bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

داستان رمان فیلم نامه نمایشنامه

bijinet

تمام نوشته های این وبلاگ اورجینال بوده و نوشته بیژن حکمی حصاری است.

من بیژن حکمی دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران هستم و مدت ده سال در این حوزه فعالیت می کنم.
.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶ مطلب با موضوع «ناداستان» ثبت شده است

۳۱
مرداد
۰۲

پافنگ

زد رو ترمز. دستش برد زیر صندلیش. قفل فرمون کشید بیرون. در باز کرد. پرید بیرون. به سمت عقب ماشین دوید. کنار در سمت راننده ماشین عقبی ایستاد. با مشت رو شیشه دودی ماشین عقبی کوبید. داد زده: بده پایین..
شیشه دودی با مکثی آرام آرام پایین رفت. زیبارویی آرام آرام از آنطرف شیشه دودی پدیدار شد. خون به جوش آمده مرد هم آرام آرام سرد و سرد شد. 

 قفل فرمان آرام آرام، به مانند پافنگی به کنار شلوار جین خمره ایش و کفش های آدیداس فیکش چسبید. زل زده به زن لرزان پشت فرمان گفت: خانوم از شما بعیده. ماشالله. 

زن که چسبیده بود به گوشه رینگ جون دوباره گرفت. لبی شیرین کرد: ببخشید تو رو خدا. خسارتش هر چی باشه بروی چشم
مرد که تا به حال گردن فراز کرده بود و راست ایستاده بود، با زبان گرم زن کمر خم کرد و دست گذاشت رو پنجره ماشین و می خواست دلبری رو با دلبری جواب بده که چشش افتاده به مرد جوانی خوش چهره که کنار خانوم، چسبیده بود به صندلی و با کمر خم کردن مرد مهاجم،  کمر راست کرده بود. 
مرد: من خودم آشنا دارم. ماشین می برم عین روز اولش تحویل میدم. قول میدم. 
مرد به جوان خیره شد. از بیانش عقش گرفت. سری به سمت زن تکان داد. آرام از پنجره فاصله گرفت. نگاهی به سپر شکسته سمندش انداخت و گفت: منتظر افسر می مونیم

 

  • بیژن حکمی حصاری
۱۳
تیر
۰۲

نویسنده شو

 

با من هر چه در ذهن دارید روی کاغذ بیاورید. انجام کلیه سفارشات نوشتاری شما، در مدیوم های مختلف:

داستان کوتاه، رمان، قصه، فیلم نامه، نمایشنامه و زندگینامه و پایان نامه های رشته های سینما و تیاتر.

 

 

کار توسط من نوشته می شود ولی شما نویسنده اثر خواهید بود.

مالکیت معنوی اثر قانونا به شما واگذار می شود.

با امکان بازنویسی رایگان تا رسیدن به کیفیت مورد نظر شما.

نویسنده: دانش آموخته سینما گرایش فیلم نامه از دانشگاه هنر تهران. با ده سال سابقه. 

زیر نظر موسسه فرهنگی هنری معتبر دارای مجوز از اداره ارشاد.

شماره تماس: 09190227124

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

چله برون تهمینه


به قلم فردوسی کبیر خواندیم که رستم در پی اسبش به سمنگان رسید. آنجا تهمینه به او ابراز عشق کرد و رستم وتهمینه به عقد هم درآمدند. رستم مدتی کوتاهی کنارتهمینه ماند. چندی بعد چون کارهای پهلوانی زیادبود، برگشت ایران. تهمینه ماند وپهلوانی که در شکم داشت. اما چند ماه بعد و ساعاتی تا شب چله همان سال، مادر تهمینه شروع به گله گذاری کرد که این چه شوهریه تو کردی؟ رفته و خبری ازش نیست. انگار نه انگار یه زن پا به ماه داره و این حرفا..
شاه سمنگانم از پشت بانو درآمد و بردخترش خرده گرفت.
تهمینه گفت: لطفا در زندگی من دخالت نکنید، رستم پهلوان ایران است و کارهای مهمتری برای انجام دادن دارد.
بانوی سمنگان گفت: این چه حرفیست دختر؟ زن و زندگی آدم از هر کاری مهمتر است. مگر چقد راه است. می تواند هفته ای یه بار بخورد تو سرش، ماهی یه بار بیاید وبه زن و بچه اش سری بزند و برود. من مادرم می دانم وقتی پا به ماه می شوی، شوهر کنار باشد انگار دنیا را داری..
شاه گفت: حداقل به رسم دیرین می توانست برای شب چله به خودش زحمت بدهد یک سری به ما بزند. سال اول است. همه انتظار دارند. احترام می گذاشت و چلگی می آورد..
تهمینه گفت: من رستم را همینجوری که بود خواستم وعاشقش شدم. همین برایم کافیست. همین که زن پهلوان ایران باشم برایم کافیست
بانو گفت: یعنی چه؟ عشقی که کنار آدم نباشد دیگر چه فایده دارد
تهمینه گفت: کنارم هست. در قلبم. هرروز با یادش بیدار میشوم و هر شب به یادش می خوابم
شاه گفت: اینها دیگر شعار است دخترکم..مردی که کنار زنش نباشد

تهمینه حرف شاه را برید و داد زد: خواهش می کنم تمامش کنید، من مشکلی با این وضعیت ندارم شما چرا دایه ی عزیزتراز مادر شده اید

بانو گفت: مادرت هستم. جوش می زنم وقتی می بینم دختر عزیزتر از جانم دائم گوشه خانه نشسته و به قول خودت قط به یاد شوهرش روز و شب می گذراند.

تهمینه گفت: نمی خواهد جوش بزنید. تنها یادش نیست. با هم در ارتباط هستیم. دست خطش هم مرا آرام می کند

شاه پرسید: مگه به هم نامه می دهید؟

تهمین:آری

بانو با تعجب گفت: دروغ می گوید هیج کجای شاهنامه اشاره ای به نامه نگاری رستم و تهمینه نشده جز بعد تولد فرزندش

 

 

تهمینه دیگر طاقت نیاورد از جا پرید گفت: من زن رستم پهاون ایران هستم. همینکه فرزندی از او در شکم دارم مرا کافیست. دیگرهیچ نمی خوام هیچ. تمامش کنید

و ازدر اتاقش با ناراحتی بیرون زد

شاه گفت: مجبور است این را بگوید کدام زن دوست ندارد شوهرش کنارش باشد. یا حداقل گاهی به او سری بزند

بانو گفت: آری امشب همه منتظرن رستم برای تهمینه چلگی بیاورد..آبرویمان می رود

شاه گفت: بهانه ای می آوریم دیگر.. می گوییم رستم نامه ای فرستاده و عذرخواهی کرده چون در حال رزم با غول سیاه یا سفید یا یه چیزی هست دیگر..

بانو گفت: نمی دانم تو و دخترت دهن مهمانان را ببندید من حوصله نیش و کنایه را ندارم..

و بانو با نارحتی اتاق را ترک کرد و شاه به خود گفت: دختر بی‌راه نمی گوید همینکه رستم داماد آدم، اسمش روی دختر آدم باشد خود افتخاریست. نیامد به ورزش که نیامد.. ولا

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

راز بقا
ماشین جلویی به خاطر مسافری؛ البته به نیت بقا؛ سریع زد رو ترمز. و بوم. ماشین شاسی بلند لوکس عقبی که فاصلش
کم بود و اصلن دوست نداشت با لکسوس چند صد میلیونی لک و لک برونه محکم کوبید به عقب مسافرکش. 
سپر و شاسی چهار چرخ افتخار صنعت ماشین سازی وطن که معلوم نبود چند سر عایله ازش نون می خوردن و جمع
کرد. مسافرکش بنده خدا پرید پایین و تا عقب خودرو دید زد تو سرش. مسافراشم پیاده شدن. دو نفر که بی خیال
شدن و رفتن. دو نفر واستادن در کنار بقیه هم وطنان دعوا ببینن. داد و بیداده داراو ندار بالا گرفت.
دارا گفت: مردک به خاطریه مسافروسط خیابون زدی روترمز..
ندار بنده خدا هم که فکر می کرد در هر صورت مقصر ماشین عقبیه، صداشو انداخت تو سرش و داد زد: معلومه که
وسط خیابون میزنم روترمز. نزنم تو خرج زن وبچمو میدی آقازاده. نفست از جای گرمی درمیاد فکول کرواتی..اگه
خیلی مردی یه روزم بیا بشین پشت این لگن (لگد محکمی به ماشینش زد( ببینم می تونی دوزار دربیاری. خوبشم طلبکارم..طلبکارم چون تو امثال تو ری...
بقیه حرفاش منکراتی بود.
دارا که دید نه واقعا زندگی خیلی به ندار فشار آورده زیر لب یه فحشی داد و رفت تو ماشینش نشست. ندار دست بردار نبود. کلی هم طرفدار جمع کرد بود.جلو ماشین دارا رو گرفته بود و از زمین و زمان می نالید. پلیس سر رسید. 
موقعیت بررسی کرد. وبر حسب قوانینی وتبصره هایی جدید، مسافرکش مقصر شناخته شد. مسافر کش بنده خدا که تا این لحظه پهلوانی شده بودو معرکه گرفته وزنجیرها پاره کرد بود، ناگهان با شنیدن نظرپلیس واداد. بقیه از پشتش
درآمدند. ولی قانون قانون بود. دارا لطف کردو خسارت خودشو نادید گرفت. با پوزخندی برلب دنده عقب گرفت
و با تیک آفی دور شد ومسافرکش موند و حوضش..

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۶
تیر
۰۲

عشق فست فودی
- عاشق شدم
- تو که عاشق بودی؟
- عاشق کی؟
- ندا بود؟ آنا بود؟ کی بود؟
- نه بابا اونکه یه ماهی هست تموم شده..این یکی فرق داره
همیشه می گفت این یکی یه فرقی داره. ولی به نظر من، بیشترین تفاوتش تو دوره ی زمانی بود که با معشوقه جدید
سپری می کرد. بیشترین دوره ی عشق و عاشقیش یه فصل شده بود. کمترین دورش کمتر از بیست و چهار ساعت. 
توانایی باالیی هم داشت درفارغ شدنه سریع ازاین دوره های مثلن عاشقانه کوتاه مدت. حاال اینکه اصرارداشت اسم
این دوره های کوتاه روعاشقانه بذاره، سوالی شده بود که بالخره ازش پرسیدم: 
- سعید این رابطه های اسمش عاشقانه نیست..عشق قرار نیست زودی بیاد وزودی هم بتونی ازش فارغ شی
بلند خندید و گفت: دوره ی فست فوده، دهه شصتیه ی عاشق قرمه سبزی..الان عشق بازتعریف شده..کمیت مهم
نیست کیفیت مهمه...
گفتم: باشه همون کیفیتی که تو می گی؟ اگه خوب باشه وتاثیرگذار، دل کندن ازش سخته دیگه

 


نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت و با لبخندی تمسخرآمیز بر لب گفت: فرق کیفیت فست فودی در حد فرق طعم قرمه سبزی خونگی وقرمه سبزی رستوران نیست که پاگیر شی..طعم اصلی حفظ میشه فقط ازیه فست فودی به فست فودی دیگه منتقل میشه
گفتم: این برداشت و به یه خانم بگی بهش برمی خوره ها
گفت: این برداشت نتیجه گفتگوی دو نفره دومین رابطه عاشقانمه
پرسیدم: یعنی احتمال نمیدی تو یه فست فودی موندگار بشی؟
پوزخندی زد و گفت: در مورد مضرات فست فود نخوندی..بخوای وابسته فست فود بشی عمرت کم میشه!!!
ادامه بحث بی فایده بود. حتمی عشق بازتعریف شده و من بی خبرم.

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری
۰۷
آبان
۰۱

حکایت زن گرفتن مشنگ

مشنگ را هوای زن در کله افتاد. یاران را جمع کرد و فرمود: من از مجردی به ستوه آمده ام. میخواهم سر و سامان بگیرم

یاران در هم نگریستند و گفتند: ای مشنگ به ما چه؟ به خانواده بگو برایت زنی بستانند..

مشنگ گفت: خانواده از من قطع امید کرده اند تازه مگر با این گرانی ها می شود زن ستاند.

یاران باز هم در هم نگریستند. مکثی کردند و گفتند: صب کن ببینیم. روای چرا دروغ می گویی.دو بار گفتی ما در هم نگرستیم. ولی ما فقط به مشنگ خیره شدیم

گفتم: اینجوری حکایت  زیبا تر میشه

مشنگ پرید وسط و گفت: من از همان اول به این روای مشکوک بودم ..

گفتم: چی می گی مشنگ. من عین حقیقت می گم.

مشنگ چندش آور نگاهم کرد و گفت: ببین اگر میخواهی حکایت های مرا بگویی دو شرط دارد.

یک: از این زبان قدیمی خسته شده ایم می خواهیم مثل همه عادی حرف بزنیم و دو ...

سکوت  کرد. به من خیره شد. گفتم: دو؟

مشنگ ادامه داد: دو اینکه اینکه..در حکایت ها مرا.. نه.. یعنی تو همین حکایت منو عاشق یکی کنی

گفتم: چی میگی مشنگ..نمیشه که یه هویی یه دختر بیارم تو قصه

مشنگ: چرا نمیشه؟ مثلا ..مثلا ..آها بگو زنگ در خانه ی مشنگ زده شد. دختری نذری آورد و مشنگ یک دل نه صد دل عاشقش شد..

گفتم:قدیمی شده..کلیشه ایه.. لوسه ..مزخرف میشه

مشنگ: کل داستانای تو همینه لوسه کلیشه ایه مزخرفه.. اینم روش..یا الان در خونه زده میشه یا من دیگه نیستم. یاران شما چی؟

یاران اینبار واقعا در هم نگریستند و گفتند: آره این سر سامون بگیره برا ما هم خوبه.. زنامون مدام گیر میدهند چه معنی داره هر روز میرین خونه مشنگ؟ باشه هر کی میخواد باشه، ولی مجرده. هر روز کلی دروغ میگیم. زنگ در خونه باید الان بخوره..

هر چه خواستم مشنگ و یاران را قانع کنم که این روش زن دادن مشنگ از نظر روایی بشدت احمقانست بی فایده بود و...

زنگ در خانه زده شد. مشنگ رفت در را باز کرد

مشنگ داد زد: درست تعریف کن

گفتم: باشه باشه... زنگ در خانه زده شد و مشنگ  گفت: یعنی کی می تونه باشه این موقع روز حتما یاران هستند. در گشود. پشت در دختری زیبا...وای خیلی لوسه مشنگ...

مشنگ از دم در داد زد: بتوچه روای ادامه بده..فکر می کنی تو ادبیات و سینما و تلوزیون این کشور چه خبره. نود درصد همینجوری عاشق میشن..همینجوری که نه ولی تو همین مایه ها. تازه این نذری و کاسه سفالی نوستالجیکم هست

گفتم: نوستالژی

​​​​​گقت: حالا غلط گیرم شدی. داستانی داری توش غلط املایی نداشته باشی؟

گفتم: آبروریزی نکن دیگه

گفت: همه راوی دارن ما هم راوی داریم، ادامه بده. زیر پام علف سبز شد. دختر پس کجاست؟ 

گفتم: باشه..مشنگ در را گشود...زیبا رویی پشت در بود. با کاسه سفالی آش نذری در دست

مشنگ دوباره داد زد: آش دوس ندارم ....شله زرد. تازه فقط زیبارو؟ قد و بالاش چی؟ 

گفتم: خدایی تو با این حال روز هم زیبا می خوای هم خوش قد و بالا؟ 

مشنگ گفت: تو قصه آره میخوام، تو تخیلاتم به کمتر از جولی راضی نمیشم. ادامه بده.. 

بی فایده بود. ادامه دادم: سرو قد، گل عذار، سیمین تنی با کاسه سفالی شله زرد در دست، پشت در ظاهر شد..و مشنگ یک دل نه صد دل عاشق شد

مشنگ گفت: دمت گرم در ادامه برنامه خواستگاریو بنویس..یاران شما هم بلند شین جامه بدرین و سر به بیابون بذارین

یاران با تعجب گفتند: چرا چی شده؟  برا چی؟ مشنگ گفت: هیچی بی خودی بدرین برین دیگه..ته حکایت ها معمولن همینه دیگه

و یاران جامه دریدن و سر به بیابان گذاشتن..

و مشنگ گفت: تو این دوره زمونه جوری دیگه ای نمیشه زن گرفت. ازدواج آسان که می گن همینه. دمت گرم راوی

(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)

  • بیژن حکمی حصاری