روسری قرمز. قسمت اول
ما جوونای پا به سن گذاشته، زن گرفته یا نگرفته که دل باختهای جگر سوختمون، زن نگرفتن، هر گاه صحبت از زن به میون میاد ناخوداگاه فقط یه اسم و یه تصویر می بینیم. شیرین روسری قرمز. یه پری که از زمان ظاهر زدنش تا ناپدید شدن کمتر از یک ماه طول کشید ولی در همین مدت، روستایی آرام و الکی خوش را به هم ریخت، همه رو از خواب خرگوشی که سالها گرفتارش بودند، بیدار کرد و مهمتر کلی دله شکسته؛ که دیگه هیچ چینی بند زنی نتونست سرهمشون کنه؛ بر جای گذاشت و ناگهان...
انگار برگشت به دنیای پریها.

شیرین تنها فرزند بزرگترین مشروب ساز ناحیه بود. اکبر پدرش، دائم الخمری بود که یا سرش توی دیگ جوشان انگور بود یا توی شیشه مشروبش. چاق زشت رویی که به تخفیف اونم به خاطر شیرین قدش از یک ونیم تجاوز نمی کرد. و به خاطر همین قد کوتاه و چاق و چله بودنش، اکبر گرده هم صداش میزدن.
شیرین ده ساله نشده بود یه روز باباش به خاطر ترکیدن زودپز تقطیر می میره. هیچکس جرات نمی کرد بره غسلش بد. برای خاکسپاریشم کسی نرفت. می گن زنش خودش غسلش داده خودشم دفنش کرده. آخه این خونواده تو ده به خاطر اینکه نسل اندر نسل تو کار نجاسات بودن منفور بودن و خودشون هم مثل کار بارشون نجس اعلام شده بودن. به همین خاطر کسی با اونا رفت و آمددی نداشت.
البته اینم به خاطر عوض شدن دوره زمونه بود که در نقل قول بزرگترای ده شنیده بودیم تو دوره ای، اجداد این اکبر و فک فامیلش که حالا پخش و پلا شده بودن، توی ده کبکبه و دبدبه ای داشتن و جز اخوان انصار و بزرگان زمان بودن .حالا چه شده بود که اکبر این شغل حرامی رو بر نجس خوانده شدن و بی آبرویی ترجیه داده بود بماند. اما از یکی از پیریای ده شنیدم که همینکه ورق برگشت و کار اکبراقا نجس اعلام شد، آشنایان و فامیلش که همه از این دیار درحال رفتن بودن بهش توصیه می کنند یا با اونا از این ولایت بره، یا دست از این کار برداره و توبه کنه. ولی در حال مستی شعری دست و پا شکسته که معلوم نبود سر کدوم بساط شنیده می پرونه که دیگه اصرار نمیکنن:
من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده، کشیدِ بارِ تن نتوانم
من بنده آن دَمَم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
اکبر عرقی که می میره شیرین می مونه و ننش. که اونم حال روز خوبی نداشت و توی این چند سال زندگی با اکبر نقش کتک خور بد مستی هاش بازی میکرد .تفلک اونم از خجالت اینکه قیافه تار و مار شدشو کسی نبینه از خونه خیلی کم بیرون می یومد. .شیرینم هیچکی ندید تا یه روز سوار بر موتور اژی که از باباش به ارث رسیده بود، ظاهرشد. حال اینکه دختری که چهارده پونزده سال بیشتر سن نداشت و هیچکی ندیده بودش یا نمی خواستن ببینن که هر چی متعلق به اکبر عرقی بود نفرین شده ی مردم ده بود و به چشم نجاست بهش نگاه می کردن چه جوری یه دفعه موتور سواری اونم با موتور اژ یاد گرفته خودش معمایی حل نشده باقی موند.

موتور اژ موتور روسی بزرگی بود که فقط مخصوص کوه و دشت بیابان ساخته شده بود. موتور قدرتمندی که به اِیژ روستا هم معروف بود. چون فقط بدرد روستا می خورد. موتوری که حداقل چند برابر شیرین وزن داشت. حالا دیگه از اون زمان بیست سالی می گذره و حکایت شیرین جایگزین حسین کرد شبستری و امیر ارسلان توی لافگاها ی ده شده.
درست اولین روزی که شیرین از خونه بیرون اومد با روسری قرمزی که با یه دور، دور گردنش، اونو پشت سرش گره زده بود، مردم ده روی موتور دختری دیدن که تا به حال وصفشو تو حکایات پری ها شنیده بودن.
شاید یه غریبه بوده.
اون روز صبح همه ی ده صحبت از یه پری می کردن که از خونه اکبر عرقی با موتور با یه روسری قرمز و یه اورکت امریکایی و یه بوت کهنه بیرون اومد و از ده خارج شده. ظهر نشده همه جا صحبت از این ماجرا و پری موتور سوار شد. خونه اکبر عرقی هیچکی رفت و آمد نداشت. کسی فکر نمی کرد این پری که صحبت از اون تمام ده گرفته و حتی موذن ده هم از اذان سر وقتشش باز مونده شیرین باشه. خوره فضولی افتاد توی جون این ولایت که این یارو کی بوده؟ حال کی بماند؟ دختره سوار موتور شده؟!!
آخه تو ولایت ما دخترا به خاطر مسائل موکده دین و شرع، حتی سوار الاغ هم نمی شدن و این کار فقط از حرامیها برمی یومد. تا اینکه دوباره دمدمای غروبه همون روز، دوباره همون ماهرو با موتور اژ یه بار دیگه از جلو مردمی که از سر زمین بر گشته بودن و توی لاف گاه ده جمع شده بودن رد شد. و این بار موذن ده در راه رفتن به مسجد عقل از کف داد و همونجا نرسیده به مسجد شروع به اذان گفتن کرد.
نکنه این ..شیرین؟ ..نکنه شیرینه؟
نکنه شیرینه؟اره حتمی شیرینه؟ ولی از اکبر بی ریخت همچین پری یی؟!! اما دختر دیگه ای توی خونه اکبر عرقی نیس؟! اونروز عصر کتاب امیر ارسلان را باز نکرده بستن و تحقیق پیرامون این موجود پریوار و مهمتر اینکه چطور جرات کرده سوار موتور بشه رو آغاز کردن. لافگاه که همه روزه با اذان مغرب تعطیل می شد اون روز تا پاسی از شب ادامه پیدا کرد و به قولی نماز همه قضا شد. کسی هم به خودش اجازه نمی داد سری به خونه اکبر عرقی بزنه و از اصل ماجرا اطلاع حاصل کنه. نتیجه بحث علما و بزرگان ده اون شب به این جمله ختم شد که این ماهرو به احتمال زیاد همون شیرینه. که تا حالا هیچ یک از افراد روستا ندیده بودش. البته شخصی را مامور کردن تا در مورد صحت و صقم قضیه تحقیق کند. واگر این پری همان شیرین دختر آن حرامیه خدابیامرز!! بود او را فراخوانده تذکراتی در مورد قانون و مقررات روستا بهش داده بشه.
اما ما جوونای سیاه سوخته، پاچه ورمالیده و تازه شاش کف کرده ده که زیاد در قید و بند نجاسات تایین کرده بزرگان ده نبودیم و چند تایی از ما نمک خورده اکبر عرقی بودیم با شنیدن این حکایت هر کدوم تو دلش هول و ولایی به پا شد. که این شیرین کیه؟ چرا تا حالا خبری ازش نبوده؟ چه جراتی داره سوار موتور شده. حتمی خیلی دل داره؟چه شکلیه؟ از دختر مش رحیم خوشکلتره؟ اون یکی با خودش گفت: از دختر کریم قصابم خوشکلتره؟ خلاصه هر کدوم از ما رعنای لپ قرمزه، چاقه، لاغر و سفید و سبزه ی خودشو که نشون کرده بود بزودی بشه رفیق حجلش، با شیرین قیاسی ذهنی کرد و نتیجه هایی گرفتیم. حتمی قدش از زهره، زهرا، مریم و...بلندتره که می تونه سوار موتور اژ شه. اطمینان داشتیم هیچ کدام از رعناهای ما پاهاشون به رکاب موتور بزرگی مثل موتور اژ نمیرسه.
و از همه اینها همه مهم تر تا صبح مدام این سوال تو ذهنمون بود: خیلی خوشکله؟
بیشتر ما فقط داستان یه پری که امروز در ده ظاهر شده رو شنیده بودیم. چون از کله صبح تا غروب خورشید، سر زمین در حال بیگاری برای باباها بودیم. غروبم که میشد دیگه حوصله بزرگترا و لاف های تمام نشدنیشونو نداشتیم. پاتوقی داشتیم خارج روستا. امنکده ای که توش هر غلطی می تونستیم بکنیم و مطمئن بودیم به گوش دلواپسان روستا نمیریسه. اون شب در امنکده هر کدوم نقل قولی از این پری گفتیم. اما همین نقل قول ها آنقدر ما را کنجکاو کرده بود که تصمیم گرفتیم فردا کله ی صبح، اذون نگفته از خواب بیدار بشیم و توی مسیر حرکت شیرین قرار بگیریم و همه چیز خودمون ببینیم. اون شب همه ی ما تا صبح شیرین ساختیمو دیدیم و حتی بعضی از ما که آتیششون تند بود یه حجلم باهاش رفتن.
صبح اذون نگفته همه پاورچین پاورچین از روی سر ننه، بابا، خواهر و برادر رد شدیم و خودمونو توی مسیر حرکت شیرین قرار دادیم. البته هر کسی سعی می کرد خودشو پشت دیواری، تیر برقی، خرابه ای چیزی مخفی کنه تا از دید بقیه پنهون بمونه و هر کسی شیرینو با نگاه تک تنهای خودش شکار کنه. اما همین که شیرین آمد و رد شد همه انگشت به دهن، هاج و واج چشم تو چشم شدیم .همه لال شده بودیم. اون روزی کسی با کسی کلمه ای نگفت. نکته جالب توی این شور و شیدایی سری بود که از مسجد بیرون افتاده بود و به همان حال مانده بود و یک بار دیگه نماز صبح مردم به گردنش افتاد.
اون روز توی ده ، سر هر زمین دعوای پدر پسرا به راه بود. هیچکی دل به کار نمی داد .همه لنگ لوک از سر کار برگشتیم. یکی کلوخی تو کمرش خورده بود. یک با ضربه چوبی لنگ میزد و.. هیچکدوم ما از کتک بی بهره نبودیم. ولی دیگه هیچکی دمدمای غروب زیر ایوون یا توی باغ یا خرابه ای به انتظار یارش نرفت. همه توی جاده اصلی ده به انتظار ورود شیرین بودن. جاده اصلی از وسط ده رد می شد و به قبرستان ختم می شد و بقیه ده در بالا و پایین این جاده قرار گرفته بود. قبرستان بر روی تپه ای مشرف بر ده بود و از هر جای ده قابل رویت. و در پشت قبرستان خونه ی شیرین بود. خونه ای که بعد از اینکه ورق زمانه برگشت به اونجا تبعید شدن .اون روز کوچه پس کوچه های ده خلوت بود. دلدارهای قدیمی همه چشم انتظار از گوشه در به انتظار پیدا شدن یار. اما بی خبر از اون ور بازار. تنها جایی توی ده که ما نرینه های تازه پشت لب سبز شده پیدامون نمی شد همین لاف گاها بود. ولی امروز خورشید از پشت قبرستون طلوع کرده بود. همه توی لاف گاه که توی مسیر اصلی ده قرار داشت جمع شده بودیم به علاوه ی کسانی که اصلا توی این مکان پیداشون نمی شد. مث چندتایی از ریش سفیدای ده که سعی می کردن با حرکت خیلی نرم و قدمهای ریز اینو به بقیه القا کنند که در حال حرکت به سمت مسجدن. البته بدبختا نمی دونسستن که توی این شوریده بازار کی به کیه. و واقع ماجرا هم همین بود شیرین که اومد و رد شده و همه بعد از چند دقیقه ای دوباره زمینی شدن، متوجه بابام شدم که روم ولو شده. همان روز بعد از نماز، بزرگ ده لاف گاه نشینی رو چون مکانی برای چشم چرونی شده بود حرام اعلام کرد. و در رد و حرام شمردن لاف گاه نشینی سخن ها گفت. ولی نمی دونست ترک عادت موجب مرض است..
ده آروم، به هم ریخت. حالا ده پونزده جوون بودن که همه سرگردون یه پری موتور سوار شده بودن. یه پری که هیچکی نمی دونست صبح زود با خورجینی که عقب موتورش انداخته کجا میره..
شایعه شده بود که شیرین زده تو کار باباش و هر روز نجاسات می بره روستاهای اطراف آب می کنه و برمی گرده. ولی برا ما مهم نبود چکار میکنه. زیبا و بسیار زیبا رو همه فقط تو قصه مادربزرگا می شنیدیم و فقط می شنیدم که در دیاری شاهزاده بود بی نهایت زیبا که از غرب و شرق عالم براش خواستگار می یومد و بر سرش جنگ ها در گرفته بود. شیرین همان شاهزاده قصه ها نبود ولی همان اندکی که پنهانی آنهم در حال حرکت از او دیده بودیم شک نداشتیم که دختری بود که از قصه ها اومده بود.
هیچکی از ماها دیگه حال کار کردن روی زمین و نداشت همه از سر کار فراری بودیم.کم کم هر کدوم از ما مخفیانه به قبرستون که پشتش خونه شیرین بود نزدیک می شد. حتی بعضی از ماهاکه نامزد دار بودیم به جای اینکه شبارو با اهل و عیال بگذرونیم، اطراف قبرستون تا صبح بو می کشدیم. به امید اینکه سری از پنجره بیرون بیاره یا روی ایوون خونش که مشرف به قبرستون بود چرخی بزنه و بتونیم نگاهی به قد و بالاش بندازیم. قدی و بالایی که دیگه شانس دیدنش برای هیچکی از ماها تکرار نشد.
کل کار و بار ده رو دوش ما جوونا سوار بود و یه دفعه همه از کار فراری شدند. از طرفی دخترای دم بخت و نامزدای چشم انتظار همه توی خونه زانوی غم بغل گرفته بودن. علما و بزرگان نشستن تا برای این شوریدگی و فرار از کار و یار ما چاره بیندیشند. در دهی که هر روز چندین چند مراسم از نشون کردن و عقدی و عروسی برگذار می شده حالا مدتی بود صدای دهل و سورنایی شنیده نمی شد. چون به بهانه مختلف مراسم عقد و عروسی مدام به تعویق می افتاد..
القصه بزرگان جلسه پشت جلسه گذاشتن و به ایین و مسلک توسل جستن که با این مشکل چه کنیم ودر این قسم معما با ریش سفیدان شور کردن و در نهایت روز بعد جارچی نتیجه را گزارش داد. کفر در حال رخنه در بین جوانان شما مردم است. اگر از کار پدریش دست برداشته باشه و به اختیار یکی از این جماعت؛ که معلوم نشد کدوم جماعت مد نظر هست؛ در بیاد پاک خواهد شد و می تواند در روستا بماند وگرنه باید روستا را ترک کند..
و البته بعدن فهمیدیم خودشونم دواطلب هایی در نظر گرفته بودن برای پاکسازی پری!!!
با شنیدن این خبر ما هم بیکار ننشستیم. همان شب در امنکده دور هم جمع شدیم. جایی که به نظر میرسید هر کدام از ما منی است سینه چاک که او قهرمان این قصه خواهد بود و اوست که پری را از چنگال غول سیاه نجات خواهد داد.
امنکده غاری بود خارج روستا. غاری که که بر حسب یه کنجکاوی کشف شد. در زمستان به تعقیب خرگوشی به سوراخی رسیدیم و برای از دست نرفتن شکار، کندیم و کندیم و به ورودی غار بزرگی رسیدیم. و شد پناگاهی برای آزادی های یواشکی. از بین پانزده نفر جوان رعنا، تنها هفت نفر دل اینو داشتن که با خاموش شدن چراغ خانه، راهی امنکده بشن. هفت نفری که به هفت خبیث معروف بودند. اون شب شش نفرمون سرموقع رسیدم. هر کدوم از ما یه من آنم که رستم بود پهلوان شده بود. صداشو تو گلو انداخته بود و چنین میکنم چنان می کنم راه انداخته بود. زمینه ی انقلاب داشت چیده میشد که اسی پیداش شد. اسمش اسفندیار بود. قد و هیکلش از همه ما کوچکتر بود. ولی بین ما به اسی افکار معروف بود. مخ گروه بود. پدرش یکی از ریش سفیدان روستا بود. اسی برای ما مثل یه نفوذی بود. اخبار و تصمیمات بزرگان با فاصله زمانی کمی دستمون بود. اسی که پیداش شد همه خفه شدیم. ازجلسه گفت و اینکه مهترین مشکل بزرگان روستا اینکه شیرین چکار می کنه نیست؟ مشکل ما ها هستیم؟.. همه متعجب پرسیدم: منظورت چیه؟نگاهی به ماها انداخت و گفت: کل جوونای دم بخت روستا عاشق یه دختر شدن. همه افتادیم دنبال یه دختر. حتی اونایی که نامزد دارن، نشون کردن، همه حرفشون شده شیرین. به نظرتون این مشکل نیست؟
تا حالا اینجوری تو دهنمون نخورده بود. در ضمن اینکه همه عاشق شیرین بودیم و لی خوبیش تا این لحظه این بود که هر کسی سعی می کرد یه جوری وانمود کنه که شیرین و آدم حساب نمی کنه..و حالا...دقیقا به خاطر همین بهش می گفتیم اسی افکار. حرف اسی چند دقیقه ای سکوت مرگباری بر امنکده حاکم کرد. تا اینکه دوباره خودش سر صحبت باز کرد: یا باید همه بی خیال شیرین بشیم برگردیم سر زمین و کار و یار...یا از بینمون یکی انتخاب بشه و بره خواستگاری شیرین. مادرش راضی شده.
همه داد زدیم : چی؟ و اسی ادامه داد: چند نفر از از خانومای روستا رفتن با مادرش صحبت کردن. گفته در خونم بروتون بازه هر کی میخاد می تونه بیاد خواستگاری دخترم. انتخاب با خودشه. ولی اگه فکر کردین بزور دخترمو به یکی میدم یا می تونین با بد نام کردن و داد بیدا ما رو از ده بندارین بیرون کور خوندین..
به هم خیره شدیم و باز هم سکوت. و.. چند دقیقه بعد هر هفت نفر با هم گفتیم: دوستی سر جاش ولی من کوتاه نمیام. و هر کسی باز منی شد و جنگ تازه آغاز شد...(ادامه دارد)
(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)