bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۴ مطلب با موضوع «فیلم نامه» ثبت شده است

۰۱
مرداد
۰۲

سکانسی از فیلم نامه بلند بی صورت(ثبت شده در بانک فیلم نامه خانه سینما)

 

داخلی-بالکن –خانه نرگس/خارجی-ماشین مهراب


نماهایی در دو صحنه زیر به شکل موازی به هم کات می شود. نرگس که درون ماشین با مهراب صحبت می کند و شیرین که پشت به خورشید در حال غروب در ضد نور ایستاده است. خورشید آرام آرام پایین می رود.
شیرین زیر لب کلمه "بی بی" را آرام و ملتمسانه تکرار می کند. ابتدا آرام اما در حدی که بشنویم. آرام و ملتمسانه و آهنگین. دوربین در ضد نور به او نزدیک می شود. هر چه دوربین به او نزیک تر می شود، صدایش را کمتر می شنویم. کم کم تنها تکان خوردن لباهایش را می شنویم. و کم کم صدایش از التماسی آهنگین به فریاد خفه و اگزجره شده تبدیل میشود. به بسته کامل او که می رسیم. انگار کم فریادها را غورت داده و لبها دیگر تکان نمی خورد. فقط خشم درون که توان بیرون ریختن ندارد در عضلات چهره اش منعکس شده. صورتی پر از خشم و بغضی که کم کم از دل این خشم نمایان می شود


خارجی- ماشین مهراب


 از دور از زاویه دید شیرین، به بی ام دبلیو مهراب، نزدیک می شویم که در این کوچه بمبست و باریک غریبه به نظر می رسد. نرگس و مهراب درون ماشین نشسته اند. شیشه ها بالاست و صدایی نمی شنویم. سکوت مطلق و تنها صدای آرام و ملتمسانه " بی بی" گفتن شیرین که به روی این صحنه کشیده می شود.
نرگس حرف می زند و مهراب مرتب سرش به تایید حرف های نرگس تکان می خورد. {با هر تایید او به نمای صحنه قبل کات می شود. لحظه ای سراغ شیرین می رویم. به او نزدیک می شود و دوباره به این صحنه کات می شود.} مهراب با قیافه حق به جانب سرش پایین است و درست در لحظه ای که می خواهد با تایید سر به نرگس اطمینانی بدهد، سرش را بلند می کندt به او نگاهی می کند و سری تکان می دهد. کم کم به توشات نرگس مهراب می رسیم. جایی که نرگس لحظه ای سکوت می کند. مهراب سر بلند کرده و دو دستش را روی چشمانش می گذارد. لحظه ای صحبت می کند و نرگس با مکثی، لبخندی رضایت بخش می زند.


خانه نرگس/چندی بعد


نرگس در خانه را باز می کند و وارد می شود. شیرین رو بالکن ایستاده است. نگاه خیره اش باعث می شود پیرزن دم در بایستد و به او خیره شود. پیرزن آرام به سمت دختر و نگاه خیره، پرسشگر و سرزنشگرش حرکت می کند. روبروی    او می ایستد.
        دختر        قبول کردی؟
        نرگس        می خوام با خیال راحت بمیرم
        دختر        و من با خیال ناراحت زنده بمونم
        نرگس        نمی ذارم کسی ناراحتت کنه
        دختر        بی بی نارحتم
        نرگس        بدون من می خوای چکار کنی؟
        دختر        تو چهل سال بدون من چکار کردی؟
        نرگس         فرق داره..فرق داره..( پورخندی می زند و کم کم می خندد و دیالوگ را تکرار می کند)

صدای خنده شیرین کم کم به حق حق تبدیل می شود. دختر از پیرزن جدا می شود و به سمت گوشه دیگر بالکن رو به خورشید تنها سرخی از آن باقی مانده می ایستد. پیرزن مکثی می کند به سمت او می رود. کنار او می ایستد. دستش را می گیرد و نوارش می کند
        نرگس        می شناسمش. نااهل نیست.
        دختر        ساده ای بی بی

نویسنده: بیژن حکمی حصاری

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

داخلی- روز-آپارتمانی(ساخته شده) 

 

زنی جوان با عجله به سمت در ورودی آپارتمان می رود.

مردی همسن و سال او با عصبانیتی که در چهره اش نمایان است به دنبال زن با فاصله ای می رود. آنقدر عصبانیست که جلوش را نمی بیند و شصت پایش محکم به پایه مبل می خورد. از درد به خودش می پیچد و دستانش را مشت می کند. زن لحظه ای بر می گردد. با دیدن مرد در آن وضعیت می ایستد. مدتی به هم خیره می شوند. زن بر می گردد به سمت در می رود. به در خروج آپارتمان می رسد. رو به در می ایستد. به دستگیره خیره می شود. با تردیدی دستگیره در را می گیرد. مکثی می کند. بلاخره دستگیره را فشار می دهد. خارج می شود، در را محکم می بندد. مرد که برخورد انگشت شصت پایش به پایه مبل هنوز آزاش می دهد، آرام و تا حدی لنگان، به سمت در می رود. پشت در می ایستد. خیره به دستگیره می ماند.دستش به سمت دستگیره می رود. می خواهد در را باز کند، منصرف می شود. از در کمی فاصله می گیرد. نگاهش به دستگیره در است و امیدی برای چرخیدن. اما بی فایده است. بر می گردد به در تکیه می دهد. به درون آپارتمان نگاهی می کند. 

 با غمی نمایان در چهره اش به داخل بر می گردد. از آینه قدی روی دیوار، کنار جاکفشی رد می شود. مکثی می کند. متعجب است. بر می گردد و روبروی آینه قدی قرار می گیرد. چند باری جلو و عقب می رود. مات و مبهوت به آینه خیره شده است. به آینه کاملا نزدیک می شود. خودش را در آینه نمی بیند. پوزخندی می زند. خشکش زده است. مدتی به آینه متعجب خیره می شود. سرش را تکانی می دهد. چشمانش را می بندد و باز کند. تصویرش در آینه دیده نمی شود.خنده دار به نظر می رسد. رو به آینه خالی می خندد. خنده ای تلخ که به کم کم هیستریک و غم انگیز می شود. 

ناگهان زنگ در خانه زده می شود. با زنگ دوم مرد به خود می آید. همچنان که نگاهش به آینه است به سمت در می رود. در را باز می کند. زنش پشت در است. 

مرد به زن خیره شده است. با مکثی با تعجب کناری میرود. زن وارد می شود و به سمت انتهای خانه می رود. مرد بر می گردد. به مسیر حرکت زن نگاه می کند. نگاهش دوباره به آینه می افتد. مردد است. آرام دوباره به سمت آینه می رود. با مکثی خودش را جلو آینه قرار می دهد.  تصویرش در آینه دیده می شود، آرام می شود. نفس راحتی می کشد. به خودش در آینه خیره شده است. زن در اتاق انتهایی راباز کرده خارج می شود. از کنارش عبور می کند. مرد او را در آینه می بیند. زن بدون اینکه به مرد رو کند، کیفش مدارکش را به او نشان که میدهد به نشان اینکه جا گذاشته و به سمت در خروجی می رود. مرد که نگاهش به آینه است بر می گردد. نگاهی از پشت به زن می اندازد، می خواهد چیزی بگوید مکثی می کند و سرانجام دهن باز می کند

مرد: شیرین....

زن در چهارچوب در مکثی می کند ولی ادامه می دهد و خارج می شود. مرد به سمت در می دود و خارج می شود. تصویر همزمان فید می شود

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

خلاصه داستان فیلم نامه بلند آرش( ثبت شده در بانک فیلم نامه خانه سینما به شماره ثبت 211959) 

رمانسی در مورد آرش نامی 22  ساله ی و پایین شهری. شخصی که زمانی یک یاغی بوده. یه دعواگر، بعد یه معتاد و از هرآنچه بود، اکنون شاید فقط یک فضول یا بهتر بگوییم کسی که یاد گرفته است فکر کند. حال مجبور است برای نجات خانه که گرو پولی نزولی است با خواهر 21 ساله و ناتنی نزول خور که صورت ندارد ازدواج کند. آذر از بدو تولد زیر ماسکی که در طول روز به چهره اش می زند مخفی است. به شکلی در ویلایی بسیار شیک و مدرن زندانی است . تنها نیمه شب به بعد تا قبل از سپید صبح می تواند بیرون بیاید. شب گردی کند و بیشتر از طریق شبکه های مجازی و میهمانی های بالماسکه با سایر دختر ها و پسرها رابطه می گیرد.
اعتقادی فامیلی که از بدو تولد آذر شکل گرفته است می گوید: او که به لطف جادو جنبل و احظار جن از مادری نازا به دنیا آمده است جن زاده است. صورتش بسیار کریه و زشت است و باعث قبض روح شدن دیگر انسانها می شود. درست در لحظه تولدش دیدن چهره اش مادرش و دو زن دیگر را قبضه روح کرد. بعد تولد پدر صاحب اسم و منصبش که نتوانست این دختر زشت رو را بکشد او را در ویلای بزرگش بدور از شهر حبس کرد. امر کرده باید همیشه نقاب به چهره داشته باشد. تنها موقع خواب درتاریکی مطلق بعد از اینکه قرص خوابش را خورد، نقاب بردارد. او حتی از لمس مستقیم صورتش منع شده است. قوانینی که کم کم آذر هم پذیرفت با آن بزرگ شد و غریزی مراعات می کند. حالا همین قوانین را آرش از سر اجبار و بدهکاری باید بپذیرد. باید بپذیرد با کسی زندگی کند که صورت ندارد و مجبور است تا او را همیشه با عینک آفتابی یزرگ و ماسک بر چهره ببیند، بپذیرد و کنجکاوی نکند. اما این پسر بیمار است!! او زیاد سوال می پرسد هر چند ممکن است زمانی از سر جبر آنرا مخفی کند. آدم فضول باید بفهمد زیر این نقاب چیست و گرنه خره پرسش و پاسخ وجودش آرام نمی شود. او تمام تلاشش را می کند تا نقاب از چهره آذر بردارد. تلاشی پرماجرا و مخاطره آمیز که باعث می شود آذر با حقیقت وجودی خودش روبرو شود. حقیقتی که از نوجوانی آذر به خاطر زیاده خواهی برادر نانتی اش  با همدستی دایه ی آذر وارونه جلوه داده شده است. حقیقتی بر ملا می شود که بعد سالها فامیلی را تکان می دهد.

 

سکانس میانی فیلم نامه(نسخه اولیه) 

 

شب-داخلی حیاط خانه
خانه ای مجلل و بزرگ در نقطه ای خارج شهر. دور از شهر. حیاطی بزرگ و سر سبز و اسختر بزرگ وسط آن. هر چیزی که نشان یک خانه مجلل باشد در این باغ پیدا می شود. نورهای پراکنده درون حیاط خانه فضای داخلی حیاط را نورانی کرده اند. بنزی وارد خانه می شود. در انتهای باغ جلو وردی خانه ترمز می زنند. راننده سریع بیرون می پرد و در را برای بهمن باز می کند. از در عقب آرش با کت شلواری شیک پیاده می شود


بهمن         همین دور بر باش تا خبرت کنم


خودش به سمت در ورودی می رود. زنگی را می زند در بازمی شود و وارد می شود. آرش نگاهی به اطراف می اندازد. ساختمان را وراندازی می کند. شکوه زیبایی ویلا لحظه ای او را مسخ می کند. بعد آرام حرکت می کند.


آرش    (همچنان که این همه رنگ و تجمل را می بیند با خودش حرف می زند. انگار دارد برای دوربین توضیح میدهد گاهی رو به دوربین دارد)همیشه از این فیلما که پسره پایین شهری عاشق یه دختر پولدار میشه یا برعکس بدم می یومد..دیگه ته کلیشه شده. فکر نمی کردم یه روز پام به یکیشون باز شه، البته خوب.. این یکی که قرار نیست توش عشق عاشقی باشه..خدا کنه این یکی دربیاد ..مقوا نشه..


دوماشین یه بنز آخرین مدل مشکی رنگ و یه لکسوس مشکی میلیاردی گوشه خانه پارک است در بین دیالوگش چشمش به آن می افتد . سراغ ماشین ها می رود مدتی درگیر آنها می شود، سعی می کند از شیشه ماشین ها درون آنها را ببیند.دهن آرش آب می افتد. آب دهنش را قورت می دهد. دور می زند و اطراف را خوب می بیند. 


آرش         خوابم یا بیدار


نگاهش به استخر می افتد. استخری بزرگ ومجهز کمی دورتر دیده میشود. به سمت استخر می رود.دور استخر دور می زند. انگار مدتهاست از اسختر استفاده نشده است. جلبک های سبز استخر، آبی آب را گرفته و رنگ سبز تیره ای بر استخر حاکم است. از کناره استخر دور می شود و روی نیمکت راحتی کنار استخر ولو می شود. انگار حال آرش خوب است و در رویا فرو رفته که در این لحظه در  ورودی باز می شود. آرش همچنان سر جایش نشسته است. ابتدا بهمن خارج می شود. دو دستش را به هم می زند. بی فایده است رویای آرش شیرین است. بهمن داد میزند.


بهمن:         جلالی..


آرش از جا می پرد. نگاهی به اطراف می اندازد. حال دختری قد بلند که لباس شیک مشکی رنگی پوشیده است نمایان می شود. مانند شاهزاده ای از پشت سر گاردش آشکار می شود. در نگاه اول با آن قد و بالا و آن عینک دودی خیلی بزرگ که بیشتر صورت را پوشانده است بر چشمانش زده با شکوه است . نوع راه رفتن شبیه شاهزاده هاست. نزدیک تر می آیند و بالای پله ها می ایستند. اختر هم همراه انهاست
آرش با خودش          پشمام 


آذر از دور نگاهی به آرش می اندازد که هنوز غرق نگاه به این دختر است.


آرش    (با خودش) این مانکن و من ..فکر کن( رو به دوربین)


بهمن به او اشاره می کند آرش از استخر فاصله می گیرد و به سمت جلو خانه می رود. با اشاره بهمن پایین پلکان می ایستد. دختر به او خیره شده است. حالا که نزدیک تر شده اند، آرش متوجه می شود که علاوه بر آن عینک صورت این دختر هم عجیب و غیر عادی است. انگار صورت هم با چیزی پوشیده است. 


آرش         (و رو به آذر)     سلام


آذر سری تکان می دهد مدتی به آرش خیره می شود. و بعد کمی جلوتر می اید.حالا در فاصله چهار پله با هم قرار گرفته اند. آذر به او خیره می شود. آرش ابتدا به او خیره می شود و بعد با اشاره بهمن که به او می فهماند به آذر نگاه کند به آذر خیره می شود. آرش متعجب به آذر که چشمانش دیده نمی شود خیره می شود. آذر مانند مجسمه ای فریز شده و تنها از پشت عینک سیاه بزرگش به نظر به آرش نگاه می کند. 


آرش با خود:     به من خیره شده؟...( چندی بعد)مسابقست؟ ( چندی بعد)حتما هر کی پلک بزنه باخته..من که چیزی نمی بینم


این رقابت ادامه پیدا می کند. کات های پشت سر هم تند از نگاه های آرش و آذر به همدیگر که بسته و بسته و بسته می شود و در نهایت در اکستریم کلوز آپ آذر لایک می کند( سری تکان می دهد) و تکانی می خورد. سر بر می گرداند.


آذر         چقدر سر سخته


اختر نگاهی رضایت بخش به بهمن می اندزاد .

.
آذر         بریم


آذر به سمت پایین حرکت می کند


اختر         چه عجب..


بهمن با دست به آرش اشاره می کند. آرش به کناری می رود. آذر می اید و از او بدون توجه رد می شود. به سمت نشیمنگاه کنار استخر می رود و روی صندلی می نشیند. آرش کنار بهمن ایستاده است


آرش         تست ورودی بود؟
بهمن:     منم خبر نداشتم برو حرفاتو بزن ولی یادت نره زبان سرخ سر
آرش         زیاد شنیدم ..حواسم هست


آرش دور می شود بهمن به او خیره می شود


بهمن         بچه پرو


اختر وارد خانه می شود. بهمن از آرش جدا می شود به سمت در ورودی می رود

کنار اسختر -نشیمنگاه

 

آرش:         سلام


آذر سری تکان می دهد. آرش ابرو بالا می اندازد و روی صندلی روبروی آذر می نشیند. آرش به او خیره شده است. در فاصله نزدیک می توان دید که صورت با ماسکی پوشانده شده است همرنگ پوست و تنها در کنار لبها کمی می توان این ماسک بودن را فهمید.  آذر نگاهی به بهمن می اندازد و سری تکان می دهد و بهمن وارد خانه می شود


دختر         پس تو قراره شوی من بشی؟


آرش از این نوع برخود تعجب می کند ولی انگار خوشش امده است 


آرش         قراره 

آذر        خوب شوی آینده می دونی که این یه مصاحبست ؟
آرش         می دونم.. یه چیزایی بهمن خان بهم گفته
آذر     هر چی بهمن بهت گفته رو ول کن... برا چی می خوای شوی من بشی؟


آرش از غرور این دختر خوشش می اید. لبخندی می زند


آرش    شانس از این بهتر فکر نکنم گیرم بیاد ..همین که اینجام و دارم امتحان می دم برای داماد بهمن خان شدن خودش افتخاریه( دیالوگ را با مکث و ادبی بیان می کند که کمی لحن تمسخر آمیز دارد)


آذر نگاهی به آرش می اندازد و پوزخندی می زند


آذر    گفتم بهمن ول کن..من دروغ سریع می فهمم برا من نقش بازی نکن
آرش    باشه..من یعنی ما خانواده بدهکار بهمن خانیم.. ایشون لطف کردن چون نتونستیم یعنی فعلا نتونستیم بدهی رو جور کنیم این پیشنهاد به من دادند. اولش یاد قصه ها و فیلما افتادم ولی بعد کنجکاو شدم ببینم چه خبره چرا یه خانم محترم پولدار می خواد با یه درب و داغون ازدواج کنه؟
آرش:         می دونی که در اصل  تو خریده میشی؟


آرش کمی از این صراحت لهجه جا می خورد ولی بعد پوزخندی میزند


آرش:         اره
آذر:         چقدر؟
آرش:         75 میلیون
آذر:         مردت بیشتر میرزه
آرش:         دردسرشم بیشتره
آذر:         پس داری فداکاری می کنی؟
آرش:     شاید.. شایدم خودخواهیه.. به هر حال من مادرمو دوست دارم پدرمو دوست دارم. حالشون خوب باشه حال من خوبه پس هر جور نیگاش کنی میشه خودخواهی
آذرمدتی باز به آرش خیره می شود. به نظر برای هر چیزی جوابی دارد. این پسر محکم و مصمم    است
آذر:        چکاره ای؟ تحصلاتت چیه؟
آرش:     دیپلم کامپیوترم..الانم مطربم..یعنی تو فامیل بهم می گن مطرب ... تو کار موزیکم.. دی جیم .. یه کلوپ بازیهای کامپیوتری هم دارم که با یه رفیق می چرخونم..
آذر پوزخندی می زند:         و اینکه یه دفعه بیفتی وسط یه انبار پول خوشحالی؟
آرش         اره حال میده.. کیه از پول بدش بیاد 


آذر پوزخندی می زند و به او خیره می شود


آرش        می تونم یه چیزی بگم

آذر        بگو
آرش        این صورت و این عینک یکم برام عجیبه


آذر لحظه ای مکث می کند و دو نفر به هم خیره می شوند. آذر از جایش بلند می شود و کنار استخر می رود


آذر    رفتی سر اصل مطلب.. به یه پسر پایین شهری پیشنهاد شده با یه دختر پولدار با اصل نصب ازدواج کنه حتما دختره عیبی داره ..آره داره..دختره صورت نداره..


آرش متعجب می شود. آذر سرش را به علامت تایید تکان می دهد


آذر    باید با دختری ازدواج می کنی که مجبوری تمام عمر با این قیافه ببینیش چون صورت نداره. این عینک و این ماسک( تکه ار ماسک را با دو انگشت می گیرد و رها می کند) ...اینه دلیل پرتاب تو به فضاست


اشاره به صوررتش می کند. آرش به  او خیره می شود


آذر        متوجه ماسک شدی؟

آرش    خیلی شبیه پوست صورته...دقت کردم یکم آره، .. برای صورتتون چه اتفاقی افتاده؟
آذر     تو بچگی صورتم بشدت سوخته.. تمام صورتم سیاه شده و کاملا از ریخت افتادم 
آرش         فقط صورتتون سوخته؟
آذر         اره فکر کن اشتباهی کلمو کردم تو دیگ آب جوش 
آرش    باشه فک می کنم اینجوریه ولی چشماتون مشکلی نداره یعنی بینایی و اینا
آذر        خیلی سوال می پرسی فکر کنم به مشکل بخوریم


آرش به او خیره می شود و دو دستش را به علامت تسلیم بالا می برد


آذر    زیر این ماسک یه صورت سوخته و بد ریخته و چشمایی که شریک این بدریختیه، می بینه ولی به نور حساسه خصوصا نور خوشید..مخلص کلام حرف اصلی اینکه تا خریدی میشی تا بشی شوهر دختری که صورت نداره، این سر و صورت که می بنی همش دروغه..اون زیر واقعیت وحشتانکیه که هیچ کس توان دیدنشو نداره..فکراتو بکن..می تونی غلام گوش به فرمان باشی؟!


لحظه ای سکوت برقرار می شود و آرش که نمی داند آیا شیرین او را می بیند یا نه به او خیره شده است

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)
 

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

فیلم نامه کوتاه تقارن( شماره ثبت در بانک فیلم نامه خانه سینما: 212786)

روز-خارجی


عصرگاه است و در پهنای دشتی که در بلندای منطقه ای قرار گرفته است تا چشم کار می کند تنها تپه های کوچک است و خاشاک و شیب و فراز هایی ناشی از این تپه ها و در وسط این دشت شیرین و فرهاد دیده می شوند. جاده ای در اطراف دیده نمی شود جز دویست شش آلبالویی رنگی که دورتر پارک شده است. شیرین دورتر از فرهاد پشت به او ایستاده است. او بیست و پنج ساله است با صورتی کشیده و عینکی آفتابی و دسکش سفید رنگ پارچه ای بر دست. فرهاد که نگاهش به سمت مخالف شیرین است و به کاپوت دویست شش تکیه داده، به خودش کش و قوسی می دهد و در صندلی عقب دراز می کشد به شکلی که اندکی از پاهایش دیده می شود. سعید سی ساله و قوی بنیه. با پوشش مد روز.
آهنگ پاپی از ماشین پخش می شود. بی تو می میرم از محمد علیزاده. شیرین کیفی مشکی رنگش را که روی شانه اش انداخته را به جلو خودش می کشاند. دست درون کیف می کند و خیره به روبرو مانده است
شیرین: فک نمی کنم تا حالا کسی اومده باشه اینجا. حتی ردی از جک و جونورم نیست
فرهاد: چرا باید بیاد؟ نه دار و درختی نه چشمه آبی.خشکه خشکه. به چه درد می خوره. نمی دونم تو از چیه اینجا خوشت میاد؟!
شیرین: همینکه هیچکی از اینجا خوشش نمیاد. بیشتر از یه ساله مال ماست
فرهاد: مال ماست؟
شیرین: خلوتگاه ماست
فرهاد خلوتگاهی که تا وقتی این(به خورشید اشاره می کند) خانومه بهمون زل زده نمیشه کاری کرد

شیرین: چی شد سر از اینجا درآوردیم؟

فرهاد: یه دفعه گفتی بزن تو خاکی ببنیم به کجا می رسیم و ماشین از اینجا جلوتر نرفت. گفتی همینجا مال ما دو تا باشه
شیرین:(شیرین به سمت دوربین بر می گردد. رو به لنز) فهمیدن چرا اینجاییم(چشمکی می زند)
بر می گردد رو به فرهاد قرار می گیرد. به سوی او خیره می شود. کمی جدی به نظر می رسد. دستش را که انگار داخل کیفش گیر کرده به آرامی بیرون می کشد. اسلحه کمری را از کیفش کمی بیرون می کشد. به اسلحه خیره می شود. نگاهی دوباره به دوربین. خیره می ماند. اندک تردیدش برطرف می شود. پوزخندی می زند.ابروهایش را بالا می اندازد. حس صورتش تغییر می کند. خنده رو لبانش می آید. اسلحه را با جسارت از کیف بیرون می کشد. بالا می گیرد. به سمت فرهاد برمیگردد.

شیرین: ببین چی خریدم؟  

فرهاد: چی خریدی؟  

شیرین: بلند شو 

فرهاد: بذار تو حال خودم باشم 

شیرین: بلند شی ضرر نمی کنی  

فرهاد تکانی به خودش می شود. کمی بلند می شود و از پشت شیشه عقب ماشین نگاهی به شیرین می اندازد. با دیدن اسلحه دست شیرین شکه می شود. شک زده از پشت شیشه عقب ماشین خیره به شیرین می ماند.چندی بعد سریع از ماشین بیرون می پرد و کنار ماشین می ایستد.  

فرهاد: این چیه؟  

شیرین: بذار (اسلحه را ورندازی می کند) ای وای این چیه دستم؟ اسلحست.. خدا مرگم( اسلحه را می اندازد، فرهاد هنوز شکه است. شیرین خیره به فرهاد لبخندی می زند به سمت اسلحه رفته آن را بر می دارد)سورپرایز...   

فرهاد: واقعیه؟  

شیرین: نمی دونم. می خوای امتحانش کنیم  

فرهاد: شیرین شوخی رو بذار کنار. چیه این؟  

شیرین: شوخی چیه؟ بیا امتحانش کنیم ببینیم واقعیه. یه هدف بذار 

شیرین  اسلحه را درست در دست گرفته و به چپ و راست حرکت می دهد. اسلحه به سمت فرهاد گرفته می شود از فرهاد رد می شود.  

فرهاد: شیرین با توام میگم این کلت چیه؟ برای چی خریدی؟  

شیرین: خوب منم میگم یه هدف پیدا کن بذار ببینیم کار می کنه درسته؟ واقعیه؟! زود باش دیگه  

فرهاد گیج است . لوله اسلحه مدام حرکت می کند و لحظاتی رو به او قرار می گیرد. فرهاد کمی ترسیده و گیج و دست پاچه به نظر می رسد.  

فرهاد: شیرین با اسلحه شوخیت گرفته؟ سر اسلحه رو بده پایین..  

شیرین: تو هم. نمی دونم واقعی هست یا نه. پس چی شد این هدف؟!  

فرهاد: مگه پیداش کردی که نمی دونی واقعی هست یا نه؟

شیرین: میخای همینجوری سوال پیچم کنی (اسلحه را رو به فرهاد گرفته است) یه هدف بذار دیگه. آها یه شیشه آب معدنی بذار( لوله اسلحه می چرخد) آها بذار (به دوردستی اشاره می کند) اونجا اونجا خوبه  

فرهاد:( هنوز گیج منگ) از کجا پیداش کردی  

شیرین:( لوله اسلحه را رو به فرهاد می گیرد) زود باش دیگه. چقد سوال می پرسی  

فرهاد از سر استیصال با نیم نگاهی به شیرین به سمت جلو ماشین می رود. درون ماشین می خزد و با شیشه آب معدنی بر می گردد 

شیرین: آره همین . بذارش اونجا(اسلحه رو به فرهاد است)  

فرهاد: میشه لوله اسلحه رو بدی  اونور  

شیرین: ترسیدی ها؟  

فرهاد: شوخی با اسلحه حتی اگه واقعی نباشه احمقانست  

شیرین: هنوز گه نمی دونیم واقعیه یا نه. بذار 

فرهاد به سمت اشاره شیرین می رود. شیشه آب معدنی را روی تخته سنگی می گذارد. نگاهش به شیرین است.  از هدف دور می شود.

فرهاد:اگه واقعی باشه صدا می پیچه. واقعی هست یا نه ؟

شیرین: امتحان نکرده همچین می گی صدا می پیچه انگار تو خونه ایم . اینجا صدا گم میشه  

فرهاد:اما.. 

شلیک می کند. با اینکه درست ایستاده بود و اسلحه را درست گرفته بود اما اندکی لگد داشت.  شیرین لحظه ای ترسیده اسلحه را می اندازد. به اسلحه خیره شده است. فرهاد شکه دورتر ایستاده. تیر به ناکجا می رود. فرهاد شک زده، به شیرین خیره شده است  

شیرین: ( رو به دوربین) فک نمی کردم اینجوری باشه 

فرهاد: شیرین جریان چیه؟ این اسلحه چیه؟  

فرهاد به سمت شیرین حرکت می کند. نگاهی به شیرین و دارد و نگاهی به اسلحه. شیرین نگاهش را از اسلحه نمی گیرد. فرهاد گامهایش را کمی تندتر می کند

فرهاد: نمی خوای بگی اینو از کجا آوردی؟  

شیرین:( متوجه فرهاد می شود که به سمت او و اسلحه حرکت می کند) نمی دونم دوست داشتم امتحانش کنم. یه ماه پیش زهره یه پیج برام فرستاد توش خرید و فروش سلاح بود. تعجب کردم. با چه قیمتایی. یه مدتی درگیرش بود. گفتم یکی بخرم می ریم بیرون باهاش تیر در کنیم.  

فرهاد: چرا مزخرف میگی( فرهاد نزدیک اسلحه است) یکی بخری باهاش تیر در کنی. می دونی حمل اسلحه گرم چه جرمی داره(فرهاد در یه متری شیرین و اسلحه است)  

اسلحه بین فرهاد و شیرین قرار گرفته است در یک فاصله مساوی. هر دو به هم خیره شده اند و شیرین در خیزی اسلحه را بر می دارد با برداشتن اسلحه فرهاد گامی به عقب بر می دارد  

شیرین: آره یه ماه در موردش کلی خوندم. کلی گوگل کردم. کلی کلیپ دیدم. چه جوری دست بگیری( اسلحه را درست در دست می گیرد) جوری باهاش شلیک کنی(لوله اسلحه به اطراف می چرخد و روی فرهاد می ماند) جرمش حملش چیه؟ یه ماه در موردش تحقیق کردم.  

فرهاد: اینو انگار نخوندی که نباید لوله اسلحه رو سمت یکی بگیری. بگیرش اونور.  

شیرین: باشه بابا 

فرهاد: سورپراز مسخره ای هست. همش دردسره. نمی فهمم تو که حتی از این فیلما که توش تیراندازی بود خوشت نمیومد. 

شیرین: آره. خوشم نمی یومد ولی آدما عوض میشن دیگه. تازه من فکر می کردم تو خوشت میاد. تو که هر بیکار بودی صب تا شب از همین فیلما می دیدی  

فرهاد:چه ربطی داره اون فیلم سرگرمیه. حمل سالح گردم بدون مجوز حکمش... 

شیرین: بابا همینجا یه جایی پنهونش می کنیم. آها مثال زیر اون تخت سنگ. هر دفعه میام یکم باهاش تیراندازی می کنیم. خودمون خالی می کنیم خوبه دیگه . تفریح خوبیه ها؟ می خوای امتحانش کنی ؟(باز اسلحه را رو به فرهاد می رود)

فرهاد: فک می کنی اسباب بازیه آره؟ باید از شرش خالص شیم. شر میشه. چرا قبل اینکه بخری با من مشورت نکردی؟

شیرین :چی میگه(رو به دوربین) هیچ وقت از سورپرایز خوشش نمی یومد. (رو به فرهاد) مشورت می کردم؟( پوزخندی می زند) می دونستم جوابت چیه؟ تازه فقط برا تیر در کردن که نخریدم باهاش میشه خیلی کارا کرد.(لوله اسلحه باز به سمت فرهاد می چرخد) می تونه خیلی از مشکالتو حل کنه  

فرهاد متعجب به شیرین نگاه می کند. انگار متوجه چیزی شده است.  

فرهاد: گفتم بگیرش اونور..  

شیرین: چقد ترسویی  

فرهاد: منظورت چیه؟ کدوم مشکالت 

شیرین (رو به دوربین) بدم میاد از اینکه می دونی و می دونم و باید تکرار کنم ( رو به فرهاد) قبول داری یه سری از گرفتاری ها فقط با زور حل میشه. 

فرهاد مدام از جلو لوله اسلحه کنار می رود. باز لوله اسلحه به سمتش می آید. 

فرهاد : رک حرفتو بزن  

شیرین: باشه(جدی می شود به فرهاد مدتی خیره می شود) تو به زور منو نگه داشتی منم به زور می خوام ازت جدا شم 

فرهاد: یعنی اینو گرفتی منو ..  

شیرین: بکشمت(جدی و محکم)  

فرهاد } می خندد{ تو منو بکشی } و دوباره خنده ای بلند هیستریک با ترسی نهفته

 شیرین:( رو به دوربین) ترسیده..( تیری هوایی شلیک می کند. اینبار بهتر می تواند اسلحه را کنترل کند.)  

فرهاد با شلیک صدای خنده اش قطع می شود. سر اسلحه اینبار خیلی جدی رو به فرهاد قرار گرفته است. نگاه شیرین جدی است و همین فرهاد را وادار به اطاعت می کند. مدتی نگاه خیره  ایندو به همدیگر.  شیرین دوباره آرام می شود. از جدیت نگاهش کم می شود. 

شیرین: چه حس خوبیه. همیشه دوست داشتم تو جواب داد و فریاد و این خنده های مسخرت منم داد بزنم. داد بزنم یه جوری که خفه شی (سکوتی مدت دار) و شد. اونم به خاطر این. پس خرید درستی بوده

فرهاد:(بعد از نگاه خیره کشدار به شیرین مصمم) شیرین من عاشقتم من اگه می خوام این رابطه ادامه پیدا کنه چون بدون تو نمی تونم  

شیرین: عشق؟ بیا حرفشو ن زنیم جاش نیست. اینجا نفرت جواب میده 

فرهاد: نفرت؟ من بدون تو نمی تونم زنده بمونم برای همین می خوام پیشم بمونی  

شیرین سکوت می کند. دوربین به شیرین نزدیک شود. شیرین به دوربین زل می زند. فلاش بکی که در همین زمان حال بازسازی می شود  

فلاش بک 

شیرین و فرهاد به هم نزدیک می شود. شیرین اسلحه را در کیفش می گذارد.

فرهاد: (عصبی و پرخاشگر) اره چون عاشقمتم چون نمی تونم بدون تو .تو مال منی مال منی نمی تونم با کسی دیگه ببینمت. حق نداری با هیچ کسی دیگه ای باشی 

شیرین: پس من چی  

فرهاد سکوت می کند.  

فرهاد: تو ..تو بودی که شروع کردی. تو ماشین من نشستی و درد و دل کردی که شوهرت فلانه بیساره. تو اومدی سراغ من  

شیرین: الانم من میخوام از زندگیت برم بیرون  

فرهاد: زندگی بر وفق مراد شد ه. همه چی خوب شده. کار منم تموم شده بری آره ؟  

شیرین: من زندانی تو نیستم، میرم.  

فرهاد: نمی تونی هر وقت دلت خواست بیای تو زندگی یکی هر وقتم دلت خواست بری  

شیرین: میرم  

فرهاد نمی تونی  

شیرین: خداحافظ ( به فرهاد پشت می کند)

فرهاد من ازت فیلم و عکس دارم بری منتشر می کنم و مطئنی بعدش مطئنی زنده می مونی؟

شیرین می ایستد. آرام بر می گردد. متعجب رو فرهاد می ایستد. بهت زده فقط مدتی به فرهاد خیره می شود. 
شیرین: (متعجب با مکث بر می گردد) تو اون فیلم و عکسا رو نگه داشتی. نامرد قرار بود پاک کنی
فرهاد پوزخندی می زند. شیرین درگیر روایت ذهنی شده است ولی با گامی که فرهاد به جلو بر می دارد به زمان حال بر می گردد. مکثی و اسلحه را از کیفش بیرون می کشد.
فرهاد: اون اسلحه بذار کن باهم حرف بزنیم
شیرین: وقته عمله. واستا سرجات. 
فرهاد: باشه. منو بکشی چی میشه؟ آها راحت میشی بر می گردی سر زندگی قبلیت و گور  بابای من. مطمئنی شش ماه بعد یه سال بعد دوباره تو ماشین یکی دیگه نمیشین از بی کلاسیش و بلد نبودناش حرف نمی زنی 
شیرین:(می خندد.  به دوربین نگاه می کند. سری به تاسف تکان می دهد. رو به دوربین): تا یه جایی درست 
میگه
شیرین رو به فرهاد: مطمئن نیستم ولی از اینکه نباید با تو باشم مطئنم 
فرهاد به شیرین خیره می شود. پزوخندی می زند. سرش به تایید هایی مدام تکان می خورد. مکثی می کند جدی می شود. مصمم و با خشونتی که در عضالت چهره اش نمایان است به سمت شیرین گام بر می دارد. شیرین نگاهی به متعجب به دور بین می اندازد و دوباره نگاهی به فرهاد. اسلحه هنوز رو به فرهاد است.
شیرین:سرجات واستا.
فرهاد پوزخند هنوز بر لبانش هست با گفته شیرین لحظه ای مکث می کند. اما گام بعد را محکمتر بر می دارد. گام به گام جلو می رود و هر گامش را محکم بر زمین می کوبد و دوباره ادامه میدهد. انگشت شیرین آرام و با تردید به سمت چکاننده ماشه حرکت می کند. با هر گام که فرهاد به سمت شیرین نزدیک می شود، انگشت شیرین درجه ای به چکاننده اسلحه نزدیک می شود. صدای گام های فرهاد که بر زمین می کوبد در گوش های شیرین طنین انداز می شود و شیرین تکانی می  خورد. با هر فریادی دیگر آن شیرین جدی و محکم نیست 
فرهاد(با هر گام که بر می دارد) :بکش..

فرهاد در یه متری شیرین قرار گرفته است. انگشت لرزان شیرین بر روی چکاننده قرار گرفته و نگاهش خیره اش به فرهاد. مستاصل و مردد.  

فرهاد: اینجا نفرت نیست. هر چی هست عشقه. تو نمی تونی منو بکشی چون هنوز عاشقمی 

شیرین:(نگاهی سریع به دوربین می اندازد) شاید 

فرهاد باز هم نزدیک می شود. لوله اسلحه مماس بر قبلش قرار گرفته است.  

فرهاد: الان دیگه تیرت خطا نمیره  

انگشت اشاره شیرین روی چکاننده قرار گرفته است. فرهاد و شیرین به هم خیره شده اند. فرهاد جدی و محکم به نظر می رسد و شیرین آن جدیت اولیه را ندارد و در عضلات صورتش می توان لرزش را دید. فرهاد ناگهان لوله اسلحه را چنگ می زند و محکم روی قلبش فشار می دهد 

فرهاد: (با فریادی گشو خرا ش و هیستریک) بزن بزن بزن  

شیرین زیر نگاه خیره و فریاد فرهاد نمی تواند دوام بیاورد و فرهاد به آنی اسلحه را بدون فشار از شیرین می گیرد. شیرین می لرزد. فرهاد نگاهی به اسلحه دارد و نگاهی به شیرین که آرام سرش  پایین می افتد.  

شیرین:(رو به دوربین) : راست می گفت. نمی تونم  

فرهاد اسلحه را درست در دستش می گیرد . وراندازی می کند. حالا لوله اسلحه فرهاد به چپ و راست پن می شود. روی شیرین قرار می گیرد و باز از شیرین رد می شود. رو به بطری آب معدنی که هنوز روی صخره کوچک است قرار می گیرد.  

فرهاد: توی سربازی همه از آموزشی متنفر بودن و لی من به خاطر میدون تیر عاشقش بودم  

نشانه گیری می کند و شلیک. بطری آب معدنی از روی صخره پرت می شود. دوباره لوله اسلحه می چرخد و روبروی شیرین قرار می گیرد.  

شیرین: بگو دوستم داری؟  

شیرین که تا حالا مستاصل شده بود. نگاهی خیره به دوربین می اندازد. بر می گردد به سمت فرهاد و خیره به او می ماند

فرهاد: شش ماهه این جمله رو ازم ازت نشنیدم می خوام اعتراف کنی 

شیرین: می دونی که نمی گم  

فرهاد: می دونم که دوسم داری وگرنه می کشتیم  

شیرین: کشتن بلد نیستم  

فرهاد: ولی دوستم داری بگو  

شیرین سری به نفی تکان می دهد. اسلحه بر روی سرش فشار داده می شود. شیرین گامی به عقب بر می دارد. سرش را بر می گرداند. فرهاد دوباره به او نزدیک می شود. اسلحه به سمت سر شیرین می چرخد.  

شیرین: دست بردار  

فرهاد: تو شروع کردی  

اسلحه را روی سینه شیرین قرار می گیرد.  

فرهاد: تو این قلب فقط باید من باشم. بگو.. می دونم که دوسم داری 

شیرین: همین که می دونی کافیه  

فرهاد: شش ماه هی می گم دوست دارم و تو فقط می گفتی مرسی. الان باید بگی  

شیرین سری به نفی تکان می دهد. فرهاد عصبی می شود و تیری هوایی شلیک می کند. شیرین می ترسد. می لرزد. چشمانش را می بندد  

فرهاد: (داد می زند) بگو..بگو  

  شیرین: بسه بسه 

فریاد می زند و بعد مکثی مدت دار. سر بلند کرده و اینبار انگار ترسش ریخته. محکم جدی 

شیرین:همیشه تکرار می کنی که بدون من هیچی. بدون من می میری. پس شلیک کن. اینجوری هر دومون راحت می شیم. این جوری به خودت ثابت میشه که راست می گی یا نه. خوبه هینکارو بکن.  من می گم تو دروغ می گی. تو بدون منم می تونی. پس شلیک کن. من نتونستم به تو شلیک کنم آره چون ضعیفم شاید...هنوزم ...(مدتی به هم خیره می  شوند) ولی تو می تونی آره. تو می تونی با کسی که ادعا می کنی دوستش داری هر کاری بکنی. تهدیدش کنی. زندانیش کنی. کشتنم میشه. (با فریاد) تمومش کن

فرهاد به شیرین خیره شده است. مدتی هر دو به هم خیره می‌شوند. انگشت فرهاد روی چکاننده بازی می کند می خندد. سری تکان می دهد. فریاد بلندی می کشد. بر می گردد. نعره می زند. مدتی پشت به شیرین می ماند. سکوت محض در اتمسفر. آرام فرهاد بر می گردد. لوله اسلحه رو ی شقیقه اش گرفته.

فرهاد: بگو من دوست داری. بگو. بگو من دوست داری بگو..  

شیرین: (رو به دوربین پوزخندی می زند و رو به فرهاد ماتم زده می ایستد و نگران) فرهاد من اشتباه کردم بیا تموم کنیم این بازیو.. خواهش می کنم..تمومش کن  

فرهاد: بگو من دوس داری بگو... بگو من کم داری بگو  

شیرین (فریاد می‌زند) :ادامه نده...  

فرهاد اسلحه را از شقیقه اش دور می کند هوایی شلیکی می کند. پوکه فشنگ جلو پای شیرین می افتد  

شیرین (فریاد) :خواهش می کنم .خواهش می کنم تمومش کن. تو برام مهمی  

فرهاد: بگو من دوست داری بگ و ...بگو من کم داری بگو  

فرهاد: سعید خواهش میکنم خواهش می کنم....من و تو با یکی دیگه می تونیم خوشبخت بشیم ولی با هم. من نمی تونم طلاق بگیرم. به خاطر بچم نمی تونم 

فرهاد : بگو من دوست داری بگو ...بگو من کم داری  

شیرین مستاصل فقط به فرهاد خیره شده و مدام سرش را به تاسف تکان میدهد. فرهاد لوله اسلحه را می چرخاند باز رو به شیرین قرار می گیرد و با مکثی روی شیرین دوباره می چرخد .پایین می آید. نگاهش به کفشش است. در تردیدی نمایان به کفشش شلیک می کند. شیرین داد می زند. فریاد سعی می کند درد را نادید بگیرد. دندان بر هم می فشارد

شیرین: تو رو خدا( به گریه می افتد) تمومش کند ..خواهش می کنم.. 

فرهاد: بگو من دوست داری بگو بگو من کم داری  

شیرین: خون ریزی داری بیا بریم  

اسلحه رو قلبش می گذارد.  

فرهاد: بگو منو دوست داری بگو  

انگار خودشم هم توان شلیک به قبلش را ندارد. اسلجه را سعی می کند بالاتر ببرد اما نامحسوس  

شیرین: (رو بر می گرداند و رو به روبرو فریاد می کشد) تمومش کن

فرهاد: بگو

شیرین:( سری به نفی تکان داده و همزمان ملتمسانه): خواهش می کنم

فرهاد: بگوووووو(دادی که به عجز و لایه مبدل می شود که باعث می شود شیرین رو از فرهاد برگرداند و به ناکجا خیره شود. بر می گردد آن صورت نگران ملتمس تغییری می کند و پوزخندش نمایان به لنز دوربین آشکار)

و نگاه خیره فرهاد و شیرین. لوله اسلحه اما گاهی به سمت شیرین می رود و گاهی برمی گردد. .و سکوتی مدت دار و تعلیق. ناگهان تیری شلیک می شود. شیرین تکان می خورد. پوزخندش می پرد. صورتش لرزان و منجمد می شود. به افق چشم دوخته. انگار فریز شده است. با مکث زیادی به زحمت شیرین بر می گردد. خیره به فرهاد می ماند. باز هم نگاهی خیره با سکوت. فرهاد کم کم شروع به لرزیدن می کند. شیرین نگاهی به دوربین و چشمکی. به سمت فرهاد می دود. فرهاد به شیرین خیره می شود.  اسلحه هنوز در دست فرهاد است. لحظه ای تکان خورد. زانو می زند

فرهاد: (به سختی) هنوزم نمی خوای بگی باید مستقیم به قلبم میزدم  

شیرین: برای چی نزدی؟  

 فرهاد: چی؟ 

شیرین: باید به قلبت میزدی  

شیرین به خواسته اش رسیده است. تغییر حالت می دهد. سرد و بی روح می شود. اسلحه را با کمک فرهاد روی قلب فرهاد می گذارد.  

شیرین: چکار می کنی؟  

فرهاد مقاوت می کند. شیرین با کمک انگشت فرهاد بروی چکاننده فشار می دهد. تیر به قلب فرهاد در میان نگاه متعجب فرهاد شلیک یم شود. نگاه خیره فرهاد روی شیرین می ماند. . شیرین بالای جسد فرهاد می ماند. آرام چهره جدی اش تغییر می کند. اندکی اشکش سرازیر می شود. اشکش را پاک می کند. چشمان فرهاد را می بندد. محکم از جایش بلند می شود. به سمت ماشین می رود. مدتی داخل ماشین می نشیند مقداری از آب معدنی می خورد. بعد به سمت جاده می رود.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری