پیشگو و حالا خواب خودکشی بچشو دیده بود. رعشه ای که به وجودش افتاده بود به من سرایت کرد. از مرگ  مث سگ می ترسیدم. خودکشی؟!! تا حالا سر سوزنیم بهش فک نکرده بودم. زینت به فکر فرو رفت. چه باید کرد.شروع به بازجویی کرد. چی شده؟ مشکلی خاصی داری؟ غمی رو دلته و اینجور چیزا؟

بی خیال تر از اون بودم که گرفتار غم و مشکل اینجور چیزها بشم. مامانم می دونست. بیشترین دعواش با من سر این بود که چرا من اینقده بی خیالم؟! افتاده بودم تو سرازیری ولی نه زنی نه بچه ای نه کار درست حسابی. اون بیشتر غم داشت تا من. ولی فکر می کرد یه چیزی رو ازش پنهون می کنم. یا شاید مخفیانه فکر زن افتاده تو کلم. عاشق شدم. معشوق بهم جواب نداده. چون سنم بالا رفته، پولو خونه و ماشین برا عاشقی کردن ندارم. بنابرین قصد خودکشی دارم. دو ساعتی باهاش حرف زدم تا فهمید من همون آدم بی خیال همیشگی هستم. ولی چرا باید خودمو بکشم؟! هیچی دیگه معمای بزرگی شده بود برای من و زینت. خواب مامان چپ نبود ولی همیشه استثنا وجود داره. نه؟ من که قصد خودکشی ندارم. اصلا و ابدا. ولی..بهتر بود احتیاط کنیم. بیشترین زمانی که طول می کشید خواب مامان تعبیر شه یه هفته بود. بهتر بود تو این یه هفته از خونه بیرون نرم. همیشه یکی کنارم باشه. تا اگه قصد خودکشی داشته باشم؛ اگر قصد داشته باشم که اصلا ندارم؛ مانعم بشه. نمیشد به بقیه اعضای خانواده چیزی بگیم. این شد که مامان شد نگهبانم. اون شب تو اتاقم بیدار موند. ولی من خوابم نبرد. نزدیک صب مامان خوابش برد. قبل از اینکه بابا بره سر کار از خواب بیدارش کردم. همین که فهمید هنوز زندم خوشحال شد. شب بعدم تا بابا خوابید اومد تو اتاقم. حرف زدیم. مواظبم بود. ولی خوابم نبرد. می ترسیدم بخوابم تو خواب خودمو خفه کنم. و البته هزار فکر و خیالی که باعث شده بودم دیگه نتونم مثل همیشه بی خیال باشم. مامان یه ساعت بعد از خستگی خوابش برد. نمی تونستم بخوابم حتی به کمک دیازپام. بیست و چهار ساعت گذشت هنوز خودکشی نکرده بودم. همیشه جلو چشم مامان بودم. شب سوم صدای بابا دراومد به مامان احتیاج پیدا کرده. مامان قول داد بر می گرده. برنگشت. صبح هراسان سری زد ولی خودکشی نکرده بودم. چهار چشمی مواظب خودم بودم. دقیقه ای یه بار تو آینه به خودم نگاه می کردم. باید مطمئن می شدم زندم. سه روز گذشت. زندم. چهار روز گذشت. زندم. پنجمی و ششمین روز رو هم با خوشحالی و با چشمانی باز پشت سر گذاشتم. یه هفته گذشت خودکشی نکرده بودم ولی صبح که از رو تختم بلند شدم تا زنده بودنمو در آینه ثبت کنم محکم خوردم زمین. یه هفته بی خوابی تمام توانمو گرفته بود. تا رسوندنم بیمارستان خواب زینت پیشگو تعبیر شد.  

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

 

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

بودن یا نبودن

پرده دوباره بالا رفت. بازیگر معروف وارد صحنه شد. به گوشه ای از صحنه رفت. مکثی کرد و رو به افق فریاد زد:

-بودن یا نبودن مسئله این است.

ناگهان در سکوت سالن یکی از ته سالن داد زد:

- دادن یا ندادن مسئله این است.

بقیه تماشاچی ها برگشتن وبه عقب نگاه کردن. ولی بازیگر که درنقش فرو رفته بودتوجهی نکرد. منولوگش را ادامه داد و بلندتر گفت:

- آیا شایسته ترآن است..

دوباره کلامش بریده شد. اینبار صدای ته سالن بلندتر از صدای بازیگر پیچید:

- آیا شایسته ترآن نیست که چکتو پاس کنی وقال قضیه بکنی یا همین الان پلیس خبر کنم وآبرورزی کنم.

با این فریاد بازیگر از نقش بیرون پرید به سمت تماشاچیان گامی برداشت. به جماعت خیره شد. لبخندی زد. سری تکان داد. خنجری که در غلاف بقل لباسش بود را بیرون کشید و گفت:

- مردن، آسودن سرانجام همین است و بس.

خنجر را در پهلو فرو برد. فریاد تماشاچیان بلند شد..

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

روح خبیث و سرکش من

ساعت دو تا چهار بعد ازظهر، بهترین لحظات روزانگی منه. در مغازه رو می بندم. نهار و بعد خواب . اما امروز دو زنگ تلفن بد موقع، هم گند زد به  بهترین لحظاتم، هم رابطه من و روحی رو شکراب کرد.

