حکایت زن گرفتن مشنگ
مشنگ را هوای زن در کله افتاد. یاران را جمع کرد و فرمود: من از مجردی به ستوه آمده ام. میخواهم سر و سامان بگیرم
یاران در هم نگریستند و گفتند: ای مشنگ به ما چه؟ به خانواده بگو برایت زنی بستانند..
مشنگ گفت: خانواده از من قطع امید کرده اند تازه مگر با این گرانی ها می شود زن ستاند.
یاران باز هم در هم نگریستند. مکثی کردند و گفتند: صب کن ببینیم. روای چرا دروغ می گویی.دو بار گفتی ما در هم نگرستیم. ولی ما فقط به مشنگ خیره شدیم
گفتم: اینجوری حکایت زیبا تر میشه
مشنگ پرید وسط و گفت: من از همان اول به این روای مشکوک بودم ..
گفتم: چی می گی مشنگ. من عین حقیقت می گم.
مشنگ چندش آور نگاهم کرد و گفت: ببین اگر میخواهی حکایت های مرا بگویی دو شرط دارد.
یک: از این زبان قدیمی خسته شده ایم می خواهیم مثل همه عادی حرف بزنیم و دو ...
سکوت کرد. به من خیره شد. گفتم: دو؟
مشنگ ادامه داد: دو اینکه اینکه..در حکایت ها مرا.. نه.. یعنی تو همین حکایت منو عاشق یکی کنی
گفتم: چی میگی مشنگ..نمیشه که یه هویی یه دختر بیارم تو قصه
مشنگ: چرا نمیشه؟ مثلا ..مثلا ..آها بگو زنگ در خانه ی مشنگ زده شد. دختری نذری آورد و مشنگ یک دل نه صد دل عاشقش شد..

گفتم:قدیمی شده..کلیشه ایه.. لوسه ..مزخرف میشه
مشنگ: کل داستانای تو همینه لوسه کلیشه ایه مزخرفه.. اینم روش..یا الان در خونه زده میشه یا من دیگه نیستم. یاران شما چی؟
یاران اینبار واقعا در هم نگریستند و گفتند: آره این سر سامون بگیره برا ما هم خوبه.. زنامون مدام گیر میدهند چه معنی داره هر روز میرین خونه مشنگ؟ باشه هر کی میخواد باشه، ولی مجرده. هر روز کلی دروغ میگیم. زنگ در خونه باید الان بخوره..
هر چه خواستم مشنگ و یاران را قانع کنم که این روش زن دادن مشنگ از نظر روایی بشدت احمقانست بی فایده بود و...
زنگ در خانه زده شد. مشنگ رفت در را باز کرد
مشنگ داد زد: درست تعریف کن
گفتم: باشه باشه... زنگ در خانه زده شد و مشنگ گفت: یعنی کی می تونه باشه این موقع روز حتما یاران هستند. در گشود. پشت در دختری زیبا...وای خیلی لوسه مشنگ...
مشنگ از دم در داد زد: بتوچه روای ادامه بده..فکر می کنی تو ادبیات و سینما و تلوزیون این کشور چه خبره. نود درصد همینجوری عاشق میشن..همینجوری که نه ولی تو همین مایه ها. تازه این نذری و کاسه سفالی نوستالجیکم هست
گفتم: نوستالژی
گقت: حالا غلط گیرم شدی. داستانی داری توش غلط املایی نداشته باشی؟
گفتم: آبروریزی نکن دیگه
گفت: همه راوی دارن ما هم راوی داریم، ادامه بده. زیر پام علف سبز شد. دختر پس کجاست؟
گفتم: باشه..مشنگ در را گشود...زیبا رویی پشت در بود. با کاسه سفالی آش نذری در دست
مشنگ دوباره داد زد: آش دوس ندارم ....شله زرد. تازه فقط زیبارو؟ قد و بالاش چی؟
گفتم: خدایی تو با این حال روز هم زیبا می خوای هم خوش قد و بالا؟
مشنگ گفت: تو قصه آره میخوام، تو تخیلاتم به کمتر از جولی راضی نمیشم. ادامه بده..
بی فایده بود. ادامه دادم: سرو قد، گل عذار، سیمین تنی با کاسه سفالی شله زرد در دست، پشت در ظاهر شد..و مشنگ یک دل نه صد دل عاشق شد
مشنگ گفت: دمت گرم در ادامه برنامه خواستگاریو بنویس..یاران شما هم بلند شین جامه بدرین و سر به بیابون بذارین
یاران با تعجب گفتند: چرا چی شده؟ برا چی؟ مشنگ گفت: هیچی بی خودی بدرین برین دیگه..ته حکایت ها معمولن همینه دیگه
و یاران جامه دریدن و سر به بیابان گذاشتن..
و مشنگ گفت: تو این دوره زمونه جوری دیگه ای نمیشه زن گرفت. ازدواج آسان که می گن همینه. دمت گرم راوی
(نویسنده: بیژن حکمی حصاری)