bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۳ مطلب با موضوع «نمایشنامه» ثبت شده است

۰۷
مرداد
۰۲

صحنه ای از نمایشنامه جاسوس(نویسنده بیژن حکمی حصاری)

-------------------------------------------------------------------------------------

 

مهدی: چون چی دکتر..؟

صدای زنی( از پشت صحنه): آره چون چی دکتر ؟

 ناگهان صحنه انگار پاز می شود. مهدی و محمود از حرکت باز می ایستند. سرجایشان خشک و بی حرکت می مانند. دکتر به سمت صدا می چرخد. صدای باز شدن در ورودی سنگر می آید. زنی با روپوش سفید و لباس خاکی و بوت نظامی وارد صحنه می شود. او سارا است. حدودا بیست و چهار ساله. کشیده و تا حدودی بلند قد. با آنکه در لباس جنگ است و روسری سیاه رنگی دور سرش محکم گره زده و سر و صورتی خاک آلود دارد ولی جذاب و دل فریب. با پوزخندی بر لب. به محمود که نزدیک به او ایستاده است و خشکش زده می رسد. دور او می چرخد. صورتش را به او نزدیک می کند و به او خیره می شود

زن: حاج محمود.. نزدیک شدن بهش خیلی سخت بود. بخت یارت میشد و باهاش رودرو میشدی، باهاش حرف می زدی سرشو بلند نمی کرد. یه ماه طول کشید تا باهاش چشم تو چشم شدم. اونم به خاطر وضعیت یکی از همرزماش بود. داشتم براش توضیح می دادم که چی شده؟..

که یه دفعه از کوره در رفت( مانند محمود با صدایی کلفت) قصه برام سر و هم نکن خانوم .می خوام زنده بمونه. از دست بدمش جنگ باید تعطیل کنیم برگردیم خونه. ( لبخندی می زند) وقتی عصبانی میشه جذاب میشه. برای اولین بار اون سرش بالا بود و من سرم پایین. داد و بیدادش که تموم شد. سرمو بلند کردم. زل زدم تو چشاش و گفتم: (گذشته در لحظه اجرا می شود. سارا رو به محمود حرف می زند. محمود که تا این لحظه بی حرکت بود. دوباره جان می گیرد. سرش را پایین می اندازد و گوش می دهد)

سارا: سر من داد نزنید آقا. قصه کدومه؟ دارم شرح حال میدم. با این شرایط باید این برادر سریع منتقلش عقب. اینجا کاری از دست ما برنمیاد. تمام. برگشتم و رفتم سراغ تخت بعدی. ( جایش را کمی عوض می کند.)

زیرچشمی می پاییدمش. چند لحظه بهم خیره شد. شکه شده بود. بایدم میشد. کی جرات داره رو حرف حاج محمود حرف بزنه. نگاهی به اطرافش و سربازاش انداخت و با یه اشاره فرستادشون بیرون چادر. مکثی کرد و اومد سراغم( محمود به سمت او می رود) و گفت:

محمود: خطو بستن هیچ راهی نداریم برشگردونیم عقب. لطفا همینجا هر کاری می تونید براش بکنید.

محمود مدتی خیره به سارا می ماند. سارا سری تکان می دهد. محمود آرام به سرجایش بر می گردد. بی حرکت سرجایش می ماند.

سارا: آروم شده بود. دیگه حاج محمود نبود. فهمیدم. سرمو بلند کردم و برای اولین بار باهاش چشم تو چشم شدم. ملتمسانه نگام می کرد. گفتم: اجازه بدید دکتر فرهاد بیدار شه ببینش. نمی دونم میشه کاری کرد یا ولی تلاشمون می کنیم. ( رو به دکتر) یادته..درست همون روزی بود که چهل هشت ساعت نخوابیدی بودی و یه دفعه از حال رفتی. وقتی اسم تو رو آوردم یه دفعه دوباره شد همون حاج محمود. این دکتر تو این وضعیت خوابه؟ گفتم: چهل هشت ساعت بیدار بوده. از هوش رفت یه سرم بهش وصل کردیم. بذارید یکم بخوابه. اطراف نگاه کرد و سریع به سمت چادر تو دوید. یادته..

دکتر به سارا خیره شده است. با همان صورت بدون حس. سارا از محمود فاصله می گیرد. به مهدی می رسد. کنار او می ایستد.

                        سارا: و از اون روز دیگه حاج محمود شرم نداشت که مستقیم تو چشام نگاه کنه. اما ..

به مهدی خیره می شود. سر حاج مهدی پایین است. سارا سعی می کند به پایین آوردن سرش روبروی چشمای حاج مهدی قرار گیرد ولی نمی تواند

                        سارا: خیلی سرسخته...

از مهدی فاصله می گیرد به سمت دکتر می رود و دور او می چرخد.                                  

سارا: ببخشید که اجراتون متوقف کردم. ولی یه معشوق واقعی باید سر وقت، سر بزنگاه سرو کلش پیدا بشه و به داد عاشق برسه. (دکتر پوزخندی می زند) می تونی پوزخند بزنی. می تونی انکار کنی. سعی کنی حستو سرکوب کنی ولی من که می دونم توقلبت چه خبره. برای همین می خوام یه لطفی بهت بکنم. می خوام درست تصمیم بگیری.

لحظه ای روبرو دکتر می ایستد به او خیره می شود، سری تکان داده به سمت ابتدای سن می رود. رو به تماشاچیان.

سارا: دکتر دو تا انتخاب بیشتر نداره. (برمی گردد رو به دکتر) دو تا انتخاب دکتر. یا من لو بدی. همینکاری که داشتی می کردی. داشتی می گفتی می دونی جاسوس کیه. خودت افتادی تو تورش و بعد حاج مهدی ازت بپرسه اسمشو بگو و تو اسم من بگی..سارا بهرامی سرپرستار درمانگاه صحرایی( سکوتی)فک می کنی اگه من لو بدی چه اتفاقی میفته ها؟

به سمت دکتر می رود به او خیره می شود. دکتر هم به او خیره می شود.

سارا: بذار اینجوری اجرا رو ادامه بدیم. قضیه شکل اول: اینکه دکتر فرهاد تصمیم می گیره من لو بده..شروع کنیم؟ دوست داری؟ (دکتر چیزی نمی گوید. سارا بر می گردد به سمت تماشاچیان) خیلی کم حرفه، اصلا اینشو دوست نداشتم. بی خیال دکتر. اینجوری ادامه می دیم. دکتر تصمیم می گیره من لو بده.            

به سمت در خروجی می رود و از در خارج می شود. با خارج شدن سارا و به هم خوردن در دوباره صحنه جان می گیرد. دکتر که سمت در خیره شده است متوجه نگاه خیره مهدی می شود

                        حاج محمود: کجایی دکتر؟ گفتی می دونی جاسوس کیه؟ خوب کیه؟

                        مهدی: بگو دکتر

                        دکتر: سارا بهرامی...

با آوردن نام سارا بهرامی حاج مهدی از همه بیشتر شکه می شود. خنده اش می گیرد.....

نویسنده: بیژن حکمی حصاری

  • بیژن حکمی حصاری
۳۱
تیر
۰۲

برشی از نمایشنامه "در انتظار شیرین"

اقتباسی آزاد از " در انتظار گودو"

----------------------------------------------------------------------------

نوید گامی به سمت سعید بر می دارد. خیره سمت او می ایستد.


نوید:  گوش بده. من و تو باید به یه توافقی برسیم، شیرین فک نکنم بیاد


 سعید: میاد


 نوید: اگه می خواست بیاد که من تو رو با هم روبرو نمی کرد، چی می گن اینجور وقتا؟ آها توپو انداخته تو زمین ما

 سعید : به من قول داده میاد پس میاد


 نوید:/پوزخندی می زند/ خودتو زدی به اون راه، شاید بیاد ولی وقتی من تو تکلیفمون مشخص بشه، باید به توافقی برسیم

 

سعید: توافق؟ حتما توافق اینکه که من کوتاه بیام، نه داداش حتی اگه از زبون خودش بشنوم


نوید: نه  حتمن که این نیست ولی ...بین به نظرت دختره..؟

 

سعید: منظورت شیرینه دگه؟


نوید: هنوز انتخابشو نکرده روش حساس شدی؟

 

سعید:از نظر من انتخابشو کرده داره. امتحان می کنه ببینه کم میارم یا نه


نوید: یکم واقع بین باش، از نظر من دخت... یعنی شیرین شاخیه برا خودش، کلی طرفدار داره، لاکچریه../ حرفش بریده می شود/


سعید:خوب باشه، تو فکر کردی با کی طرفی؟


نوید: قصد توهین ندارم ولی به نظرم کبوتر با کبوتر باز با بازه دیگه نیست


سعید: بی خیال. بی مزه شده دیگه. انتظار هر چیزی رو داشتم غیر از اینکه واستم اینجا و باز بحث لوس و تکراریه پولدار و فقیر و کبوتر و باز بشنوم. بی خیال داداش دورش گذشته. عوضش کن  

 
نوید: اتفاقا همیشه همینه بوده همینم هست، هر چی پول بدی آش می خوری سرجاشه.


سعید: خوب دقیقن من اینجا باید بگم ....آها؟ / صدایش در گلو می اندازد/ تو از اون آدمایی که فک می کنی رابطه ها رو هم میشه با پول خرید/ مکثی می کند مانند خودش می گوید/ پس چرا اینجایی یه قیمتی میدادی نتونه رد کنه


نوید: به این شوری که تو میگی نه ولی مهمه، همش پول نیست ولی بی مایه فتیره


سعید: صدرصد. به اندازه مایش موجوده


نوید: مظنه عشق تو بالا شهر تا پایین شهر یکی نیست


سعید: می دونم، مظنه بازار دستمه، اگه واقعن یه ماه باهاش حرف می زدی می شناختیش که اهل این نیست که تو عشق چتکه دستش بگیره


نوید:اتفاقا چون میشناسمش می گم خودتو گول نزن


سعید: آره خودم گول می زنم. اصلا دوست دارم خودمو گول بزنم تو مشکلی داری؟


نوید: نه راحت باش ولی وقتی خودتو گول میزنی واقعیت خوب نمی بینی. کاربقیه رو سخت می کنی. تو توافق به مشکل بر می خوریم


سعید: توافق؟/ می خندد/ ببین رفیق تو که مطمئن بودی بازی رو بردی برا چی اومدی؟ هماهنگ می گردی باهاش دم در خونه تحویل می گرفتیش، چرا این همه به خودت زحمت دادی؟


نوید:/ با لبخندی نشان می دهد از این متلک خوشش امده است/ خوب بود، ولی اول فکر رقیبی در این سطح و نمی کردم یعنی اصلا فکر رقیب و نمی کردم. دوم به نظر همه چی معلومه شیرین قصد داشته ..نه باشه اصلا فک کن شیرین می خواسته من چشام باز شه، یعنی فرض محال که محال نیست، آره فک کن شیرین می خواسته من چشام باز شه، راهنماییم کن قراره چیو ببینم چشام باز شه؟/ سرش را به اطراف می چرخاند کمی جلوتر می رود با دقت سعید را ورانداز می کند/  من که چیزی نمی بینم، کو چیزی که ببینم و کف بر شم،  چیزی که بفهمم آره بابا رقیب یه سر و گردن سرتره.. نه چیزی نمی بینم. تو چی؟ آها صب کن فک کنم تو چشات خوب باز شد یعنی همین که...

نویسنده: بیژن حکمی حصاری

 

  • بیژن حکمی حصاری
۲۳
تیر
۰۲

طرح نمایشنامه کمدی موزیکال" آسانسور" به همراه صحنه ای از نمایشنامه

 

نوید 20 ساله برای دیدن عشقش به سمت آپارتمان او می رود. عشق او مهتاب کلید را از پنجره برای او پرتاب می کند. نوید باید دزدکی وارد مجتمع شده. با آسانسور به طبقه دهم رفته و عشقش را در نیمه شب ملاقات کند. درست در شبی که خانواده مهتاب در مسافرت هستند. اما مشکل بزرگ این است که در این مجتمع که اکثر خانواده های مذهبی زندگی می کنند. کسی نباید بویی ببرد.کسی از آمدن نوید با خبر شود. آبروی خانواده مهتاب می رود و قیامت می شود. همه چیز به خوبی به نظر پیش می رود. اما.. 

اما درست در یک طبقه مانده تا نوید به دیدار مهتاب برسد آسانسور گیر می کند و فاجعه آغاز می شود. اگر زنگ هشدار زده شود همه با خبر می شوند. نوید چگونه باید از این مخمصه بدون اینکه کسی مطلع شود نجات یابد؟ 

........... 

(پرده ای از نمایشنامه) 

نوید: دروغ چیه؟ مگه نمی بینی، تصویری دارم باهات حرف می زنم الاغ. اینا ببین..( داد می زند)
گوشی همراهش را به اطراف می چرخاند
صدای سعید: عشق بازیگری هستی دیگه. واقعا خوب فیلم بازی می کنی؟ از کجا معلوم که آسانسور گیر کرده؟ ایستگاه کردی منو. حتمن تو آسانسور مجتمع خودتونی. گفتی زنگ بزنم سعید اسکول بازی
نوید : اوسکول بازی چیه؟ بیا ببین اینم چراغ هشداره آسانسور.. روشنه.. بیا اینم شماره َطبقات.. کوری؟ بین هشت و نه  گیر کرده
صدای سعید: بین هشت و نه؟
نویذ: آره
صدای سعید: واقعا بین هشت و نه؟
نوید: اره
صدای سعید: آها پس تو باقرزاده گیر کردی
نوید: چی؟
نوید: فیلم سن‌پطرزبورگ یادت نیست. پیمان قاسم خانی میگه یه دانشمند  ایرانی یه عدد بین هشت و نه کشف کرده که اسمشو گذاشتن باقرزاده. و الان بخوای تا ده بشماری باید اینجوری بشماری، یک دو سه چهار پنج
نوید عصبی داد می زنذ: سعید الاغ سعید خر سعید بی نا...
صدای سعید: خفه شو یه لحظه بابا. تا چند شمرده بودم... اه.. از دوباره باید بشمارم... یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت باقرزاده نه و ده. الانم تو طبقه باقرزاده گیر کردی. می دونی چرا گیر کردی؟
نوید: سعید من دارم خفه میشم تو شر سر هم می کنی.. خواهش می کنم
صدای سعید: ببین برای اینکه نجات پیدا کنی باید بفهمی چرا گیر کردی؟
نوید: ( نوید مستاصل با صدای لرزان) چرا گیر کردم؟
صدای سعید: چون آسانسوره قدیمیه. عدد باقرزاده چون جدید کشف شده براش تعریف نشده( و با صدای بلند زیر خنده می زند)
نوید:( ملتمسانه) سعید خواهش می کنم. بخدا دارم نفس کم میارم.
صدای سعید: باشه باشه. نوکرتم. رفیق برای همین لحظاته. بذار زنگ بزنم جواد و شهاب و دنی هم بیان بالا حال میده دور هم یه فکری هم به حال تو می کنیم
نوید: سعید من دارم می میرم تو چی می گی؟ حال کنیم چیه؟
صدای سعید: بخدا همین مسخره بازیها همش خاطره میشه بعد با خودت می گی.. حیف..
نوید : اوسکل اگه همینجوری زر بزنی بعدی برای من وجود نداره
صدای سعید: تو سگ جون تر از این حرفایی. البته.. (مکث می کند) بدم نیست ها. الان تو تو آسانسور بمیری بنظرت روی آگهی ترحیمت می نویسن جوان ناکام؟
نوید: سعید بخدا حالم بده..
صدای سعید : کاش تو برگشتن آسانسور گیر می کرد، اینجوری حداقل ما رفیقا می دونستیم ناکام نبودی.. نوید مشنگ میگن بهت الکی نیست دیگه بلدی نیستی کی تو آسانسور گیر کنی ..  می رفتی بالا.. می زدی.. ت
نوید: سعید( فریاد بلندی می کشد)
صدای سعید : چه خبرته بابا تو قبر که گیر نکردی، آسانسور دیگه.. چه داد و بیدادی راه انداخته.. می دونی من تا حالا چند بار تو آسانسور گیر کردم
نوید:(کاملا واداده و مستاصل) تو تو آسانسور گیر کردی؟
صدای سعید: ها بابا. یه بارم نه.. همین به ماه پیش.. اوه اوه صب کن صب کن
دنی و شهاب اومدن بالا..اوه اوه کر کر خنده شروع شد...

نوید از سر بدبختی پوزخندی می زند و جلوتر رفته رو به تماشاچیان میخواند:

نویسنده: بیژن حکمی حصاری

  • بیژن حکمی حصاری