  چشام می رفت رو هم، روحی هم میزد بیرون. ولش میکردم رو میلاد بود. منظورم برجشونه. میرفت حسرت خوری.

 شهرستان بودم، رویا تو کار نبود. خیلی ازم دور میشد، محض یکم فاصله گرفتن از کالبد به قول خودش فاسدم می چسبید به سقف. ولی تازگی هرزه شد بود.

چشام تازه رفته بود رو هم. روحی هم زده بود بیرون. از من که خارج میشه انگار از زندان رها شده. دستا رو باز کرد و با سرعت به سمت سقف اوج گرفت که بزنه بیرون. با اولین زنگ مزاحم چرتم پاره شد.

مکثی کردم.گفتم بی خیال زینگگ. صدای روحی هم میومد که جون مادرت ورندار.

گفتم: ورنمی دارم برو

دیگه داشت کامل از سقف خارج میشد که یه دفعه به کلم زد: نکنه رییس باشه. پیش میاد این وقتا زنگ بزنه. روحی لرزش گرفت.

داد  زد: خوب باشه. بلند نشو بلند نشو

تهدید کرد.

گفتم: اگه رییس باشه چی؟ شاید پشت در باشه

پیش اومده وقتی کرکره مغازه پایینه، میاد پشت در زنگ میزنه به تلفن مغازه تا کرکره رو بدم بالا.

نباید ریسک می کردم. روحی کمر به پایین سقف رد کرده بود. بدجور نگام میکرد. عربده می زد: نه بلند نشو.

نباید به حرفش گوش بدم شاید واقعی رییس باشه. خواستم بلند شم که یه دفعه روحی خودشو از سقف کشید بیرون. چرخید. داد زدم: نه روحی نه.

وای خدا با پا میخاد بیاد تو. نه.

از کالبدم خارج میشد، برگشتنی که خوب دلی از حسرت درآورده بود، شاد و شنگول با کله پایین می یومد، چرخی می زد. دقیقن مماس بر من قرار میگرفت و وارد میشد. حالا با پا از کلم قرار وارد بشه. حال منو یه زن در حال زا می فهمه. وقتی می فهمه قرار بچه با پا به دنیا بیاد. وقتی عصبیش می کردم این شکلی تلافی می کرد. چنان با پا پرید تو کلم که تمام تنم تیر کشید. تا خودشو پایین کشید و سر جاش قرار گرفت دو سه بار به اندازه بیست سانتیمتر از زمین فاصله گرفتم و دوباره پخش زمین شدم. فقط عربده می زدم: مامان. تا وقتی آروم گرفت. با زنگ تلفن دوم کامل از جا پریدم و فهمیدم چه مصیبتی نازل شده. جواب تلفن و دادم.

مشتری گفت: شب تا چه ساعتی هستین؟

عصبی گفتم: شما بیا دوازده به بعدم هستیم. کلی جاخالی هم کلی نثارش کردم.

تلفن  محکم کوبیدم. ساعت سه و بیست دقیقه بود. چرت نیمروز و نمیزدم تا ده شب بی حال و خسته بودم . دراز کشیدم چشمام و بستم. روحی خیره شده بود به سقف. قیافش نشون می داد شده یه روح خبیث و سرکش. آروم، من من کنان سر صحبت و باهاش باز کردم: نیم ساعت وقت داریم. میشه یه چرت زد.

محل نداد. دوباره تکرار کردم. توجهی نکرد. داشت تا سه نشه بازی نشه میشد که دهن باز کرد و گفت:

  • زر بزنی رفتم و دیگم برنمی گردم

پرسیدم: کجا؟

گفت: خونه صاحبم. این چه شامس مزخرفی بود که میون این همه آدمیزاد، خدا باید من تو جسم تو بدمه؟! فکرم مشغوله. خفه شو دارم دنبال  جواب میگردم

قاطی کرده بود. ولی واقعن به اندازه ی نیم ساعت خواب لازم داشتم. باید مخش میزدم بزنه بیرون. گفتم: ببین روحی جان من بیا و نیم ساعت بزن بیرون. خستم، خواب لازمم. ببین اصلا یه قول مردانه. دست بده دست بده (دست نداد یه لایکم فرستاد). قول میدم بیدار شدم، یعنی از لحظه ای که بیدار شدم، اینقد کار خوب و ثواب بکنم و سمت کوچکترین گناه نرم که یه هفته ای چرک و کثافتم بریزه. صیقل صیقل بشی. بشی یه روحی فابریک سفید. مثل روز اول که تو من دمیده شدی.

چیزی نگفت و چند ثانیه بعد یه نگاه عاقل اندر احمقی بهم کرد که حساب کار دستم اومد. عصبی گفت:

  •  بلند شو گم شو .تا سه میشمارم چشات هنوز بسته باشه به لقا الله پیوستم..

تهدیداش جدی بود. مجبور شدم چشامو باز کنم. دست پرورده خودمه کثافت زنگار بسته. حالا باید تا ده شب چرت بزنم. تف تو روحم..

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری