bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان
۱۳
تیر
۰۲

نویسنده شو

 

با من هر چه در ذهن دارید روی کاغذ بیاورید. انجام کلیه سفارشات نوشتاری شما، در مدیوم های مختلف:

داستان کوتاه، رمان، قصه، فیلم نامه، نمایشنامه و زندگینامه و پایان نامه های رشته های سینما و تیاتر.

 

 

کار توسط من نوشته می شود ولی شما نویسنده اثر خواهید بود.

مالکیت معنوی اثر قانونا به شما واگذار می شود.

با امکان بازنویسی رایگان تا رسیدن به کیفیت مورد نظر شما.

نویسنده: دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران. با ده سال سابقه. 

زیر نظر موسسه فرهنگی هنری معتبر دارای مجوز از اداره ارشاد.

شماره تماس: 09190227124

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

بابا جان داد

چهار نفر سیاه پوش با صورت پوشیده ریختن تو خونمون.

پنج نفرمون و یه گوشه جمع کردند. فرماندشون گفت: یکی از بین خودتون انتخاب کنید

بابام گفت: هر چی پول بخواین بهتون میدم فقط به خانواده من کاری نداشته باشین. 

دیالوگش زیادی کلیشه ای بود. تازه پولش کجا بود. فکر کنم برا همین یارو خندید و گفت: تو داوطلب میشی؟

بابا گفت:داوطلب چی؟

میخوایم سرتو ببریم. فیلم بگیریم تا درسی بشه برا سایرین.

بابام لرزید. من و منی کرد. نگاهی به ما انداخت و تکرار کرد:  هر چی پول بخواین..

یارو حرفشو برید. گفت: یکی رو انتخاب کنید

ما نگاهمون به بابا بود

بابا یواش گفت: باشه من داوطلب ولی بعد من کی میخاد خرجتون و بده؟

 من گفتم: من کار پیدا می کنم.

 دو تا داداشه کوچکترم خندیدن. گفتم:چه وقته خندیدنه؟

بابام گفت: خنده داره دیگه.چهل سالت شده کو کارت. هنوز من دارم خرجیتو میدم

گفتم: اولن چهل سالم نشده. دوما میخای من و بدی دم تیغ خوب رک راست بگو

بابام گفت: من بدمت دم تیغ؟ چی می گی؟ قراره برای خانواده فداکاری کنی. می فهمی؟

گفتم: خوب آره فداکاری رو می فهمم ولی ولی..

بابام گفت: ولی چی؟

ولیشو نمی دونستم

برادر کوچیکم گفت: ولی می ترسه؟

گفتم: درست حرف بزن. ترس چیه؟ ولی شاید بشه باهاشون حرف بزنیم . شاید با گفتگو حل بشه

بابام گفت: برو حرف بزن حلش کن.

مکثی کردم. جدیت بابا باعث شده به سمت چهار نفر سیاه پوش بر گردم. قدمی پیش گذاشتم. نگاهی به سیاهپوش های نقابدار ترسناک انداختم. چهار نفری دور میز آشپزخونه نشسته بودند. مشغول پذیرایی از خودشون بودن. هلوهایی که بابا عصری خریده بود از یخچال بیرون کشیده بودن و مشغول غارتشون بودند. بابا دو کیلو هلوی آبدار خریده بود و قرار بود نفری روزی یکی بخوره. مامان کلی سر اینکه چرا هلوی به این گرونی خریده بود باهاش بحث کرد. نامردا داشتن تمومش می کردن. ذهنم درگیر هلوها بود که یه دفعه یکی از سیاه پوشها متوجه نگاه خیره من شد. سرشو چرخوند. هلوی بزرگ و آبدار رو یه جوری می خورد که آب از لب و لوچش آویزون شده بود. سریع سرمو برگردوندم و آروم گفتم: با قاتل جماعت نمیشه گفتگو کرد

داداش وسطیم گفت: ترسو

مامان پرید وسط و گفت: ترسو چیه با داداش بزرگت درست صحبت کن. راس میگه با این آدما میشه حرف زد

بابام گفت: بیا هی پشتش دراومدی که نشسته ور دلت تکونم نمی خوره

سیاهپوشه که هلو رو کامل غورت داده بود و نگاهش هنوز به من بود، داد زد: منتظریم

بابا گفت: ببینید سعید و حمید که بچن گناه دارن

گفتم: کجا بچن؟ سعید هفده سالشه.. حمیدم سیزده

بابا گفت: حمید همیشه معدلش بیسته. سعیدم اختراع ثبت کرده

با عصبانیت گفتم: باشه من داوطلب.

بابام گفت: تنها کار مثبتی که می تونی برای خانواده بکنی همینه

مامان گفت: مگه میذارم. دختر نشون کردم براش.. چی می گی مرد؟

بابا گفت: خودش گفت من داوطلب...هر چند یه چیز پروند دیگه..اصلا  ببینید سارا که اصلا. زنه. غیرت چی میشه؟ می مونه...

مامان حرفشو برید گفت: بین ما فقط سارا زنه و غیرت شاملش میشه؟

بابا گفت: منظورم فعلا بچه هاست عزیزم.. سعید و حمیدم که آینده درخشانی..

حرفشو بریدم رو به سیاه پوش کردم گفتم: آقا من داوطلب

مامان گفت: نخیرم.. نه آقا هنوز به نتیجه نرسیدیم

گفتم: در هر صورت بی خاصیت جمع منم. آخرم من انتخاب میشم پس کشش ندین. غیر مامان بقیه گفتمو لایک کردن و با نگاه ملتمسانه بهم خیره شدن.

مامان گفت: بی خاصیت چیه؟ هر کی گفته غلط کرده. اصلن قرعه کشی می کنیم

بقیه اعتراض کردن. اصرار داشتند حالا که من از دهانم پریده که داوطلب میشم، دیگه کشش ندی.  مامان مخالف بود می گفت باید قرعه کشی بشه.

بابا گفت: خانومم پسرت داره خودش فدای خانواده می کنه. برای اولین بار داریم همگی بهش افتخار می کنیم. بذار به خواستش برسه.

می خواستم بگم خواستم اصلا این نیست و از سر استیصال دارم داوطلب میشم که برای اولین بار حس کردم نگاه بقیه خانواده بهم متفاوته. یه حسی تو نگاهشون می خوندم که قبلا ندیده بودم. ولی ..

اصلا دوست نداشتم بمیرم. چرا من؟ می خواستم اینو داد بزنم که به دفعه بابا رو کرد به سیاه پوشها و گفت: انتخاب کردیم.

مامانم پرید من بغل کرد. بقیه همه من دور کردند و دستشون انداختن دور من.

سیاه پوشه به سمت ما اومد. من از توی جمع کشید بیرون. مامان شیون سر داد. بقیه هم سعی می کردن نشون بدن که ناراحتن. تنها نگاه بابا بود که متفاوت بود. سری تکان میداد با لبخند که با بغضی مخلوط شده بود. نمی دونم شاید بلاخره داشت بهم افتخار می کرد. برای همین وادادم.

 من بردن گوشه حیاط. چشامو با پیشانی بندی مشکی بستند. سرمو گوشه باغچه گذشتن. صدای بیرون کشیدن خنجری از غلاف رعشه به تمام وجودم انداخت. با نزدیک شدن تیغ خنجر به زیر گلوم دیگه انگار قالب تهی کرم.  دیگه طاقت نیاوردم . می خواستم فریاد بکشم آقا من نمی خوام فداکاری کنم من نمی خوام بمیرم که صدایی پیش دستی کرد. بابا اومد تو حیاط گفت: من داوطلب میشم. بذارین بره. از تعجب داد زدم و از خواب پریدم. مدتها بود بابا رو نمیدیدم. اون روز صبح بعد از سالها خوب نگاش کردم. چقد پیر شده. برای اولین بار بدون دلیل بغلش کردم. تعجب کرد. فقط گفت: خونه نشینی دیونت کرده پسر. کیفش برداشت و رفت سر کار.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

حکایت زن گرفتن مشنگ

مشنگ را هوای زن در کله افتاد. یاران را جمع کرد و فرمود: من از مجردی به ستوه آمده ام. میخواهم سر و سامان بگیرم

یاران در هم نگریستند و گفتند: ای مشنگ به ما چه؟ به خانواده بگو برایت زنی بستانند..

مشنگ گفت: خانواده از من قطع امید کرده اند تازه مگر با این گرانی ها می شود زن ستاند.

یاران باز هم در هم نگریستند. مکثی کردند و گفتند: صب کن ببینیم. روای چرا دروغ می گویی.دو بار گفتی ما در هم نگرستیم. ولی ما فقط به مشنگ خیره شدیم

گفتم: اینجوری حکایت  زیبا تر میشه

مشنگ پرید وسط و گفت: من از همان اول به این روای مشکوک بودم ..

گفتم: چی می گی مشنگ. من عین حقیقت می گم.

مشنگ چندش آور نگاهم کرد و گفت: ببین اگر میخواهی حکایت های مرا بگویی دو شرط دارد.

یک: از این زبان قدیمی خسته شده ایم می خواهیم مثل همه عادی حرف بزنیم و دو ...

سکوت  کرد. به من خیره شد. گفتم: دو؟

مشنگ ادامه داد: دو اینکه اینکه..در حکایت ها مرا.. نه.. یعنی تو همین حکایت منو عاشق یکی کنی

گفتم: چی میگی مشنگ..نمیشه که یه هویی یه دختر بیارم تو قصه

مشنگ: چرا نمیشه؟ مثلا ..مثلا ..آها بگو زنگ در خانه ی مشنگ زده شد. دختری نذری آورد و مشنگ یک دل نه صد دل عاشقش شد..

گفتم:قدیمی شده..کلیشه ایه.. لوسه ..مزخرف میشه

مشنگ: کل داستانای تو همینه لوسه کلیشه ایه مزخرفه.. اینم روش..یا الان در خونه زده میشه یا من دیگه نیستم. یاران شما چی؟

یاران اینبار واقعا در هم نگریستند و گفتند: آره این سر سامون بگیره برا ما هم خوبه.. زنامون مدام گیر میدهند چه معنی داره هر روز میرین خونه مشنگ؟ باشه هر کی میخواد باشه، ولی مجرده. هر روز کلی دروغ میگیم. زنگ در خونه باید الان بخوره..

هر چه خواستم مشنگ و یاران را قانع کنم که این روش زن دادن مشنگ از نظر روایی بشدت احمقانست بی فایده بود و...

زنگ در خانه زده شد. مشنگ رفت در را باز کرد

مشنگ داد زد: درست تعریف کن

گفتم: باشه باشه... زنگ در خانه زده شد و مشنگ  گفت: یعنی کی می تونه باشه این موقع روز حتما یاران هستند. در گشود. پشت در دختری زیبا...وای خیلی لوسه مشنگ...

مشنگ از دم در داد زد: بتوچه روای ادامه بده..فکر می کنی تو ادبیات و سینما و تلوزیون این کشور چه خبره. نود درصد همینجوری عاشق میشن..همینجوری که نه ولی تو همین مایه ها. تازه این نذری و کاسه سفالی نوستالجیکم هست

گفتم: نوستالژی

​​​​​گقت: حالا غلط گیرم شدی. داستانی داری توش غلط املایی نداشته باشی؟

گفتم: آبروریزی نکن دیگه

گفت: همه راوی دارن ما هم راوی داریم، ادامه بده. زیر پام علف سبز شد. دختر پس کجاست؟ 

گفتم: باشه..مشنگ در را گشود...زیبا رویی پشت در بود. با کاسه سفالی آش نذری در دست

مشنگ دوباره داد زد: آش دوس ندارم ....شله زرد. تازه فقط زیبارو؟ قد و بالاش چی؟ 

گفتم: خدایی تو با این حال روز هم زیبا می خوای هم خوش قد و بالا؟ 

مشنگ گفت: تو قصه آره میخوام، تو تخیلاتم به کمتر از جولی راضی نمیشم. ادامه بده.. 

بی فایده بود. ادامه دادم: سرو قد، گل عذار، سیمین تنی با کاسه سفالی شله زرد در دست، پشت در ظاهر شد..و مشنگ یک دل نه صد دل عاشق شد

مشنگ گفت: دمت گرم در ادامه برنامه خواستگاریو بنویس..یاران شما هم بلند شین جامه بدرین و سر به بیابون بذارین

یاران با تعجب گفتند: چرا چی شده؟  برا چی؟ مشنگ گفت: هیچی بی خودی بدرین برین دیگه..ته حکایت ها معمولن همینه دیگه

و یاران جامه دریدن و سر به بیابان گذاشتن..

و مشنگ گفت: تو این دوره زمونه جوری دیگه ای نمیشه زن گرفت. ازدواج آسان که می گن همینه. دمت گرم راوی

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
آبان
۰۱

عاشق بودن یا نبودن مسئله این است؟

در اتوبان خلوت نیمه شب از پشت زدم به یه پارس مشکی رنگ اسپرته شیک.  سپر عقبشو شکستم. با دیدن راننده و همراهش زیر گلوم احساس سنگینی کردم. یه غول با یه نیمچه غول عصبی پیاده شدن. تا به خود بیام نیمچه غول از پشت فرمون بیرونم کشید. بلندم کرد و کوبید روی کاپوت پراید درب داغونم و گفت:

  • فاتحته بخون بچه سوسول.

یقه پیرهنمو مث افساری چسبیده بود. احساس خفگی می کردم. با ریشتر کم می لرزیدم. غول دو متر قد و دو متر پهنا داشت. با ریشی بلند و موهایی دم اسبی. جلو سپر شکسته زانو زده بود. دستشو رو شکستگی سپر گذاسته بود و نوازش میکرد. با صدایی خفه و خش دار گفت: چکارش کنیم نوید؟

غول کوچیکه رو به رییس گفت: هر چی امر کنید سلطان

و بغل گوشم گفت: این ماشین عشقه سلطانه. میدونی چکار کردی؟ سپر عشقشو شکستی.

با ناله زاری گفتم:اشتباه کردم. حواسم نبود. یعنی فکرم درگیر بود

گفت: خفه..

غول کوچیکه از بیانم چندشش شد. سلطان؟! نمی دونم اسمش سلطان بود یا یه جور صفت بود. منتظر حکم سلطان بودیم. بعد چند دقیقه عزاداری گفت: عشق در برابر عشق

اینو گفت و با بغضی که سعی می کرد پنهان کنه رفت تو ماشین نشست..

پرسیدم: منظورشون چی بود؟

غول کوچیکه گفت: تا حالا کسی جرات نکرده رو عشق سلطان خش بندازه ولی تو تو از پشت بهش خنجر زدی سوسول. عشقت کیه؟ عشقت چیه؟

نمی فهمیدم چی میگه. تو  فکر این بودم چه جوابی بدم که گوشیم زنگ خورد. نگاهی به گوشی رو داشبورد انداختم. غول کوچیکه متوجه حواس پرتیم به گوشی شد. پرید گوشیو ورداشت. نگاهی به گوشی انداخت. عشقم داشت زنگ میزد..

غول کوچیکه گفت: عشقته؟! جواب بده بده بگو بیاد اینجا

گفتم:منظورت چیه داداش

گفت: سپر عشق سلطان شکستی باید یه جایی از عشقتو بکشنم

متعجب گفتم: ها؟!!

