چله برون تهمینه
به قلم فردوسی کبیر خواندیم که رستم در پی اسبش به سمنگان رسید. آنجا تهمینه به او ابراز عشق کرد و رستم وتهمینه به عقد هم درآمدند. رستم مدتی کوتاهی کنارتهمینه ماند. چندی بعد چون کارهای پهلوانی زیادبود، برگشت ایران. تهمینه ماند وپهلوانی که در شکم داشت. اما چند ماه بعد و ساعاتی تا شب چله همان سال، مادر تهمینه شروع به گله گذاری کرد که این چه شوهریه تو کردی؟ رفته و خبری ازش نیست. انگار نه انگار یه زن پا به ماه داره و این حرفا..
شاه سمنگانم از پشت بانو درآمد و بردخترش خرده گرفت.
تهمینه گفت: لطفا در زندگی من دخالت نکنید، رستم پهلوان ایران است و کارهای مهمتری برای انجام دادن دارد.
بانوی سمنگان گفت: این چه حرفیست دختر؟ زن و زندگی آدم از هر کاری مهمتر است. مگر چقد راه است. می تواند هفته ای یه بار بخورد تو سرش، ماهی یه بار بیاید وبه زن و بچه اش سری بزند و برود. من مادرم می دانم وقتی پا به ماه می شوی، شوهر کنار باشد انگار دنیا را داری..
شاه گفت: حداقل به رسم دیرین می توانست برای شب چله به خودش زحمت بدهد یک سری به ما بزند. سال اول است. همه انتظار دارند. احترام می گذاشت و چلگی می آورد..
تهمینه گفت: من رستم را همینجوری که بود خواستم وعاشقش شدم. همین برایم کافیست. همین که زن پهلوان ایران باشم برایم کافیست
بانو گفت: یعنی چه؟ عشقی که کنار آدم نباشد دیگر چه فایده دارد
تهمینه گفت: کنارم هست. در قلبم. هرروز با یادش بیدار میشوم و هر شب به یادش می خوابم
شاه گفت: اینها دیگر شعار است دخترکم..مردی که کنار زنش نباشد
تهمینه حرف شاه را برید و داد زد: خواهش می کنم تمامش کنید، من مشکلی با این وضعیت ندارم شما چرا دایه ی عزیزتراز مادر شده اید
بانو گفت: مادرت هستم. جوش می زنم وقتی می بینم دختر عزیزتر از جانم دائم گوشه خانه نشسته و به قول خودت قط به یاد شوهرش روز و شب می گذراند.
تهمینه گفت: نمی خواهد جوش بزنید. تنها یادش نیست. با هم در ارتباط هستیم. دست خطش هم مرا آرام می کند
شاه پرسید: مگه به هم نامه می دهید؟
تهمین:آری
بانو با تعجب گفت: دروغ می گوید هیج کجای شاهنامه اشاره ای به نامه نگاری رستم و تهمینه نشده جز بعد تولد فرزندش
تهمینه دیگر طاقت نیاورد از جا پرید گفت: من زن رستم پهاون ایران هستم. همینکه فرزندی از او در شکم دارم مرا کافیست. دیگرهیچ نمی خوام هیچ. تمامش کنید
و ازدر اتاقش با ناراحتی بیرون زد
شاه گفت: مجبور است این را بگوید کدام زن دوست ندارد شوهرش کنارش باشد. یا حداقل گاهی به او سری بزند
بانو گفت: آری امشب همه منتظرن رستم برای تهمینه چلگی بیاورد..آبرویمان می رود
شاه گفت: بهانه ای می آوریم دیگر.. می گوییم رستم نامه ای فرستاده و عذرخواهی کرده چون در حال رزم با غول سیاه یا سفید یا یه چیزی هست دیگر..
بانو گفت: نمی دانم تو و دخترت دهن مهمانان را ببندید من حوصله نیش و کنایه را ندارم..
و بانو با نارحتی اتاق را ترک کرد و شاه به خود گفت: دختر بیراه نمی گوید همینکه رستم داماد آدم، اسمش روی دختر آدم باشد خود افتخاریست. نیامد به ورزش که نیامد.. ولا
(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)
- ۰ نظر
- ۰۶ تیر ۰۲ ، ۰۸:۲۲