صحنه ای از نمایشنامه جاسوس(نویسنده بیژن حکمی حصاری)
-------------------------------------------------------------------------------------
مهدی: چون چی دکتر..؟
صدای زنی( از پشت صحنه): آره چون چی دکتر ؟
ناگهان صحنه انگار پاز می شود. مهدی و محمود از حرکت باز می ایستند. سرجایشان خشک و بی حرکت می مانند. دکتر به سمت صدا می چرخد. صدای باز شدن در ورودی سنگر می آید. زنی با روپوش سفید و لباس خاکی و بوت نظامی وارد صحنه می شود. او سارا است. حدودا بیست و چهار ساله. کشیده و تا حدودی بلند قد. با آنکه در لباس جنگ است و روسری سیاه رنگی دور سرش محکم گره زده و سر و صورتی خاک آلود دارد ولی جذاب و دل فریب. با پوزخندی بر لب. به محمود که نزدیک به او ایستاده است و خشکش زده می رسد. دور او می چرخد. صورتش را به او نزدیک می کند و به او خیره می شود
زن: حاج محمود.. نزدیک شدن بهش خیلی سخت بود. بخت یارت میشد و باهاش رودرو میشدی، باهاش حرف می زدی سرشو بلند نمی کرد. یه ماه طول کشید تا باهاش چشم تو چشم شدم. اونم به خاطر وضعیت یکی از همرزماش بود. داشتم براش توضیح می دادم که چی شده؟..
که یه دفعه از کوره در رفت( مانند محمود با صدایی کلفت) قصه برام سر و هم نکن خانوم .می خوام زنده بمونه. از دست بدمش جنگ باید تعطیل کنیم برگردیم خونه. ( لبخندی می زند) وقتی عصبانی میشه جذاب میشه. برای اولین بار اون سرش بالا بود و من سرم پایین. داد و بیدادش که تموم شد. سرمو بلند کردم. زل زدم تو چشاش و گفتم: (گذشته در لحظه اجرا می شود. سارا رو به محمود حرف می زند. محمود که تا این لحظه بی حرکت بود. دوباره جان می گیرد. سرش را پایین می اندازد و گوش می دهد)
سارا: سر من داد نزنید آقا. قصه کدومه؟ دارم شرح حال میدم. با این شرایط باید این برادر سریع منتقلش عقب. اینجا کاری از دست ما برنمیاد. تمام. برگشتم و رفتم سراغ تخت بعدی. ( جایش را کمی عوض می کند.)
زیرچشمی می پاییدمش. چند لحظه بهم خیره شد. شکه شده بود. بایدم میشد. کی جرات داره رو حرف حاج محمود حرف بزنه. نگاهی به اطرافش و سربازاش انداخت و با یه اشاره فرستادشون بیرون چادر. مکثی کرد و اومد سراغم( محمود به سمت او می رود) و گفت:
محمود: خطو بستن هیچ راهی نداریم برشگردونیم عقب. لطفا همینجا هر کاری می تونید براش بکنید.
محمود مدتی خیره به سارا می ماند. سارا سری تکان می دهد. محمود آرام به سرجایش بر می گردد. بی حرکت سرجایش می ماند.
سارا: آروم شده بود. دیگه حاج محمود نبود. فهمیدم. سرمو بلند کردم و برای اولین بار باهاش چشم تو چشم شدم. ملتمسانه نگام می کرد. گفتم: اجازه بدید دکتر فرهاد بیدار شه ببینش. نمی دونم میشه کاری کرد یا ولی تلاشمون می کنیم. ( رو به دکتر) یادته..درست همون روزی بود که چهل هشت ساعت نخوابیدی بودی و یه دفعه از حال رفتی. وقتی اسم تو رو آوردم یه دفعه دوباره شد همون حاج محمود. این دکتر تو این وضعیت خوابه؟ گفتم: چهل هشت ساعت بیدار بوده. از هوش رفت یه سرم بهش وصل کردیم. بذارید یکم بخوابه. اطراف نگاه کرد و سریع به سمت چادر تو دوید. یادته..
دکتر به سارا خیره شده است. با همان صورت بدون حس. سارا از محمود فاصله می گیرد. به مهدی می رسد. کنار او می ایستد.
سارا: و از اون روز دیگه حاج محمود شرم نداشت که مستقیم تو چشام نگاه کنه. اما ..
به مهدی خیره می شود. سر حاج مهدی پایین است. سارا سعی می کند به پایین آوردن سرش روبروی چشمای حاج مهدی قرار گیرد ولی نمی تواند
سارا: خیلی سرسخته...
از مهدی فاصله می گیرد به سمت دکتر می رود و دور او می چرخد.
سارا: ببخشید که اجراتون متوقف کردم. ولی یه معشوق واقعی باید سر وقت، سر بزنگاه سرو کلش پیدا بشه و به داد عاشق برسه. (دکتر پوزخندی می زند) می تونی پوزخند بزنی. می تونی انکار کنی. سعی کنی حستو سرکوب کنی ولی من که می دونم توقلبت چه خبره. برای همین می خوام یه لطفی بهت بکنم. می خوام درست تصمیم بگیری.
لحظه ای روبرو دکتر می ایستد به او خیره می شود، سری تکان داده به سمت ابتدای سن می رود. رو به تماشاچیان.
سارا: دکتر دو تا انتخاب بیشتر نداره. (برمی گردد رو به دکتر) دو تا انتخاب دکتر. یا من لو بدی. همینکاری که داشتی می کردی. داشتی می گفتی می دونی جاسوس کیه. خودت افتادی تو تورش و بعد حاج مهدی ازت بپرسه اسمشو بگو و تو اسم من بگی..سارا بهرامی سرپرستار درمانگاه صحرایی( سکوتی)فک می کنی اگه من لو بدی چه اتفاقی میفته ها؟
به سمت دکتر می رود به او خیره می شود. دکتر هم به او خیره می شود.
سارا: بذار اینجوری اجرا رو ادامه بدیم. قضیه شکل اول: اینکه دکتر فرهاد تصمیم می گیره من لو بده..شروع کنیم؟ دوست داری؟ (دکتر چیزی نمی گوید. سارا بر می گردد به سمت تماشاچیان) خیلی کم حرفه، اصلا اینشو دوست نداشتم. بی خیال دکتر. اینجوری ادامه می دیم. دکتر تصمیم می گیره من لو بده.
به سمت در خروجی می رود و از در خارج می شود. با خارج شدن سارا و به هم خوردن در دوباره صحنه جان می گیرد. دکتر که سمت در خیره شده است متوجه نگاه خیره مهدی می شود
حاج محمود: کجایی دکتر؟ گفتی می دونی جاسوس کیه؟ خوب کیه؟
مهدی: بگو دکتر
دکتر: سارا بهرامی...
با آوردن نام سارا بهرامی حاج مهدی از همه بیشتر شکه می شود. خنده اش می گیرد.....
نویسنده: بیژن حکمی حصاری
- ۰ نظر
- ۰۷ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۰۱