گفت: عشق در برابر عشق

گفتم: آخه چه ربطی به اون داره داره، خسارتشو میدم

بلند گفت: جواب بده سلطان حرفش حرفه

با ناله گفتم: آخه اون بدخت چرا باید تاوان گیجی من و پس بده

کلی التماس کردم. از عشقم گفتم. از اینکه دختر مردم چرا باید تاوان اشتباهه من و پس بده. خودم هستم. نزدیک بود زار بزنم که راضی شد بره با سلطان حرف بزنه به جای عشقم دست منو بشکنه. بعد چند دقیقه گپ با سلطان برگشت. مث گوسفندی پس کلمو چنگ زد و به سمت سلطان برد. دستمو گذاشت رو پنجره ماشین و می خواست از آرنج بشکنه. غول کوچیکه دستشو نود درجه بالا برد. می خواست ضربه بزنه که سلطان گفت: ولش کن.

غول کوچیکه اطاعت کرد. سلطان ادامه داد: اگه عاشق نبودی امشب زنده نمی موندی

پارس سلطان که دور شد. واژه عشق همه ذهنمو پر کرده بود. دوسال بود با رویا بودم. اصرار داست اسمشو با کلمه عشقم سیو کنم. مث خودش. امشب سر اینکه قرار ادامه این رابطه چی بشه دعوامون شد. ذهنم درگیر دعوای با رویا بود که زدم به سپر عشق سلطان. عاشق بودن یا نبودن؟ مسئله این است. نبودم ولی چون بودم زندم. شماره عشقمو گرفتم....

  • بیژن حکمی حصاری
۲۴
تیر
۰۲

رمان برتای من(در حال چاپ)

 

صفحه ای از رمان:

 


وقتی یه متر پرت شد جلوم، فهمیدم پام به چی خورده. از اون آدما  هستم، که باید مدام بهش تذکر بدی، مواظب جلو پات باش. زنم همیشه میگه: کی می خوای بزرگ شی؟ چهل سالت شده هنوز مثل بچه ها سر به هوایی.
خنده دار بود. راست می گفت. هفته ای یه بار به خاطر همین سر به هوا بودن زمین میخورم.
یه کلت کمری رو با پام پرت کرده بودم. سنگینشو تو ضربه ای که ناخواسته بهش زده بودم حس کردم. متوقف شدم. از دور نگاهش کردم. شاید اسباب بازی بچه ها بود. موقع بازی تو خیابون گمش کردن. ولی.. سنگین بود.
 معمولن بین ساعت هشت تا نه از سر کار بر می گردم. از مترو که پیاده میشم تا برسم خونه یه ساعتی طولش میدم. مسیرمو دور می کنم تا زنم سریال شبانه تلوزیون دیده باشه و مجبور نباشم باهاش بشینم و از اینکه این عاشق اون شده و بهش نرسیده یا اون بنده خدا زندگیش در حال فروپاشی هست به خاطر اینکه عاشق یکی دیگه شده، غصه بخورم.
مسیر خلوتی رو انتخاب می کنم به جای اینکه از خیابون اصلی برم. خیابونی رو میرم که نیاز نباشه از پیاده رو برم و مدام مواظب باشم به این یا اون نخورم. از جایی میرم که بتونم از گوشه خیابون قدم بزنم و همزمان ماشین های پارک شده گوشه خیابون نگاه کنم. خونه ها رو نگاه کنم. حدس بزنم صاحب اون دوست شش کیه؟ یا نه صاحب اون سانتافه کیه؟ چه شکلیه؟ زنش چه شکلیه؟ چه کارست؟ ماهی چقدر در میاره که تونسته سانتافه بخره؟ عاشق زنشه؟ یا نه از اینکه زنش تنها دلخوشیش سریال دلدادگان یا دل باختگانه متنفره؟
کلی هم با خودم حال می کنم. کلی خیال پردازی. بدم نیست. سریع برم خونه چیکار؟ و از پنج سال پیش که اومدیم این محله و منم شدم رباتی که صبح ساعت شش از خونه میزنه بیرون و بوغ شب بر می گرده، تنها تفریحم و تنها ساعاتی که تو خودمم و تنهام و دنیای خودمو دارم، همین یه ساعت پیاده روی تا خونست. و تا به حال هیچ مانعی عجیب غریبی جلو سبز نشده بود. به چیز میز زیاد خوردم. سر به هوا بودن خیلی کار دستم داده ولی. یه اسلحه رو با پام پرت نکرده بودم.

 


خیلی وقته دیگه تفنگ ترقه ای و کلن اسباب بازی دور بره بچه ها ندیدم یا خیلی کم دیدم. همه چیز ریخته شده تو تب لتا. کمی جلوتر رفتم. دوست داشتم چیزی بیشتر از یه تفنگ ترقه ای باشه. برا همین ..
 نگاهی به دور برم انداختم و آرام به سمت اسلحه حرکت کردم. تا اون موقع اینجور تجربه ای نداشتم. نمی دونستم وقتی پام تو خیابون بخوره به یه اسلحه چکار باید بکنم؟ البته شاید اسباب بازی باشه؟ اگه نباشه چی؟
تا این لحظه که به این سن رسیدم، تو خیابون پام به یه تفنگ ترقه ای هم نخورده. من که تو بچگی هیچ وقت تفنگ ترقه ایم رو تو خیابون ول نکردم. کنارم نبود خوابم نبرد. مگه میشه یه بچه تفنگ ترقه ای رو تو خیابون جا بذاره؟
اگه ترقه ای نباشه چی؟ واقعی باشه؟ مگه میشه؟ فک کنم در طول تاریخ یعنی از زمان ساخته شدن کلت کمری اینجور اتفاقی پیش نیومده که یکی تو خیابون راه بره، پاش بخوره به یه اسلحه... البته..  شاید در شورش های داخلی بوده...
نمی دونم شاید تو فیلم ها اتفاق افتاده باشه. ولی حالا یه اسلحه به پای من خورده و پرت شده یه متری جلوم. کیف پولی دسته اسکناسی، کارت عابر بانکی که رمزش توش نوشته شده مثل گنجی که از آسمون برام افتاده باشه که معمولن به پای نمی خوره. اگرم می خورد باز همینکه می خواستم برش دارم و بگم خدا بده برکت، کلی عذاب وجدان می ریخت سرم. نکنه ماله یه بدبختی باشه که پول عمل بچشو به هزار بدبختی جور کرده و هزار نباید و نکن و گناه و اینا. خنده داره.
 آدمی که تو زندگیش همیشه به انتظار معجزه است، از این سناریوها زیاد برای خودش می چینه. ولی اسلحه. تا حالا تو رویاهم جایی نداشت. یعنی تو هیچ کدوم از خیالبافی های شبانم جایی نداشت. اونم وقتی صدای خور خور زنم بلند میشه و معلومه تو خواب داره به این فکر می کنه که محند به ریحان میرسه یا نه؟

ولی واقعیت روبروم همین بود. جلوم یه کلت کمری بود. یه سلاح کمری مشکی رنگ که یه جاهاییش رنگ پریدگی داشت. معلوم بود کارکرده است. فک نکنم ترقه ای بشه. سنگینشو حس می کردم.
خیابون منتهی به خونمون اون وقت شب خلوت بود.آروم آروم بهش نزدیک شدم ....

 

  • بیژن حکمی حصاری
۱۰
تیر
۰۲

روسری قرمز. قسمت اول

ما جوونای پا به سن گذاشته، زن گرفته یا نگرفته که دل باختهای جگر سوختمون، زن نگرفتن، هر گاه صحبت از زن به میون میاد ناخوداگاه فقط یه اسم و یه تصویر می بینیم. شیرین روسری قرمز. یه پری که از زمان ظاهر زدنش تا ناپدید شدن کمتر از یک ماه طول کشید ولی در همین مدت، روستایی آرام و الکی خوش را به هم ریخت، همه رو از خواب خرگوشی که سالها گرفتارش بودند، بیدار کرد و مهمتر کلی دله شکسته؛ که دیگه هیچ چینی بند زنی نتونست سرهمشون کنه؛ بر جای گذاشت و ناگهان... 

انگار برگشت به دنیای پریها. 

شیرین تنها فرزند بزرگترین مشروب ساز ناحیه بود. اکبر پدرش، دائم الخمری بود که یا سرش توی دیگ جوشان انگور بود یا توی شیشه مشروبش. چاق زشت رویی که به تخفیف اونم به خاطر شیرین قدش از یک ونیم تجاوز نمی کرد. و به خاطر همین قد کوتاه و چاق و چله بودنش، اکبر گرده هم صداش میزدن. 

شیرین ده ساله نشده بود یه روز باباش به خاطر ترکیدن زودپز تقطیر می میره. هیچکس جرات نمی کرد بره غسلش بد. برای خاکسپاریشم کسی نرفت. می گن زنش خودش غسلش داده خودشم دفنش کرده. آخه این خونواده تو ده به خاطر اینکه نسل اندر نسل تو کار نجاسات بودن منفور بودن و خودشون هم مثل کار بارشون نجس اعلام شده بودن. به همین خاطر کسی  با اونا رفت و آمددی نداشت.

البته اینم به خاطر عوض شدن دوره زمونه بود که در نقل قول بزرگترای ده شنیده بودیم تو دوره ای، اجداد این اکبر و فک فامیلش که حالا پخش و پلا شده بودن، توی ده کبکبه و دبدبه ای داشتن و جز اخوان انصار و  بزرگان زمان بودن .حالا چه شده بود که اکبر این شغل حرامی رو بر  نجس خوانده شدن و بی آبرویی ترجیه داده بود بماند. اما از یکی از پیریای ده شنیدم که همینکه ورق برگشت و کار اکبراقا نجس اعلام شد، آشنایان و فامیلش که همه از این دیار درحال رفتن بودن بهش توصیه می کنند یا با اونا از این ولایت بره، یا دست از این کار برداره و توبه کنه. ولی در حال مستی شعری دست و پا شکسته که معلوم نبود سر کدوم بساط شنیده می پرونه که دیگه اصرار نمیکنن:

من بی می ناب زیستن نتوانم  بی باده، کشیدِ بارِ تن نتوانم

من بنده آن دَمَم که ساقی گوید   یک جام دگر بگیر و من نتوانم

اکبر عرقی که می میره شیرین می مونه و ننش. که اونم حال روز خوبی نداشت و توی این چند سال زندگی با اکبر نقش کتک خور بد مستی هاش بازی میکرد .تفلک اونم از خجالت اینکه قیافه تار و مار شدشو کسی نبینه از خونه خیلی کم بیرون می یومد. .شیرینم هیچکی ندید تا یه روز  سوار بر موتور اژی که از باباش به ارث رسیده بود، ظاهرشد. حال اینکه دختری که چهارده پونزده سال بیشتر سن نداشت و  هیچکی ندیده بودش یا نمی خواستن ببینن که هر چی متعلق به اکبر عرقی بود نفرین شده ی مردم ده بود و به چشم نجاست بهش نگاه می کردن چه جوری یه دفعه موتور سواری اونم با موتور اژ یاد گرفته خودش معمایی حل نشده باقی موند.

 

موتور اژ موتور روسی بزرگی بود که فقط مخصوص کوه و دشت بیابان ساخته شده بود. موتور قدرتمندی که به اِیژ روستا هم معروف بود. چون فقط بدرد روستا می خورد. موتوری که حداقل چند برابر شیرین وزن داشت. حالا دیگه  از اون زمان بیست سالی می گذره و حکایت شیرین جایگزین حسین کرد شبستری و امیر ارسلان توی لافگاها ی ده شده.

درست اولین روزی که شیرین از خونه بیرون اومد با روسری قرمزی که با یه دور، دور گردنش،  اونو پشت سرش گره زده بود، مردم ده روی موتور دختری دیدن که تا به حال وصفشو تو حکایات پری ها شنیده بودن. 

شاید یه غریبه بوده.

اون روز صبح همه ی ده صحبت از یه پری می کردن که از خونه اکبر عرقی با موتور با یه روسری قرمز و یه اورکت امریکایی و یه بوت کهنه بیرون اومد و از ده خارج شده. ظهر نشده همه جا صحبت از این ماجرا و پری موتور سوار شد. خونه  اکبر عرقی هیچکی رفت و آمد نداشت. کسی فکر نمی کرد این پری که صحبت از اون تمام ده گرفته و حتی موذن ده هم از اذان سر وقتشش باز مونده شیرین باشه. خوره فضولی افتاد  توی جون این ولایت که این یارو کی بوده؟ حال کی بماند؟ دختره سوار موتور شده؟!!

آخه تو ولایت ما دخترا به خاطر مسائل موکده دین و شرع، حتی سوار الاغ هم نمی شدن و این کار فقط از حرامیها برمی یومد. تا اینکه دوباره دمدمای غروبه همون روز، دوباره همون ماهرو با موتور اژ یه بار دیگه از جلو مردمی که  از سر زمین بر گشته بودن و توی لاف گاه ده جمع شده بودن رد شد. و این بار موذن ده در راه رفتن به مسجد عقل از کف داد و همونجا نرسیده به مسجد شروع به اذان گفتن کرد.

نکنه این ..شیرین؟ ..نکنه شیرینه؟

نکنه شیرینه؟اره حتمی شیرینه؟ ولی از اکبر بی ریخت همچین پری یی؟!! اما دختر دیگه ای توی خونه اکبر عرقی نیس؟! اونروز عصر کتاب امیر ارسلان را باز نکرده بستن و تحقیق پیرامون این موجود پریوار و مهمتر اینکه چطور جرات کرده سوار موتور بشه رو آغاز کردن. لافگاه که همه روزه با اذان مغرب تعطیل می شد اون روز تا پاسی از شب ادامه پیدا کرد و به قولی نماز همه قضا شد. کسی هم به خودش اجازه نمی داد سری به خونه اکبر عرقی بزنه و از اصل ماجرا اطلاع حاصل کنه. نتیجه بحث علما و بزرگان ده اون شب به این جمله ختم شد که این ماهرو به احتمال زیاد همون شیرینه. که تا حالا هیچ یک از افراد روستا ندیده بودش. البته شخصی را مامور کردن تا در مورد صحت و صقم قضیه تحقیق کند. واگر این پری همان شیرین دختر آن حرامیه خدابیامرز!! بود او را فراخوانده تذکراتی در مورد قانون و مقررات روستا بهش داده بشه.

اما ما جوونای سیاه سوخته، پاچه ورمالیده و تازه شاش کف کرده ده که زیاد در قید و بند نجاسات تایین کرده بزرگان ده نبودیم و چند تایی از ما نمک خورده اکبر عرقی بودیم با شنیدن این حکایت هر کدوم تو دلش هول و ولایی به پا شد. که این شیرین کیه؟ چرا تا حالا خبری ازش نبوده؟ چه جراتی داره سوار موتور شده. حتمی خیلی دل داره؟چه شکلیه؟ از دختر مش رحیم خوشکلتره؟ اون یکی با خودش گفت: از دختر کریم قصابم خوشکلتره؟ خلاصه هر کدوم از ما رعنای لپ قرمزه، چاقه، لاغر و سفید و سبزه ی خودشو که نشون کرده بود بزودی بشه رفیق حجلش،  با شیرین قیاسی ذهنی کرد و نتیجه هایی گرفتیم. حتمی قدش از  زهره، زهرا، مریم و...بلندتره که می تونه سوار موتور اژ شه. اطمینان داشتیم هیچ کدام از رعناهای ما پاهاشون به رکاب موتور بزرگی مثل موتور اژ نمیرسه. 

و از همه اینها همه مهم تر تا صبح مدام این سوال تو ذهنمون بود: خیلی خوشکله؟

 بیشتر ما فقط داستان یه پری که امروز در ده ظاهر شده رو شنیده بودیم. چون از کله صبح تا غروب خورشید، سر زمین در حال بیگاری برای باباها بودیم. غروبم که میشد دیگه حوصله بزرگترا و لاف های تمام نشدنیشونو نداشتیم. پاتوقی داشتیم خارج روستا. امنکده ای که توش هر غلطی می تونستیم بکنیم و مطمئن بودیم به گوش دلواپسان روستا نمیریسه. اون شب در امنکده هر کدوم نقل قولی از این پری گفتیم. اما همین نقل قول ها آنقدر ما را کنجکاو کرده بود که تصمیم گرفتیم فردا کله ی صبح، اذون نگفته از خواب بیدار بشیم و توی مسیر حرکت شیرین قرار بگیریم و همه چیز خودمون ببینیم. اون شب همه ی ما تا صبح شیرین ساختیمو دیدیم و حتی بعضی از ما که آتیششون تند بود یه حجلم باهاش رفتن. 

صبح اذون نگفته همه پاورچین پاورچین از روی سر ننه،  بابا، خواهر و برادر رد شدیم و خودمونو توی مسیر حرکت شیرین قرار دادیم. البته هر کسی سعی می کرد خودشو پشت دیواری، تیر برقی، خرابه ای چیزی مخفی کنه تا از دید بقیه پنهون بمونه و هر کسی شیرینو با نگاه تک تنهای خودش شکار کنه. اما همین که شیرین آمد و رد شد همه انگشت به دهن، هاج و واج چشم تو چشم شدیم .همه لال شده بودیم. اون روزی کسی با کسی کلمه ای نگفت. نکته جالب توی این شور و شیدایی سری بود که از مسجد بیرون افتاده بود و به همان حال مانده بود و یک بار دیگه نماز صبح مردم به گردنش افتاد.

اون روز توی ده ، سر هر زمین دعوای پدر پسرا به راه بود. هیچکی دل به کار نمی داد .همه لنگ لوک از سر کار برگشتیم. یکی کلوخی تو کمر‌ش خورده بود. یک با ضربه چوبی لنگ میزد و.. هیچکدوم ما از کتک بی بهره نبودیم. ولی دیگه هیچکی دمدمای غروب زیر ایوون یا توی باغ یا خرابه ای به انتظار یارش نرفت. همه توی جاده اصلی ده به انتظار ورود شیرین بودن. جاده  اصلی از وسط ده رد می شد و به قبرستان ختم می شد و بقیه ده در بالا و پایین این جاده قرار گرفته بود. قبرستان بر روی تپه ای مشرف بر ده بود و از هر جای ده قابل رویت. و در پشت قبرستان خونه ی شیرین بود. خونه ای که بعد از اینکه ورق زمانه برگشت به اونجا تبعید شدن .اون روز کوچه پس کوچه های ده خلوت بود. دلدارهای قدیمی همه چشم انتظار از گوشه در به انتظار پیدا شدن یار. اما بی خبر از اون ور بازار. تنها جایی توی ده که ما نرینه های تازه پشت لب سبز شده پیدامون نمی شد همین لاف گاها بود. ولی امروز خورشید از پشت قبرستون طلوع کرده بود. همه توی لاف گاه که توی مسیر اصلی ده قرار داشت جمع شده بودیم به علاوه ی کسانی که اصلا توی این مکان پیداشون نمی شد.  مث چندتایی از ریش سفیدای ده که سعی می کردن با حرکت خیلی نرم و قدمهای ریز اینو به بقیه القا کنند که در حال حرکت به سمت مسجدن. البته بدبختا نمی دونسستن که توی این شوریده بازار کی به کیه. و واقع ماجرا هم همین بود شیرین که اومد و رد شده و همه بعد از چند دقیقه ای دوباره زمینی شدن، متوجه بابام شدم که روم ولو شده. همان روز بعد  از نماز، بزرگ ده لاف گاه نشینی رو چون مکانی برای چشم چرونی شده بود حرام اعلام کرد. و در رد و حرام شمردن لاف گاه نشینی سخن ها گفت. ولی نمی دونست ترک عادت موجب مرض است..

ده آروم، به هم ریخت. حالا ده پونزده جوون بودن که همه سرگردون یه پری موتور سوار شده بودن. یه پری که هیچکی نمی دونست صبح زود با خورجینی که عقب موتورش انداخته کجا میره.. 

شایعه شده بود که شیرین زده تو کار باباش و هر روز نجاسات می بره روستاهای اطراف آب می کنه و برمی گرده. ولی برا ما مهم نبود چکار میکنه.  زیبا و بسیار زیبا رو همه فقط تو قصه مادربزرگا می شنیدیم و فقط می شنیدم که در دیاری شاهزاده بود بی نهایت زیبا که از غرب و شرق عالم براش خواستگار می یومد و بر سرش جنگ ها در گرفته بود. شیرین همان شاهزاده قصه ها نبود ولی همان اندکی که پنهانی آنهم در حال حرکت از او دیده بودیم شک نداشتیم که دختری بود که از قصه ها اومده بود.

هیچکی از ماها دیگه حال کار کردن روی زمین و نداشت همه از سر کار فراری بودیم.کم کم هر کدوم از ما مخفیانه به قبرستون که پشتش خونه شیرین بود نزدیک می شد. حتی بعضی از ماهاکه نامزد دار بودیم به جای اینکه شبارو با اهل و عیال بگذرونیم، اطراف قبرستون  تا صبح بو می کشدیم. به امید اینکه سری از پنجره بیرون بیاره یا روی ایوون خونش که مشرف به قبرستون بود چرخی بزنه و بتونیم نگاهی به قد و بالاش بندازیم. قدی و بالایی که دیگه شانس دیدنش برای هیچکی از ماها تکرار نشد.

 کل کار و بار ده رو دوش ما جوونا سوار بود و یه دفعه همه از کار فراری شدند. از طرفی دخترای دم بخت  و نامزدای چشم انتظار همه توی خونه زانوی غم بغل گرفته بودن. علما و بزرگان نشستن تا برای این شوریدگی و فرار از کار و یار ما چاره بیندیشند. در دهی که هر روز چندین چند مراسم از نشون کردن و عقدی و عروسی برگذار می شده حالا مدتی بود صدای دهل و سورنایی شنیده نمی شد. چون به بهانه مختلف مراسم عقد و عروسی مدام به تعویق می افتاد..

القصه بزرگان جلسه پشت جلسه گذاشتن و به ایین و مسلک توسل جستن که با این مشکل چه کنیم ودر این قسم معما با ریش سفیدان  شور کردن و در نهایت روز بعد جارچی نتیجه را گزارش داد. کفر در حال رخنه در بین جوانان شما مردم است. اگر از کار پدریش دست برداشته باشه و  به اختیار یکی از این جماعت؛ که معلوم  نشد کدوم جماعت مد نظر هست؛ در بیاد پاک خواهد شد و می تواند در روستا بماند وگرنه باید روستا را ترک کند..

و البته بعدن فهمیدیم خودشونم دواطلب هایی در نظر گرفته بودن برای پاکسازی پری!!!

با شنیدن این خبر ما هم بیکار ننشستیم. همان شب در امنکده دور هم جمع شدیم. جایی که به نظر میرسید هر کدام از ما منی است سینه چاک که او قهرمان این قصه خواهد بود و اوست که پری را از چنگال غول سیاه نجات خواهد داد. 

امنکده غاری بود خارج روستا. غاری که که بر حسب یه  کنجکاوی کشف شد. در زمستان به تعقیب خرگوشی به سوراخی رسیدیم و برای از دست نرفتن شکار،  کندیم و کندیم و به ورودی غار بزرگی رسیدیم. و شد پناگاهی برای آزادی های یواشکی. از بین پانزده نفر جوان رعنا، تنها هفت نفر دل اینو داشتن که با خاموش شدن چراغ خانه، راهی امنکده بشن. هفت نفری که به هفت خبیث معروف بودند. اون شب شش نفرمون سرموقع رسیدم. هر کدوم  از ما یه من آنم که رستم بود پهلوان شده بود. صداشو تو گلو انداخته بود و چنین میکنم چنان می کنم راه انداخته بود. زمینه ی انقلاب داشت چیده میشد که اسی پیداش شد. اسمش اسفندیار بود. قد و هیکلش از همه ما کوچکتر بود. ولی بین ما به اسی افکار معروف بود. مخ گروه بود. پدرش یکی از ریش سفیدان روستا بود. اسی برای ما مثل یه نفوذی بود. اخبار و تصمیمات بزرگان با فاصله زمانی کمی دستمون بود. اسی که پیداش شد همه خفه شدیم.  ازجلسه گفت و اینکه مهترین مشکل بزرگان روستا اینکه شیرین چکار می کنه نیست؟ مشکل ما ها هستیم؟.. همه متعجب پرسیدم: منظورت چیه؟نگاهی به ماها انداخت و گفت: کل جوونای دم بخت روستا عاشق یه دختر شدن. همه افتادیم دنبال یه دختر. حتی اونایی که نامزد دارن، نشون کردن، همه حرفشون شده شیرین. به نظرتون این مشکل نیست؟

تا حالا اینجوری تو دهنمون نخورده بود. در ضمن اینکه همه عاشق شیرین بودیم و لی خوبیش تا این لحظه این بود که هر کسی سعی می کرد یه جوری وانمود کنه که شیرین و آدم حساب نمی کنه..و حالا...دقیقا به خاطر همین بهش می گفتیم اسی افکار. حرف اسی چند دقیقه ای سکوت مرگباری بر امنکده حاکم کرد. تا اینکه دوباره خودش سر صحبت باز کرد: یا باید همه بی خیال شیرین بشیم برگردیم سر زمین و کار و یار...یا از بینمون یکی انتخاب بشه و بره خواستگاری شیرین. مادرش راضی شده.

همه داد زدیم : چی؟ و اسی ادامه داد: چند نفر از از خانومای روستا رفتن با مادرش صحبت کردن. گفته در خونم بروتون بازه هر کی میخاد می تونه بیاد خواستگاری دخترم. انتخاب با خودشه. ولی اگه فکر کردین بزور دخترمو به یکی میدم یا می تونین با بد نام کردن و داد بیدا ما رو از ده بندارین بیرون کور خوندین..

به هم خیره شدیم و باز هم سکوت. و.. چند دقیقه بعد هر هفت نفر با هم گفتیم: دوستی سر جاش ولی من کوتاه نمیام. و هر کسی باز منی شد و جنگ تازه آغاز شد...(ادامه دارد)

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری