bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشقانه» ثبت شده است

۰۶
تیر
۰۲

چله برون تهمینه


به قلم فردوسی کبیر خواندیم که رستم در پی اسبش به سمنگان رسید. آنجا تهمینه به او ابراز عشق کرد و رستم وتهمینه به عقد هم درآمدند. رستم مدتی کوتاهی کنارتهمینه ماند. چندی بعد چون کارهای پهلوانی زیادبود، برگشت ایران. تهمینه ماند وپهلوانی که در شکم داشت. اما چند ماه بعد و ساعاتی تا شب چله همان سال، مادر تهمینه شروع به گله گذاری کرد که این چه شوهریه تو کردی؟ رفته و خبری ازش نیست. انگار نه انگار یه زن پا به ماه داره و این حرفا..
شاه سمنگانم از پشت بانو درآمد و بردخترش خرده گرفت.
تهمینه گفت: لطفا در زندگی من دخالت نکنید، رستم پهلوان ایران است و کارهای مهمتری برای انجام دادن دارد.
بانوی سمنگان گفت: این چه حرفیست دختر؟ زن و زندگی آدم از هر کاری مهمتر است. مگر چقد راه است. می تواند هفته ای یه بار بخورد تو سرش، ماهی یه بار بیاید وبه زن و بچه اش سری بزند و برود. من مادرم می دانم وقتی پا به ماه می شوی، شوهر کنار باشد انگار دنیا را داری..
شاه گفت: حداقل به رسم دیرین می توانست برای شب چله به خودش زحمت بدهد یک سری به ما بزند. سال اول است. همه انتظار دارند. احترام می گذاشت و چلگی می آورد..
تهمینه گفت: من رستم را همینجوری که بود خواستم وعاشقش شدم. همین برایم کافیست. همین که زن پهلوان ایران باشم برایم کافیست
بانو گفت: یعنی چه؟ عشقی که کنار آدم نباشد دیگر چه فایده دارد
تهمینه گفت: کنارم هست. در قلبم. هرروز با یادش بیدار میشوم و هر شب به یادش می خوابم
شاه گفت: اینها دیگر شعار است دخترکم..مردی که کنار زنش نباشد

تهمینه حرف شاه را برید و داد زد: خواهش می کنم تمامش کنید، من مشکلی با این وضعیت ندارم شما چرا دایه ی عزیزتراز مادر شده اید

بانو گفت: مادرت هستم. جوش می زنم وقتی می بینم دختر عزیزتر از جانم دائم گوشه خانه نشسته و به قول خودت قط به یاد شوهرش روز و شب می گذراند.

تهمینه گفت: نمی خواهد جوش بزنید. تنها یادش نیست. با هم در ارتباط هستیم. دست خطش هم مرا آرام می کند

شاه پرسید: مگه به هم نامه می دهید؟

تهمین:آری

بانو با تعجب گفت: دروغ می گوید هیج کجای شاهنامه اشاره ای به نامه نگاری رستم و تهمینه نشده جز بعد تولد فرزندش

 

 

تهمینه دیگر طاقت نیاورد از جا پرید گفت: من زن رستم پهاون ایران هستم. همینکه فرزندی از او در شکم دارم مرا کافیست. دیگرهیچ نمی خوام هیچ. تمامش کنید

و ازدر اتاقش با ناراحتی بیرون زد

شاه گفت: مجبور است این را بگوید کدام زن دوست ندارد شوهرش کنارش باشد. یا حداقل گاهی به او سری بزند

بانو گفت: آری امشب همه منتظرن رستم برای تهمینه چلگی بیاورد..آبرویمان می رود

شاه گفت: بهانه ای می آوریم دیگر.. می گوییم رستم نامه ای فرستاده و عذرخواهی کرده چون در حال رزم با غول سیاه یا سفید یا یه چیزی هست دیگر..

بانو گفت: نمی دانم تو و دخترت دهن مهمانان را ببندید من حوصله نیش و کنایه را ندارم..

و بانو با نارحتی اتاق را ترک کرد و شاه به خود گفت: دختر بی‌راه نمی گوید همینکه رستم داماد آدم، اسمش روی دختر آدم باشد خود افتخاریست. نیامد به ورزش که نیامد.. ولا

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

عشق فست فودی
- عاشق شدم
- تو که عاشق بودی؟
- عاشق کی؟
- ندا بود؟ آنا بود؟ کی بود؟
- نه بابا اونکه یه ماهی هست تموم شده..این یکی فرق داره
همیشه می گفت این یکی یه فرقی داره. ولی به نظر من، بیشترین تفاوتش تو دوره ی زمانی بود که با معشوقه جدید
سپری می کرد. بیشترین دوره ی عشق و عاشقیش یه فصل شده بود. کمترین دورش کمتر از بیست و چهار ساعت. 
توانایی باالیی هم داشت درفارغ شدنه سریع ازاین دوره های مثلن عاشقانه کوتاه مدت. حاال اینکه اصرارداشت اسم
این دوره های کوتاه روعاشقانه بذاره، سوالی شده بود که بالخره ازش پرسیدم: 
- سعید این رابطه های اسمش عاشقانه نیست..عشق قرار نیست زودی بیاد وزودی هم بتونی ازش فارغ شی
بلند خندید و گفت: دوره ی فست فوده، دهه شصتیه ی عاشق قرمه سبزی..الان عشق بازتعریف شده..کمیت مهم
نیست کیفیت مهمه...
گفتم: باشه همون کیفیتی که تو می گی؟ اگه خوب باشه وتاثیرگذار، دل کندن ازش سخته دیگه

 


نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت و با لبخندی تمسخرآمیز بر لب گفت: فرق کیفیت فست فودی در حد فرق طعم قرمه سبزی خونگی وقرمه سبزی رستوران نیست که پاگیر شی..طعم اصلی حفظ میشه فقط ازیه فست فودی به فست فودی دیگه منتقل میشه
گفتم: این برداشت و به یه خانم بگی بهش برمی خوره ها
گفت: این برداشت نتیجه گفتگوی دو نفره دومین رابطه عاشقانمه
پرسیدم: یعنی احتمال نمیدی تو یه فست فودی موندگار بشی؟
پوزخندی زد و گفت: در مورد مضرات فست فود نخوندی..بخوای وابسته فست فود بشی عمرت کم میشه!!!
ادامه بحث بی فایده بود. حتمی عشق بازتعریف شده و من بی خبرم.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

بابا جان داد

چهار نفر سیاه پوش با صورت پوشیده ریختن تو خونمون.

پنج نفرمون و یه گوشه جمع کردند. فرماندشون گفت: یکی از بین خودتون انتخاب کنید

بابام گفت: هر چی پول بخواین بهتون میدم فقط به خانواده من کاری نداشته باشین. 

دیالوگش زیادی کلیشه ای بود. تازه پولش کجا بود. فکر کنم برا همین یارو خندید و گفت: تو داوطلب میشی؟

بابا گفت:داوطلب چی؟

میخوایم سرتو ببریم. فیلم بگیریم تا درسی بشه برا سایرین.

بابام لرزید. من و منی کرد. نگاهی به ما انداخت و تکرار کرد:  هر چی پول بخواین..

یارو حرفشو برید. گفت: یکی رو انتخاب کنید

ما نگاهمون به بابا بود

بابا یواش گفت: باشه من داوطلب ولی بعد من کی میخاد خرجتون و بده؟

 من گفتم: من کار پیدا می کنم.

 دو تا داداشه کوچکترم خندیدن. گفتم:چه وقته خندیدنه؟

بابام گفت: خنده داره دیگه.چهل سالت شده کو کارت. هنوز من دارم خرجیتو میدم

گفتم: اولن چهل سالم نشده. دوما میخای من و بدی دم تیغ خوب رک راست بگو

بابام گفت: من بدمت دم تیغ؟ چی می گی؟ قراره برای خانواده فداکاری کنی. می فهمی؟

گفتم: خوب آره فداکاری رو می فهمم ولی ولی..

بابام گفت: ولی چی؟

ولیشو نمی دونستم

برادر کوچیکم گفت: ولی می ترسه؟

گفتم: درست حرف بزن. ترس چیه؟ ولی شاید بشه باهاشون حرف بزنیم . شاید با گفتگو حل بشه

بابام گفت: برو حرف بزن حلش کن.

مکثی کردم. جدیت بابا باعث شده به سمت چهار نفر سیاه پوش بر گردم. قدمی پیش گذاشتم. نگاهی به سیاهپوش های نقابدار ترسناک انداختم. چهار نفری دور میز آشپزخونه نشسته بودند. مشغول پذیرایی از خودشون بودن. هلوهایی که بابا عصری خریده بود از یخچال بیرون کشیده بودن و مشغول غارتشون بودند. بابا دو کیلو هلوی آبدار خریده بود و قرار بود نفری روزی یکی بخوره. مامان کلی سر اینکه چرا هلوی به این گرونی خریده بود باهاش بحث کرد. نامردا داشتن تمومش می کردن. ذهنم درگیر هلوها بود که یه دفعه یکی از سیاه پوشها متوجه نگاه خیره من شد. سرشو چرخوند. هلوی بزرگ و آبدار رو یه جوری می خورد که آب از لب و لوچش آویزون شده بود. سریع سرمو برگردوندم و آروم گفتم: با قاتل جماعت نمیشه گفتگو کرد

داداش وسطیم گفت: ترسو

مامان پرید وسط و گفت: ترسو چیه با داداش بزرگت درست صحبت کن. راس میگه با این آدما میشه حرف زد

بابام گفت: بیا هی پشتش دراومدی که نشسته ور دلت تکونم نمی خوره

سیاهپوشه که هلو رو کامل غورت داده بود و نگاهش هنوز به من بود، داد زد: منتظریم

بابا گفت: ببینید سعید و حمید که بچن گناه دارن

گفتم: کجا بچن؟ سعید هفده سالشه.. حمیدم سیزده

بابا گفت: حمید همیشه معدلش بیسته. سعیدم اختراع ثبت کرده

با عصبانیت گفتم: باشه من داوطلب.

بابام گفت: تنها کار مثبتی که می تونی برای خانواده بکنی همینه

مامان گفت: مگه میذارم. دختر نشون کردم براش.. چی می گی مرد؟

بابا گفت: خودش گفت من داوطلب...هر چند یه چیز پروند دیگه..اصلا  ببینید سارا که اصلا. زنه. غیرت چی میشه؟ می مونه...

مامان حرفشو برید گفت: بین ما فقط سارا زنه و غیرت شاملش میشه؟

بابا گفت: منظورم فعلا بچه هاست عزیزم.. سعید و حمیدم که آینده درخشانی..

حرفشو بریدم رو به سیاه پوش کردم گفتم: آقا من داوطلب

مامان گفت: نخیرم.. نه آقا هنوز به نتیجه نرسیدیم

گفتم: در هر صورت بی خاصیت جمع منم. آخرم من انتخاب میشم پس کشش ندین. غیر مامان بقیه گفتمو لایک کردن و با نگاه ملتمسانه بهم خیره شدن.

مامان گفت: بی خاصیت چیه؟ هر کی گفته غلط کرده. اصلن قرعه کشی می کنیم

بقیه اعتراض کردن. اصرار داشتند حالا که من از دهانم پریده که داوطلب میشم، دیگه کشش ندی.  مامان مخالف بود می گفت باید قرعه کشی بشه.

بابا گفت: خانومم پسرت داره خودش فدای خانواده می کنه. برای اولین بار داریم همگی بهش افتخار می کنیم. بذار به خواستش برسه.

می خواستم بگم خواستم اصلا این نیست و از سر استیصال دارم داوطلب میشم که برای اولین بار حس کردم نگاه بقیه خانواده بهم متفاوته. یه حسی تو نگاهشون می خوندم که قبلا ندیده بودم. ولی ..

اصلا دوست نداشتم بمیرم. چرا من؟ می خواستم اینو داد بزنم که به دفعه بابا رو کرد به سیاه پوشها و گفت: انتخاب کردیم.

مامانم پرید من بغل کرد. بقیه همه من دور کردند و دستشون انداختن دور من.

سیاه پوشه به سمت ما اومد. من از توی جمع کشید بیرون. مامان شیون سر داد. بقیه هم سعی می کردن نشون بدن که ناراحتن. تنها نگاه بابا بود که متفاوت بود. سری تکان میداد با لبخند که با بغضی مخلوط شده بود. نمی دونم شاید بلاخره داشت بهم افتخار می کرد. برای همین وادادم.

 من بردن گوشه حیاط. چشامو با پیشانی بندی مشکی بستند. سرمو گوشه باغچه گذشتن. صدای بیرون کشیدن خنجری از غلاف رعشه به تمام وجودم انداخت. با نزدیک شدن تیغ خنجر به زیر گلوم دیگه انگار قالب تهی کرم.  دیگه طاقت نیاوردم . می خواستم فریاد بکشم آقا من نمی خوام فداکاری کنم من نمی خوام بمیرم که صدایی پیش دستی کرد. بابا اومد تو حیاط گفت: من داوطلب میشم. بذارین بره. از تعجب داد زدم و از خواب پریدم. مدتها بود بابا رو نمیدیدم. اون روز صبح بعد از سالها خوب نگاش کردم. چقد پیر شده. برای اولین بار بدون دلیل بغلش کردم. تعجب کرد. فقط گفت: خونه نشینی دیونت کرده پسر. کیفش برداشت و رفت سر کار.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

پس غیرت چی میشه؟!
با اینکه این آرش بود که عاشق بچه بود، ولی وقتی فهمید ناتوانی از خودشه، سست شد. همیشه فکر می کرد اینقدر کامل هست که نگار کم کسری، روحی، روانی و جسمی نخواهد داشت. از یه سال پیش که افتادن دنبال درمان نازایی، کم کم حس کرد کامل بودن و مرد بودنش داره میره زیر سوال. اما به خاطر عشق به نگار به روش نمی آورد. تا رسیدن به مرحله آخر. که دکتر تنها راه باروری رو اسپرم اهدایی تشخیص داد و سعید فرو ریخت. برای فرافکنی بحث غیرت پیش کشید.
داد زد: فکر نمی کردم عشقمون به اینجا بکشه.پس غیرت چی میشه؟!

داد و بیداد را انداخت و به اندازه یک سال سکوت بهانه آورد و فریاد زد. هر چه دکترش و نگار تلاش کردن با تشریح درست این روش باروری و بیان نظرات مراجع آرامش کنن بی فایده بود. مدتی غیبش زد.

امروز صبح طبق معمول روزانگیش به قصد رفتن به سر کار از مسافرخانه ای که مدتی بود در آن پناه گرفته بود، بیرون زد. اما روی پل عابر پیاده که رسید مطمئن شد دیگه به خانه بر نمی گرده.
جمله ای رو مدام تو ذهنش تکرار می کرد: من برای نگار کامل نیستم

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری